زانوهایم ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرد … .
دست خودم نبود . من نسبت به سگها یک جورایی فوبیا داشتم . حتی از سگ های کوچک و پشمالویی که شبیه عروسک بودند می ترسیدم … ! ولی این سگی که نزدیک در ورودی کافه ایستاده بود … واقعا وحشتناک بود !
ضربان قلبم تند شد و بزاق دهانم خشکید . نمی دانستم باید چه بکنم .
یک لحظه به سرم زد که برگردم و به دخترها بگویم نمی توانم وارد کافه شوم … ولی از طرفی دوست نداشتم کسی به ضعف و ترسم پی ببرد .
بلاخره تصمیمم را گرفتم … فکر کردم باید بر ترسم غلبه کنم و وارد کافه شوم . صاحب سگ همراهش بود و امکان نداشت اجازه بدهد آسیبی ببینم !
دست هایم را مشت گرفتم و نگاهم را به روبرو دوختم … در حالیکه سعی می کردم چشمم به سمت سگِ غول پیکر نچرخد … به راه افتادم !
هر قدمی که برمی داشتم … ضربان قلبم تندتر و ماهیچه هایم منقبض تر می شد .
همچنان مصرانه نگاهم خیره به مقابل بود … که صدای خیس و خمار مرد خالکوبی دار را شنیدم .
– جووون ! عجب لب و دهنی ! جون می ده واسه سا… زدن !
جا خوردم … مطمئن نبودم که با من بود یا نه ! یکی از دخترها ضربه ای به بازوی پسر زد .
– اع … شروین ! جلوی من چشم چرونی می کنی بی شعور ؟!
آن وقت مطمئن شدم که مخاطب پسر پر از خالکوبی منم !
سر جا میخکوب شدم !
مقاومتم در هم شکست و سرم بی اختیار چرخید به طرف او … و نگاهِ متعجبم قفل شد در نگاهِ پر از خباثت و هیزی اش .
نیشخندی زد .
– هووم ؟ چیه ؟! نکنه دلت خواست ؟!
عرق سردی روی تمام تنم نشست … از اینهمه وقاحت . گفتم :
– با منی ؟!
– پس با کی ام ؟!
نفسم بند آمده بود … نمی دانستم باید چه بگویم و چه واکنشی نشان بدهم . مرد همراهش یک قدمی به جلو آمد .
– چرا اینطوری نگاه می کنی به شروین خان ؟!
شروین هوومی کشید و گفت :
– راست می گه … بد نگاه می کنی ! مگه نمی دونی بد نگاه کردن به شروین خان عاقبتش خوش نی ؟!
برق از سرم پرید … خشمم چنان تند شد که برای لحظه ای مغزم از کار افتاد . با نفرت گفتم :
– حرف دهنت رو بفهم … مرتیکه ی آشغالِ بی خانواده !
و هنوز جمله ام تمام نشده بود … که زنجیر سگش را شل کرد … .
سگ به طرف من خیزی برداشت و با پارسی محکم و وحشیانه …
جیغ بلند و از ته دلی کشیدم و خودم را به عقب پرتاپ کردم … .
درد بدی که در زانویم و کف دست هایم پیچید ، نفسم را بند آورد … ولی از آن آزار دهنده تر صدای قاه قاه خنده ی شروین و دار و دسته اش بود .
در یک لحظه همه چیز انگار بهم ریخت . دوستانم که این صحنه را دیده بودند … از همان فاصله ی دور جیغ زدند و به طرفمان دویدند . می توانستم صدای هستی را بشنوم که جیغ می زد و می گفت :
– چه مرگتونه ؟! … حیوونا ! روانی ها !
میان فحش های هستی و حنا و خنده های مزاحم ها … دست های فافا نشست روی شانه هایم و با نگرانی مقابلم زانو زد .
– آیدا جانم … خوبی ؟ طوریت نشد ؟!
و برای بار دوم … خیز آن سگ وحشتناک و صدای گوش خراش پارسش … .
باز جیغ زدم و بی اختیار روی زمین خودم را عقب تر کشیدم .
دو نفر از کارکنانِ کافه از سر و صداها به بیرون کشیده شده بودند . یکی از آن ها … مردی میانسال بود که پیشبندی سفید به سینه اش بسته بود . با نگرانی گفت :
– دخترم خوبی ؟ زخمی شدی ؟!
و بدون اینکه منتظر پاسخی از من باشد … رو به همکار جوان ترش تشر رفت :
– برو مدیریت رو خبر کن ! این اراذل فکر کردن اینجا صاحب نداره !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