دخترها وحشت زده هینی کشیدند و بعد … در یک چشم بهم زدن پراکنده شدند ! دوستِ شروین زنجیر سگ را گرفت و آن حیوان را به سمت در خروجیِ محوطه کشاند … .
در عرض کمتر از یک دقیقه … دور و برمان خلوت شد .
من مات مانده بودم به همه ی آن چیزی که داشت رخ می داد … و شروین هم سر جا مانده بود … .
این بار با غرورِ له شده !
جناب شاهید با دست هایی به کمر زده و نگاهی تلخ و وحشتناک … مقابل شروین ایستاد .
سکوت بدی جمع را فرا گرفته بود . بعد شروین سعی کرد چیزی بگوید :
– عماد خان … من به خدا …
– خفه شو !
و واقعا هم شروین خفه شد !
– میای توی ملک من … سیگاری می زنی ! لات بازی در میاری ! دختر مردم رو می ترسونی ! …
– من …
– گفتم خفه خون بگیر !
دستی به گردنش کشید … باز به من نگاه کرد و این بار نگاهش روی چشم های حیران من مکثی کرد … بعد گفت :
– برو از خانم عذر خواهی کن ! … و دعا کن که عذر خواهیتو قبول کنه … واگرنه …
و نگفت … واگرنه ، چه ؟!
شروین نگاه عجیبی به او انداخت … احساس می کردم مثل توله سگی که از صاحب خود بترسد ، از عماد شاهید می ترسید !
بعد به سمت من آمد … .
– خانم ، من … معذرت می خوام !
پلک هایم را بستم تا از شدت انزجار و نفرت جلوی پاهایش تف نکنم !
باز ادامه داد :
– نمی خواستم شما رو بترسونم … یا … توهین کنم ! من …
میان حرفش دویدم :
– فقط از جلوی چشمام دور شو !
یک لحظه هیچ چیزی نگفت و من فکر کردم نمایش مضحک عذر خواهی اش به اتمام رسیده ! … ولی وقتی ناگهان مقابل صندلی ام زانو زد … و با آن حالِ عجیب و بیچاره به من چشم دوخت … فهمیدم این قضیه سر دراز دارد … .
– خانم خواهش می کنم … من حاضرم هر کاری بکنم ! هر کاری … تا شما منو ببخشید ! حتی … حتی اگه بگید اون سگ رو بکشم …
با چشم هایی گرد شده نگاهش می کردم … حقیقت این بود که این حالت توله سگ وارانه ای که گرفته بود من را بیشتر از قلدریِ دقایقی پیش می ترساند !
عماد پشت سر او ایستاده بود … با دست هایی که مقابل سینه اش درهم گره زده بود … با لحنی معنا دار گفت :
– به نظرم … بازم داری خانم رو می ترسونی !
شروین کاملا عاجزانه پرسید :
– من باید … چیکار کنم تا … جبران بشه ؟!
دوستانم که مثل من متعجب و ناباور به این تغییر مودِ او نگاه می کردند … و بعد حنانه هیستریک خندید :
– آیدا … به نظرم جدی جدی پشیمونه !
و هستی کینه توزانه گفت :
– بهش بگو روی دستاش راه بره … تا ببخشیش !
شروین هنوز به من نگاه می کرد و من … هنوز به تندی دقایقی قبل از او متنفر بودم ! زخم پایم و خراش های کف دست هایم شروع کرده بود به گز گز کردن و مطمئن بودم تا دقایقی دیگر دردشان بیچاره ام می کند . ولی بدتر از آنها … درد غرور جریحه دار شده ام بود که هنوز التیام نگرفته بود !
این آدم … همین آدمِ بی سر و پا به من متلک جنسی انداخته و دستم انداخته بود … و با آن رفقای بدتر از خودش مضحکه ام کرده بود ! آخ که چقدر دوست داشتم چشم هایش را از کاسه در بیاورم !
نگاه متنفر و زهر دارم را نشانه رفتم توی چشم های شروین … و از میان دندان های بهم کلید شده ام غریدم :
– انگار یکی اینجا پیدا شده که به شروین خان بد نگاه کرده ! …
شروین چیزی نگفت … با خشم ادامه دادم :
– هم بد نگاه کرده … هم بد کتکش زده !
متوجه نیشخندِ عماد و نگاه پر تفریح و معنادارش به موقعیت خودم و شروین شدم … دلم هری پایین ریخت !
شروین گفت :
– ببخش !
و من رک گفتم :
– نمی بخشم ! برو بمیر !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
👍🏻🤍
به جون فاطی باورم نمیشه!!!
مرسی:)
فقط بخاطر خودت
فاطمه این رمان دختر حاج اقا تا پارت ۴ بیشتر نیست باقیش حذف شده من از کجا میتونم ادامه اش بخونم؟
تو سایت خودمونه؟؟
بالا نمیاد تو گوگل هم حذف شده
بزار بپرسم چرا پاک شده
اگه مشکلی نبود میزارمش
ای جااان!
دیگه بخاطر من چی؟!
فاطی چند ماهت بود؟!
همه چی😌
چهارم
اووووف
تو همیشه منو تحریک میکنی!
جنسیت بچه اتو نفهمیدی؟
🤤😂
۱۷ تیر نوبت دارم،معلوم میشه