از همان فاصله نگاهش گره خورد در نگاه عماد …
سیبک گلوی عماد بالا و پایین غلتید … چیزی در دلش تکان خورده بود .
آیدا از جا برخاست و تمام قد ایستاد . با آن نگاه رک و نترس … که شبیه یک شمشیر آخته بود !
احساس ناامیدی غلیظی عماد را گیج کرد . این نگاه … و این حالت سنگی چهره … هیچ علامتی از آشتی پذیری نداشت ! خراب کرده بود و می دانست … این خرابی را نمی تواند آباد کند .
ولی تمام جراتش را جمع کرد … راه افتاد به سمت او . در تمام مدت نگاهشان لحظه ای از هم جدا نشد … .
نگاه آیدا تیز و ستیزه جویانه بود و نگاه عماد … بی حس و ناخوانا .
عماد به او رسید و درست در دو قدمی اش ایستاد . دید که زیر پلک آیدا پرید … لب هایش بهم چفت شد ! حالتی گرفته بود که انگار می خواست به عماد حمله کند … .
بعد دهان باز کرد چیزی بگوید … .
دست عماد به نشانه ی سکوت بالا رفت .
– بریم یه جای خلوت !
دهان آیدا یک بار باز و بسته شد . اما عماد حتی صبر نکرد که مخالفت او را بشنود . به سرعت چرخید و رفت به طرف آسانسور . درهای آسانسور هنوز باز بودند . عماد وارد اتاقک آسانسور شد و در انتظار آیدا … .
آیدا هم پشت سرش رفت .
عماد دکمه ی طبقه ی بیست و سوم را فشرد و بعد انگشتانش را درهم قفل کرد … با نگاهی رو به پایین … .
به آیدا نگاه نمی کرد . اضطراب داشت ! اضطراب … چه حس غریبی ! آخرین بار کِی این حس را تجربه کرده بود ؟ … وقتی سال دوم دبیرستان کارنامه اش را خراب کرده بود و باید آن را به پدرش نشان می داد ؟ … یا وقتی گلدان محبوب مادرش را شکانده بود و تکه های شکسته اش را زیر میز پنهان می کرد تا از چشم او پنهان کند ؟ ...
اضطراب را وقتی می توانست حس کند که کاری را خراب کرده بود ! … و خراب کرده بود ! این بار خراب کرده بود ! … و کِی می توانست این رابطه را درست کند ؟ …
البته اگر می شد نامش را رابطه
#سال_بد ❄️
#پارت_564
به طبقه ی بیست و سوم رسیدند و وارد آن پنتِ لعنتی شدند . همان پنت با مبلمانِ خنثی و میز بار و تراس شیشه ای … .
آیدا ایستاد و نگاه کرد به اطرافش . به یاد آورد دفعه ی قبل با چه حالی به اینجا آمد و حالا …
حالا دیگر احساس یک قربانی را نداشت … که هر چه برایش ارزشمند بود قربانی کرده بود ! … که دیگر اب از سرش گذشته بود ! …
عماد نفس عمیقی کشید و خواست چیزی بگوید :
– آیدا …
دست آیدا به نشانه ی سکوت بالا رفت … این خشم بود ؟ … ولی چیزی بالاتر ! چیزی شبیه گلایه … شبیه ناامیدی مطلق بود ! …
عماد نمی خواست آیدا ناامید شود ! می دانست ناامیدی با روح انسان چه می کند ! او این حال را تجربه کرده بود … و نمی خواست آیدا هم تجربه کند .
– بهت گفته بودم به شهاب کاری نداشته باش ! ازت خواهش کردم …
عماد پلک هایش را روی هم فشرد . چه باید می گفت ؟ … چقدر خسته بود … و چقدر به این زن احتیاج داشت ! … آخ اگر کمی … فقط کمی با او مهربان تر بود …
– تو به من قول داده بودی … ! … گفتی رهاش کردی … کاری به کارش نداری !
صدای آیدا لرزید … و قلب عماد هم …
– می خواست منو بکشه !
این دفاعی که از خود داشت … تنها چیزی که می توانست بگوید ….
