شادی سر و صورتش را با دو دستش گرفته بود و از درد به خود می پیچید ! معترض و طلبکار ادامه دادم :
– خب چرا اینطوری میای دنبالم ؟ فکر کردم کیف قاپی !
شادی دو دستش را حائل دماغِ ضرب دیده اش کرد و نگاه کینه توزش را به من دوخت … حالتی داشت که احساس می کردم دوست دارد به طرفم حمله کند .
– دیوونه ی مریض ! … عمداً این کارو کردی !
خودم را از تک و تا نینداختم … گفتم :
– چرا عمداً باید تو رو بزنم ؟ … فکر کردم کیف قاپی ! … تو عمداً داشتی عین دزدا دنبالم می کردی ؟!
همانطور با همان نگاه زخمی اش از خشم هیس هیسی کرد … و من در حالیکه با تمام قوا می جنگیدم تا به خنده نیفتم ، نفس عمیقی کشیدم .
– حالا بهش فکر نکن ! قول می دم این دفعه رو به عمو رضا نگم دنبالم افتادی ! … برگرد خونه !
این لحن خیر خواه و عادی ام برای اویی که کتک خورده و خودش را محق می دید … واقعاً غیر قابل تحمل بود ! گفت :
– الهی داغت به دل شهاب بمونه ! جواب این کاراتو می گیری سلیطه !
ایندفعه دیگر آزادانه خندیدم … ولی جوابی به خزعبلاتش ندادم . بند کوله ام را دوباره روی شانه ام انداختم و مسیرم را ادامه دادم .
مطمئن بودم دیگر شادی هوس تعقیب کردنم به سرش نخواهد زد !
***
#سال_بد ❄️
#پارت_385
***
باغِ بهشت !
باغ بزرگ و قدیمی و بسیار زیبایی در شهر ما که یکی از اصلی ترین نقاط گردشگری بود . با کاخِ کنگره دار و قدیمی اش و دریاچه ی مصنوعی وسط باغ … آنقدر گلهای مختلف در باغ کاشته شده بود که حتی از آن طرف دیوارهای سنگی هم میشد عطرشان را نفس کشید .
برای من این باغ تقدس ویژه ای داشت . بابا اکبر میگفت بیست و پنج سال قبل اولین بار مامان را اینجا دیده و به او دل باخته بود !
در حاشیه ی خیابان سنگفرش شده اش ، جایی که دختران هنرمند بساط نقاشی ها و آثار هنریشان را پهن کرده بودند … تند و تند قدم برمی داشتم . همچنان نگاهم میان جمعیت بود تا شهاب را پیدا کنم .
و بعد صدایش را شنیدم :
– ماه جان ! ماه جان !
پمپاژ ناگهانی خون به رگ هایم … پوستم را سوزاند . برگشتم و او را دیدم که داشت جمعیت را کنار می زد و به سمت من می آمد .
با اشتیاق لبخند زدم و برایش دست تکان دادم … ولی بعد در جا خشکم زد … .
تازه متوجهِ تیپ و استایل جدید او شده بودم !
موهایش را کاملاً کوتاه کرده بود … آنقدر زیاد که سفیدیِ پوست سرش دیده می شد ! … و تیشرتی مشکی رنگ به تن داشت که تصویر زشت یک عنکبوت باسمه ای روی سینه اش به شدت چشمم را می آزرد !
مات و مبهوت مانده بودم و نمی دانستم برای این استایلِ خزش عصبانی شوم یا بخندم … .
به من رسید و دست هایم را به سرعت گرفت .
– ماه جان … دلم برات تنگ شده بود !
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#سال_بد ❄️
#پارت_386
شاید پاسخ درست به او “منم همینطور” بود … ولی بی اختیار گفتم :
– شهاب این چه وضعشه ؟ موهاتو چرا کوتاه کردی ؟ … این تیشرت …
نگاه هاج و واجم چرخید روی او … و شهاب نفس عمیقی کشید .
– این مدلی نگاهم نکن انگار ازم چندشت میشه ! آیدا …بیا بریم یه جا بشینیم … میگم برات !
میل شدیدی داشتم به اینکه دست هایم را از دستهایش بیرون بکشم و سرش داد بزنم ، اما … سرم را به علامت موافقت جنباندم .
شهاب من را همراه خود کشید به سمت دکه ی فروش بلیط و بعد از آن وارد باغ شدیم … .
