_ نمی دونم دقیقا باید از کجا شروع کنم.
ولی ماجرا بر می گرده به دوران دبیرستان.
وقتی که قرار بود رشته تحصیلیم رو انتخاب کنم برای دانشگاه
و برم و یه کاره ای بشم. فکر کنم اون دوران رو خوب یادته.
همه اصرار داشتن که من پزشک بشم.
و چقدز فشار روم بود سر این مسئله.
اما خب من زیر بار نرفتم.
و گفتم حداقل میشم معلم
چون هدف خاصی نداشتم. علاقه اصلیم توی باشگاه خلاصه می شد.
با کیسه بوکس و پنجه بوکس و این چیزا دوست داشتم سر و کله بزنم.
عاشق این بودم که چالش ها رو حل کنم.
حالا که عملی چه فکری
یه روز که توی باشگاه تمرین می کردم، بحث دانشکده افسری بین استاد و یکی دیگه از بچها شد.
و من همه رو شنیدم.
طوری صحبت می کرد و توضیح می داد که آدم مشتاق می شد بره ببینه اون تو چه خبره
انگار علایق من اونجا بود
_ دیگه نتونستم از فکرش بیام بیرون.
شب و روزم شد.
همه چیم شد. این شدکه بیخیال نشدم و رفتم بیشتر تحقیق کردم.
خوشبختانه وقت برای ثبت نامش هم بود.
درسا رو که هر طور که بود پا شدم.
مصاحبه دانشکده افسری رو قبول شدم
و خیلی سکرت بدون اطلاع دادن به کسی رفتم.
نیمه وقت اونجا بودم و تایم آزادم کار می کردم.
یک سالی اینجوری گذشت.
من به طور رسمی وارد این حرفه شدم.
اما همچنان دلم نمی خواست کسی بفهمه.
توی اون یک سال از نظر فکری خیلی پیشرفت کنم.
فکر کنم تو هم یادت باشه. همون یک سالی که توی اکثر دور همی ها نبودم.
و اتفاقا خود تو هم سراغم رو می گرفتی
گذشت و گذشت. من شدم یکی از نیرو های اطلاعاتی و مخفی سازمان.
اینایی که میگم رو هیچ کس نباید بفهمه ها دلارام. اوکی؟
فقط تونستم به زور سر تکون بدم.
_ به هیچ کس نشد چیزی بگم.
یعنی حتی اجازه هم نداشتم که چیزی بگم.
قسم خورده بودم. هیچ کس نباید می فهمید.
بخاطر یه ماموریت مجبور شدم مدرک بگیرم و بشم استاد دانشگاه
اخرای کار بودم که ماموریت جدید یعنی همین کاری که سروش توش هست پیش اومد.
سروش هم مامور مخفیه.
با بهت و ناباوری داد زدم :
چی؟
_ هیس. آروم. آره همون که شنیدی.
_ جدی سروش پلیسه؟
_ آره دیگه. بذار توضیح بدم
_ بگو.
_ سروش الان خیل وقته توی اون آسایشگاه روانبیه
فقط هم بخاطر ماموریت
برای اینکه باند بزرگی که دنبالشیم دست از سر سروش برداره
مجبور شدیم این کارو کنیم.
مدارکش که به دستشون رسید و دیدن مهر پزشکی خورده
بیخیالش شدن.
خودشو زد به دیوونگی تا ولش کنن
نکشنش. و بتونیم کارا رو پیگیری کنیم.