نگاه آیدا روی زخم گردن او نشست … و بعد روی زخمِ هلالی شکلِ پیشانی اش . هولناک بود فکر کاری که شهاب انجام داده بود … اما خشم آیدا، گلایه اش … بسیار عمیق تر از این حرف ها بود ! …
با تمام بغض فریاد کشید :
– به دَرَک !
و بعد … قطره اشک داغش که روی صورتش چکید … و سپس اشک های دیگر … .
– ای کاش می کشت ! … ای کاش …
✅🔤🔤
#سال_بد ❄️
#پارت_565
چیزی در درون عماد در هم شکست ! … بی اختیار خندید … و آیدا هق زد … .
عماد چند قدم به عقب پس رفت و خود را روی کاناپه رها کرد . تپش درد را در شقیقه هایش احساس می کرد … و نیاز مبرمی به دود داشت .
عماد سیگار روشن کرد … و آیدا باز گفت :
– دستش … دستش فلج شده ! دنده هاش ترک برداشته ! … اینقدر بهش مسکن و آرامبخش می زنن که منو نمی شناسه !
گریه می کرد … و صدایش رفته رفته بالاتر می شد … .
– لعنتی ! … لعنتی عوضی ! تو به من قول دادی … چطور تونستی ؟ …
آیدا هق زد … و عماد شروع کرد به تَرَک برداشتن … .
– من روی حرفت حساب کرده بودم ! من فکر می کردم به من راست می گی ! نامرد ! عوضیِ نامرد !
عماد کامی عمیق از سیگارش گرفت و مونوکسید کربن و آمونیاک و حس ناامیدی و خُرد شدگی اش را درون ریه اش حبس کرد … . و نگاه کرد به آیدا …
آیدا که مثل ابر بهار گریه می کرد . تمام آرامشی که از دیروز برای خود دست و پا کرده بود … حالا دیگر نداشت ! غروری هم نداشت ! … امیدی هم نداشت ! …
دور خود چرخی زد و گریه کرد .
عماد نگاه کرد به او و آرزو کرد … کاش می توانست پا به پای آیدا گریه کند ! اما او هرگز اشکی نداشت … رنجش بالاتر از این حرف ها بود ! … رنجش آنقدر زیاد بود که میخواست برود و مقابل پاهای دلبرکش زانو بزند … و ببوسد تک تک گلهای سفیدِ دامنش را ! … می خواست … اما …
#سال_بد ❄️
#پارت_566
آیدا که مقابلش ایستاد … کاملاً نزدیکش … عماد باز نگاه از گلهای دامنش نگرفت . چشم های آیدا را دوست داشت و اشک هایش را نه ! …
– تو میخواستی زندگی ما رو نابود کنی و کردی ! دیگه بس کن ! … اگه ذره ای وجدان داری … دیگه اذیتمون نکن !
دست عماد بی اختیار پیش رفت و انگشتانش دور مچ آیدا حلقه شد .
– شاید بشه کاری کرد که …
آیدا با خشونت دستش را عقب کشید :
– نمیشه ! … هیچ کاری نمیشه کرد ! … از این بدتر نکن فقط ! … ما به اندازه ی کافی بدبخت شدیم !
دست عماد در هوا معلق ماند … و آیدا از او دور شد … .
همراه خود بوی عطرش را هم برد … عطر سبک و دلنشینی که انگار از گلهای دامنش برمی خاست … .
صدای بسته شدن در را شنید و پس از آن … دیگر هیچ !
ساکت … بی حرکت … همانطور نشست روی کاناپه . سیگار ذره ذره در دستش خاکستر شد و نفهمید … تا آتش به فیلتر رسید و انگشتانش را داغ کرد . آن وقت ته سیگار را روی فرش انداخت … .
از جا برخاست و با عجله به دنبال موبایلش در جیب های لباسش گشت . به مجتبی زنگ زد … .
– امر بفرمایید آقا !
– آیدا اومد پایین ! … آیدا رو پیدا کن نذار با اون حال تنهایی جایی بره !
– بله آقا، همین الان دیدمش داره …
تماس را قطع کرد … .