***
جایی نزدیکِ دریاچه ی مصنوعی نشسته بودیم … روی نیمکتی که زیر یک درخت بید مجنون قرار داشت و شاخه های بلند و افتاده اش سایه انداخت بود مقابل ما … .
دست هایم را مقابل سینه ام درهم گره زده بودم و به روبرو نگاه می کردم . شهاب یک تکه کیک را یک جا بلعید و بعد بلافاصله شروع کرد به مجیز من را گفتن :
– قربونت برم ماه جان … چند روزه درست و حسابی غذا نخورده بودم ! دستپخت مشتبا مزه سگ مُرده میداد !
چینی به بینی ام انداختم و نگاه کردم به ظرف خالی لوبیا پلو … از اول که نشسته بودیم شهاب افتاده بود روی غذاها و هنوز سیر نشده بود ! از طرفی دلم سوخت برایش که این چند روز خانه به دوشی کشیده بود … از طرف دیگر دیدن موهای کوتاهش خونم را به جوش می آورد .
نگاهم همینطور روی ظرف خالی بود … که شهاب دستش را جلوی صورتم تکان داد :
– ببینمت ماه جان … هنوز که واسه من تیریپ گرفتی ! کوتاه بیا دیگه !
#سال_بد ❄️
#پارت_387
نفس تندی کشیدم و گفتم :
– وای شهاب … دلم میخواد برم موهامو از ته بزنم ، برینم به قیافه ام ! …ببینم چه حالی پیدا می کنی !
– دلت میاد آخه موآبی ؟!
با غیظ از او رو گرفتم … شهاب نفس محکمی کشید :
– بی خیال شو دیگه ! یه کم حرف جدی بزنیم !
صورتم را به طرفش برنگرداندم … شهاب ادامه داد :
– اصلاً می دونی من فردا مسافرم ؟ … دارم میرم سمت جنوب !
بندی در دلم پاره شد … شهاب باز گفت :
– یه کار جدید پیدا کردم …
کار جدید ! باز هم کار جدید !
شهاب نمی فهمید با این کارهای جدیدش چقدر من را بهم می ریخت و عصبی می کرد ! یک زمانی فقط در باشگاهِ بدن سازی سرگرم بود … بعد شد پادوی عماد شاهید ! … و حالا باز یک کار جدیدِ دیگر !
من اصلاً حس خوبی به این کارهایش نداشتم !
– چه کار جدیدی ؟
– راننده تریلی ! اتفاقاً یه جوری همکار تو شدم ! … از کارخانه چوب بری شما میخوام بار ببرم جنوب !
پلک هایم را روی هم فشردم و دستم را روی زانویم مشت کردم .
– تو خودت کار داری شهاب ! لازم نکرده …
وسط حرفم پرید :
– این کار نون و آب داره ! پول گیرم میاد ! … من که بهت گفتم تا چند ماه دیگه پول عروسیمون رو جور میکنم !
#سال_بد ❄️
#پارت_388
دیگر نتوانستم ساکت بمانم … کاملاً چرخیدم به طرفش و معترضانه گفتم :
– شهاب من به چه زبونی بهت بگم عروسی نمیخوام ؟! … فقط یه سقفی باشه بریم بتمرگیم زندگیمون رو شروع کنیم …
بدون اینکه چیزی بگوید فقط نگاهم کرد … و من ادامه دادم :
– به خدا حتی راضی ام واحد عمه الهام و عمه آشا رو بگیریم …
– بعد از توهینی که مادرم بهمون کرد ؟!
– گفت میره از دل بابا درمیاره … عذر خواهی میکنه !
نفس تندی کشید … کمرش را خم کرد و سرش را بین دستانش گرفت . دستم را روی شانه اش گذاشتم … ملتمسانه گفتم :
– شهاب قربونت برم … ما که با کسی سر جنگ نداریم ! یه کم مامانت کوتاه بیاد … یه کم ما …
– نمیشه آیدا … نمی تونم قبول کنم ! حالا دیگه …
باز سکوت کرد … بعد چرخید به سمت من… کلافه شانه هایم را گرفت :
– اصلاً تو از زندگی همینو میخوای ؟ … که تا آخرش ساطور دیگران روی گردنمون باشه ؟!
