روی انگشتانم را بوسید و بعد دستم را کشید و من را برد به سمت ایستگاه اتوبوس … چون باران باز هم شروع به باریدن کرده بود !
هر دویمان زیر سقف ایستگاه اتوبوس پناه گرفتیم و من در حالیکه به باران لعنتی بد و بیراه می گفتم … دستهایم را توی جیبهای بارانی ام فرو کردم .
شهاب با نگرانی نگاهم کرد :
– سرما میخوری ! … میری خونه ؟
با تعجب نگاهش کردم :
– مگه تو نمیای ؟!
– نه … هنوز توی باشگاه کار دارم .
دوباره یاد حرفهای مجتبی افتادم . لبهایم را غنچه کردم و بعد به طعنه پرسیدم :
– که اینطور … باشگاه کار داری ! … برای شام که برمی گردی خونه ؟!
شهاب چند لحظه چیزی نگفت و فقط با نگاهی سنگین من را برانداز کرد . نمی دانستم به چه چیزی فکر می کند … ولی بعد طبیعی ترین پاسخی که انتظار داشتم را داد :
– معلومه میام ! مامان قول داده قرمه سبزی درست کنه !
حرص زده از زیرابی رفتنش گفتم :
– مگر به خاطر دستپخت مامان جونت دور و بر خونه پیدات بشه ! من که هیچی !
شهاب خندید :
– واویلا … چه عروسِ فتنه ای !
و برای بار دوم روی انگشتانم را بوسید .
حدس می زدم … یعنی تقریباً مطمئن بودم شهاب چیزی را از من مخفی می کند … و این برای مایی که از بچگی تمام رازهایمان را به هم می گفتیم ، عجیب بود !
دلم می خواست به طریقی سر صحبت را با او باز کنم … ولی واقعاً نمی دانستم چطوری . می ترسیدم اگر بفهمد برای حرفهایی که با دوستش زده ، گوش خوابانده ام … ناراحت شود . از طرف دیگر اتوبوس به ایستگاه رسید و با یک تیسِ کشدار … درهایش باز شد .
شهاب گفت :
– خب خانوم … از اینکه قدم رنجه کردین و تا اینجا اومدین ممنونم ! … حالا برو خونه تا قبل از اینکه سرما بخوری !
با بی میلی از روی نیمکت بلند شدم و به سمت اتوبوس رفتم . پشت سرم صدای شهاب را قاطی هیاهوی دیوانه وارِ باران شنیدم :
– شب می بینمت ! مراقب خودت باش !
سوار اتوبوس شدم و میله را گرفتم و از پنجره … نگاه دوختم به شهاب که هنوز زیر سایبان ایستگاه ایستاده بود .
دلم گواهی بد می داد !
اتوبوس به راه افتاد … رشته ی نگاهمان از هم پاره شد … .
***
غرق خوابی عمیق بودم که با حرکت دستی روی شانه ام … از جا پریدم .
– پاشو دیگه … بلوبری ! چقدر خوش خوابی تو ! … پاشو دیگه عنترِ گشاد !
به زور لای پلک هایم را از هم باز کردم و نگاه تارم را دوختم به هستی … که مثل اجل معلق بالای سرم ایستاده بود . هوومی گفتم و بعد خمیازه ای بلند بالا کشیدم .
– واقعاً برات متاسفم ! مادر شوهرت کمرش خم شده از بس دیگ و دیگچه بالا پایین کرده ! اون وقت تو اینجا رفتی خواب زمستونی !
پوزخند تنبلی زدم و گفتم :
– خوب کردم ! می خواست من و بابام هم دعوت کنه !
– پاشو از جات عفریته ! پاشو !
و بعد داد زد :
– فافا ! … نخ و سوزنا رو پیدا کن و بیار ! این دختره رو باید بخیه بزنیم !
پایم را از زیر پتو در آوردم و لگدی به ران هستی زدم . بعد از جا بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم .
از پشتِ درِ شیشه ای اتاقم صدای ترقه بازی و گفتگو می آمد … لابد پسرها آتش روشن کرده بودند و مشغول سور و ساتِ چهارشنبه سوری … .
پرسیدم :
– ساعت چنده ؟
– نزدیک نه !
یکدفعه چرخیدم به طرفش … با نگاهی دلواپس و وحشت زده … .
– شهاب برگشته ؟! …
– خبری نیست ازش ! کجاست مگه ؟!
– نمی دونم !
– زن عمو هم بهش زنگ زد ولی موبایلش رو جواب نداد . گفت تو ممکنه ازش خبر داشته باشی !
ازش خبر داشتم ؟ … خودم هم درست نمی دانستم ! خودش گفته بود باشگاه کار دارد … ولی تا این وقت شب ؟
آن هم شب چهار شنبه سوری !
باز یاد حرفهای مجتبی افتادم . دلم عین سیر و سرکه می جوشید .
موبایلم را برداشتم و شماره ی شهاب را گرفتم . با اینکه امید چندانی نداشتم که جوابم را بدهد … . تلفن کنار گوشم مشغول بوق خورد بود … و من گوشه ی پرده را کنار زدم و از پسِ درِ شیشه ای اتاقم به حیاط نگاه کردم .
بوته ی آتشِ شعله ور وسط حیاط … زن عمو سوده و عمه آشا و عمه الهام که مشغول حرف زدن بودند … عمو رضا و هاشم آقا و محمد آقا هم همان حوالی با هم خوش و بش می کردند … و پسرها در حال پریدن از آتش و ترقه در کردن .
خبری از کسانی که من دوستشان داشتم ، نبود … بابا اکبر ، شهاب …
بعد چشمم خورد به فرهود که زل زده بود به من ! … تا من را متوجه خود دید ، سری به نشانه ی سلام تکان داد . فوری گوشه ی پرده را رها کردم … .
تماسم با شهاب هم بدون پاسخ قطع شد … .
هستی بی حوصله نق زد :
– ول کن … بلوبری ! مگه بچه ی دو ساله است که گم بشه ؟!
– نگرانشم !
– شاید با دوستاش رفته ترقه بازی !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.