موبایل را انداخت روی کاناپه و خودش هم باز نشست . سرش را میان دست هایش گرفت . درد نبض می زد در شقیقه هایش . اما خوب فکر کرد … خوب فکر کرد … .
***
#سال_بد ❄️
#پارت_567
***
تایم ملاقات بود و اتاق شهاب پر شده بود از ملاقات کننده هایی که با گل و آبمیوه و هزار قربان صدقه به دیدنش رفته بودند .
عمه الهام و عمه آشا و سوده و شادی دور تختش را گرفته بودند و یک لحظه رهایش نمی کردند . سوده هر چند لحظه یک بار با گوشه ی دستمال کاغذی نمِ چشم هایش را می گرفت … اصلاً نمی توانست گریه ی شادی اش را کنترل کند . با خودم فکر می کردم اگر بداند چه اتفاقی برای دست شهاب افتاده …
– قرار نیست پلک بزنی، شهاب دود بشه بره هوا … ندید بدید ! … یه نظر به من و فافا هم بنداز !
نفسی کشیدم و نگاه خیره ام را از شهاب گرفتم . با هستی و فافا کمی دورتر ایستاده بودیم . گفتم :
– دست خودم نیست ! دل تنگیم کم نمیشه ! باورم نمیشه داشتم از دست می دادمش !
فافا گفت :
– وای بلا به دور !
و جایی میان انگشت شصت و اشاره اش را گاز گرفت . به این کارش لبخند زدم و هم زمان دندان هایم را روی هم فشردم . گلویم از فشار بغضو ناراحتی ورم کرده بود . وقتی به دیشب فکر می کردم … و به دیدارم با عماد شاهید …
من رفته بودم با او حرف بزنم … کاملاً مسالمت آمیز ! حتی اگر لازم میشد عذر خواهی کنم … اگر این چیزی بود که او را آرام می کرد … .
نمی دانستم آن انفجارِ بغض و خشم و گلایه از کجا آمد . نمی فهمیدم در آینده قرار بود به چه صورتی تاوانش را پس بدهم ! … تجربه ثابت کرده بود عماد شاهید هیچ گذشتی ندارد و به هر عملی پاسخ می دهد . من چیزی به جز شهاب نداشتم و از جانِ شهاب می ترسیدم ! …
شهاب انگار می توانست حس کند دارم به او فکر می کنم … که به من نگاه کرد و لبخند زد … .
– در مورد دستش هنوز چیزی بهش نگ
#سال_بد ❄️
#پارت_568
هستی پرسید !
بزاق دهانم را قورت دادم و پاسخ دادم :
– هنوز نگفتیم ! با عمو رضا توافق کردیم که اول شهاب رو در جریان بذاریم … که وقتی به مادرش گفتیم، واکنش بدی نشون نده ! اینطوری شاید برای سوده قابل تحمل تر بشه …
– خب چرا نگفتین ؟!
– مگه این سوده یه لحظه دور میشه از شهاب که بهش چیزی بگم ؟! همیشه یا خودش اینجاست یا شادی … یا هر دوشون !
هستی پووفی کشید و شالِ سورمه ای رنگش را روی موهایش کشید .
– چیکارت کنیم ؟ … یه جوری از سرت بازشون می کنیم دیگه !
پوزخند تنبلی زدم و گفتم :
– آره ! ببینم می تونی یا نه !
شلوغی و سر و صدا در سرم پیچیده بود و عذابم می داد . حوصله ی حضور در جمع را نداشتم . دستی پشت پلکم کشیدم و گفتم :
– من میرم دستشویی !
هستی یک مدلی به سوده زل زده بود، انگار در سرش هزار نقشه می کشید … سری آهسته جنباند و پاسخ داد :
– خدا پشت و پناهت !
فافا ریز ریز خندید . اما من لحظه ای مکث کردم . تعجب می کردم از اینکه هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید تا در پاسخش بگویم . از همان جواب های چندش و زیادی خودمانی که همیشه بینمان رد و بدل می شد و آخر هم به غش غشِ خنده یمان می رسید !
تعجب می کردم که نه پاسخی برای گفتن داشتم … نه حال خندیدن .