دستش را پس زدم و سرش تقریباً داد کشیدم :
– من از زندگیم فقط تو رو می خوام ! اینقدر سخته برات فهمیدنش ؟!
***
#سال_بد ❄️
#پارت_389
***
آن شب هوا کمی خنک تر از شب های قبل بود و نسیم ملایمی که می وزید … پرده های سالن را تکان می داد .
شهاب نشسته بود روی مبل خانه ی پدری اش و با نگاهی رو به پایین … حتی به چایی که مادرش با هول و ولا و میان قربان صدقه رفتن های بی مهابا برایش ریخته بود لب نزده بود .
مادر و پدرش و شادی و شایان دورش را گرفته بودند و مدام حرف می زدند و او … ذهنش جایی دیگر بود !
به دیدارش با آیدا که آخر هم با قهر و دعوا ختم شد …یا به قبل از آن ، دیدارش با عماد شاهید …
وقتی در حیاط ویلایش مشغول بازی با سگ دوبرمنِ سیاه و غول پیکرش بود … و شهاب را چهل دقیقه ی کامل منتظر نگه داشت تا بازی با سگش را تمام کند … .
وقتی به شهاب ملحق شد ، از شدت فعالیت نفس نفس می زد و عرق روی پیشانی اش نشسته بود . باز پرسید :
– کاملاً مطمئنی ؟!
باز همان سوال تکراری ! … چشم هایش پشت عینک دودی پنهان بود وقتی سوال می کرد … شهاب جسورانه پاسخ داد :
– من مطمئنم ! شما مطمئنید ؟!
عماد آنچنان خندید که صدای خنده اش واق واق دیوانه وار سگش را بلند کرد … و بعد گفت :
– دوستت قشنگ حرف می زنه مجتبی ! فرض می کنیم عملش هم همینقدر قشنگ باشه !
نگاه نگرانِ مجتبی توی چشم های جسور شهاب کشیده شد … عماد مقابلش ایستاد … گفت :
– میگم تا اخر شب آدرس و مشخصات رو برات بفرستن !
و از کنار شهاب عبور کرد و رفت … .
#سال_بد ❄️
#پارت_390
با صدای کشیده شدن ظرف میوه ها روی میز … از افکارش خارج شد و نگاهش را بالا کشید . مادرش را دید که چطور ملتمسانه نگاهش می کرد … .
– میوه بخور مامان جان … الهی دورت بگردم ! این چند روزه شدی پوست و استخون … غذا نمی خوردی مگه ؟
شهاب کف دستش را کشید روی پیشانی اش و باز فکر کرد به لوبیا پلو و کیک وانیلی که ظهر آیدا جانش برایش آورده بود … دلش غنج می زد آیدا را ببیند . برایش پیام فرستاده بود که برگشته به خانه … ولی آیدا جواب نداده بود ! معلوم بود هنوز قهر است !
شهاب فکر می کرد قبل از راهی شدنش باید همه چیز را از دل آیدا در بیاورد !
– خوبم ،مرسی … چیزی میل ندارم ! راستش …
یک لحظه مکث کرد … موبایلش را روی میز گذاشت و بعد صاف نشست و دست هایش را روی هم گذاشت .
– فردا مسافرم … هم اومدم خداحافظی ، هم …
پدرش وسط حرفش پرید :
– چه مسافرتی ؟ کجا میخوای بری ؟
– یک سفر کاریه !
رضا گیج و ویج پلک زد … نمی توانست سر در بیاورد . شهاب فقط مربی باشگاه بود … مسافرت کاری چه معنایی داشت ؟
– به سلامتی بابا جان … کجا میخوای بری حالا ؟
شهاب بزاق دهانش را قورت داد . سعی می کرد لحن مودب ولی سرد خود را حفظ کند و از کوره در نرود .
– جنوب ! … حالا مهم نیست ! من اومدم ازتون خواهش کنم تا وقتی برمی گردم … یه جوری قضیه ی جر و بحث دفعه ی پیش رو از دل عمو اکبر در بیارید ! … اگه نمی کنید هم …
باز مکثی دیگر … شانه ای بالا انداخت و اضافه کرد :
– این مشکل هم بمونه روی گردن خودم ، تنهایی حلش می کنم !
چرا ازآووکادو وهامین خبری نیس
خدا میدونه عماد چه نقشه ای برا شهاب کشیده که از ایدا دورش کنه شهاب طفلی 😮