پووفی کشیدم و از کنارش عبور کردم و از اتاق بیرون رفتم .
***
چند مشت آب سرد توی صورتم ریختم و بعد کمر صاف کردم … در آینه ی کثیف و پر از لک به چهره ی خودم نگاهی انداختم .
چقدر رنگ پریده و بیمار به نظر می رسیدم . انگار جانم ذره ذره داشت بدنم را ترک می کرد ! … گاهی حس می کردم این آیدا را نمی شناسم … این آیدای غریبه و نزار را ! … کِی قرار بود زندگی به من برگردد ؟ … آن دختر شاد و سرخوشی که موهایش را آبی کرده بود و زیورآلاتِ رزین درست می کرد و تنها دغدغه ی زندگی اش اختلافاتش با سوده بود، کِی به من باز می گشت ؟ …
🔤🔤🔤
#سال_بد ❄️
#پارت_569
آهی کشیدم و شیر آب را بستم . شالم را روی موهایم مرتب کردم و از دستشویی خارج شدم .
می خواستم برگردم به اتاق شهاب … که صدایی پشت سرم شنیدم :
– آیدا خانم ! … عجب تصادفی ! سلام عرض شد !
چرخیدم به پشت سرم … و با دیدن صابر با حیرت پاسخ دادم :
– آقا صابر ! … حالتون چطوره ؟! انتظار دیدنتون رو نداشتم !
سعی کردم لبخند بزنم . دیدنِ دوست پسر روشنک در بیمارستان کمی برایم سوال برانگیز شده بود . قبلاً گفته بود او در این شهر تنهاست و خانواده ای ندارد . پس فکر نمی کردم برای ملاقات کسی آمده باشد !
سوالم را از نگاهم خواند … که گفت :
– من اینجا کار داشتم … در واقع برای انجام آزمایش خون اومدم بیمارستان ! خدا بد نده … شما اینجا چیکار می کنید ؟!
قبل از اینکه پاسخی به او بدهم … به یاد آوردم یک بار هستی به من گفت شاید صابر جاسوس و خبر چینِ عماد باشد ! … روشنک گفته بود دوست پسرش در مورد من کنجکاو است و سوال می پرسد ! …
با فکر اینکه او از نزدیکان عماد است و برای جاسوسی به بیمارستان آمده … مردمک هایم یخ بست ! به سردی گفتم :
– خدا هیچوقت بد نمیده ! این کارِ بنده های ناخلفیه که خودشونو جای خدا جا زدن !
آهانی گفت … اما پیدا بود از حرفم سر در نیاورده ! نفس عمیقی کشیدم و باز با لحنی رسمی ادامه دادم :
– ببخشید من باید برم ! به روشنک جان سلام برسونید !
با احترام سری تکان داد :
– بزرگواریتون رو می رسونم !
***
انگار هستی واقعاً موفق شده و سوده و شادی را از اتاق بیرون برده بود .
شهاب در اتاقش تنها بود … وقتی دوباره به او ملحق شدم . نیمه دراز کش روی تختخوابش … با آن نگاهِ منتظر و مهربان … و آن دست نازنین …
سعی می کردم به دستش نگاه نکنم … می ترسیدم به گریه بیفتم :
– حالت چطوره ؟
– من خوبم ! بیا اینجا نزدیکم بشین ! خیلی وقته دو تایی کنار هم خلوت نکردیم !
🔤🔤🔤
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 79
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من دلم برا عماد سوخت.. گند زده حسابی! دلبرکش خدااا. البته شهابم گناه داره. دلم برا اونم میسوزه.. چقدر سخته
😭😭😭
حین خوندش بغض کرده بودم جایی آیدا گریه میکرد و عماد هم سکوت کرده بود.
ممنون بابت پارت گذاری فاطمه جون
آخرش یه زمان منظمی برای پارت گذاری این رمان نذاشتی خانم
آووکادو رو هم بذار🙏
وای خدا آخه میشه واسه این شهاب مظلوم نمرد🥺😭
مقصر بدبختیای شهاب آیدا و سوده هستن با لج و لجبازیشون