همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد … تلو تلو خوردن حسین به عقب و فریاد بلند مجتبی و دست من که بالا رفت تا دومین ضربه را هم بزنم :
– غلط کردی اسم شهابو آوردی آشغال ! غلط کردی !
برق خشم در چشم حسین درخشید … خیز برداشت به طرفم ، ولی همان لحظه مجتبی خود را بین ما انداخت و او را به عقب راند .
– گمشو عقب حسین ! حد خودتو بدون !
حسین از شدت حرص و عصبانیت کبود شده بود … هنوز کشاکش داشت تا خودش را به من برساند و روی سرم هوار شود .
– دختره ی دیوونه ! معلوم هست چیکار میکنی ؟!
و من هم جیغ زدم :
– بگو غلط کردم که اون حرفو گفتم ! بگو !
حسین از شدت خشم داشت منفجر می شد … باز تلاش کرد مجتبی را عقب براند که ناگهان با صدای فریاد بلند عماد شاهید … سر جا خشکش زد :
– حسین !
من … مجتبی … حسین … هر سه خیلی ناگهانی ساکت شدیم و به سمت او برگشتیم .
عماد روی پایین ترین پله ی ایوان ایستاده بود و به ما نگاه می کرد . حتی از آن فاصله می شد حالت عبوس و پر اخطار چشم هایش تشخیص داد . با حرکت سر علامتی داد … حسین بدون اینکه لام تا کام حرف بزند برگشت و از آنجا رفت .
مجتبی گفت :
– آیدا جانِ شهاب دردسر درست نکن ! بیا بریم باهاش حرف بزن !
شانه هایم پایین افتاد … مثل اینکه ناگهان آوار تمام دنیا را روی شانه هایم حس می کردم . همراه مجتبی به طرف او گام برداشتم . هر قدمی که پیش تر می رفتم … انگار داغ تر و داغ تر می شدم !
عماد پله ی باقیمانده را هم پایین آمد و به جانب ما راه افتاد .
درست در سه قدمی اش خشکم زد … دیگر پاهایم به جلو کشیده نمی شد … .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_425
نگاه عماد روی صورت بی رنگ من کشیده شد :
– خیلی خوش اومدین خانم !
باید چه می گفتم ؟ سلام ؟ تشکر ؟! … ولی نتوانستم زبان از هم باز کنم ! او هم منتظر پاسخی از من نبود انگار که بدون مکث از کنارم عبور کرد و به طرف مجتبی رفت .
صدای پچ پچه اش درون گوش مجتبی را پشت سرم شنیدم … و بعد مجتبی دوید و رفت و داخل عمارت کهنه از نظر دور شد .
آن وقت فقط ما باقی ماندیم … من و عماد شاهید ! در آن ملکِ در اندشت که به جز صدای دور دست سگ ها هیچ صدایی به گوشم نمی رسید …
و هیچ آدمیزادی به غیر از ما نبود !
نگاه گیج و سرگردانم دور تا دور باغ چرخید … چقدر حس تنهایی و بدبختی می کردم .
– سگ ها همه بسته ان ! … و دورن از اینجا !
صدایش را درست نزدیک خودم شنیدم … به سرعت به عقب جرخیدم و درست سینه به سینه اش در آمدم . آنقدر گیج بودم که نمی توانستم ذهنم را متمرکز کنم و بفهمم در مورد چه حرف می زند .
– چی ؟!
نگاهش را در چشم های گیج من چرخاند و لبخند عجیبی زد :
– گفتم که نگران نباشی ! … من تو رو توی موقعیت خطر قرار نمی دم !
ترسم از سگ ها ! در آن لحظه پاک از یادم رفته بود … ولی این مرد به یاد داشت ! نفس لرزانی کشیدم و یک قدم به عقب برداشتم …
عماد به ایوان اشاره کرد :
– بشینیم ؟!
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_426
دستش را دراز کرد به طرف ایوان … یک میز و دو صندلی استخری روی ایوان چیده شده بود … مثل تمام در و دیوار آن باغ و عمارت ، کهنه و خاک گرفته .
با زانوهایی که هر لحظه بیم داشتم زیر وزن تنم تا شود ، پله ها را بالا رفتم . عماد یک قدم پشت سرم بود . نزدیکی اش مثل نزدیک بودن یک مار افعی ، آزار دهنده … هر لحظه می ترسیدم زهرش را بریزد ! … هر لحظه انتظارش را داشتم … .
وقتی پله ها را بالا رفتیم … بلاخره از من پیشی گرفت و جلو رفت و یکی از صندلی ها را عقب کشید .
– خواهش میکنم بفرمایید !
چقدر لطیف و جنتلمن … انگار در رستورانِ لوکسِ هتل شاهید بودیم و من زنی آماده ی تصرف … و او هم مردی که از من دعوت کرده بود شام مهمانش باشم !
انگار نه انگار که حالا نقاب از صورتش افتاده بود ! … انگار نه انگار که او جلادِ شهاب بود !
دلم میخواست توی صورتش تف کنم ! دلم می خواست … آه ! نفس عمیقی کشیدم … جلو رفتم و روی صندلی مخالف او نشستم .
نگاهِ عجیبش همراه با من کش آمد و برای لحظاتی در چشم های گود رفته ام ثابت ماند . برق سردی در تیرگی چشم هایش سو سو می زد … حس می کردم تاب و تحمل اینکه در آن چشم ها مستقیم نگاه کنم را ندارم .
با برگشتن مجتبی به ایوان … بلاخره نگاه ثابتش از من دور شد .
مجتبی لیوانی آب روی میز گذاشت و دو قدمی عقب رفت . عماد گفت :
– آب بخور ! رنگ به رو نداری !
متوجه حرکت خفیفِ سرش شدم … و بعد صدای پاهای مجتبی را شنیدم که از ما دور شد و ایوان را ترک کرد . دوست داشتم دستش را بگیرم و التماسش را بکنم که من را با این مرد تنها نگذارد !
– عذر میخوام … اینجا شرایط پذیرایی بهتر نداریم !
نفسی گرفت … سپس همینطور که صندلی را دور می زد تا روی آن بنشیند ، ادامه داد :
– واقعاً دوست نداشتم با این وضعیت با هم ملاقات کنیم ! …
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_427
روی صندلی آن سوی میز جا خوش کرد و من از هشدارِ اینهمه نزدیک بودنش بی اختیار زانویم بالا پرید .
کف دستم را روی زانویم فشردم و با تمام بیچارگی ام تلاش کردم جلوی حرکاتِ هیستریک و ناخودآگاهِ بدنم را بگیرم .
عماد همانطور نشسته درون جیب شلوارش دنبال چیزی گشت … باز گفت :
– ولی چه میشه کرد ؟ … متاسفانه شرایط اینطور ایجاب می کرد … و میدونم تو هم رو درک می کنی ! … اجازه هست ؟!
بسته ی سیگار و فندکش را نشانم داد … .
با چشم های تو خالی و بیمار فقط نگاهش کردم . سیگاری به دهان گذاشت و با فندک روشن کرد .
– میشه در مورد شهاب حرف بزنیم ؟
صدایم آنقدر بی رمق بود که به گوشم ناآشنا رسید .
سرش را به تایید تکان داد و همزمان دو فواره دود از بینی اش بیرون زد .
– شهاب ! … اوه بله ! شهاب !
تکیه زد به پشتی صندلی و پای راستش را روی پای چپش انداخت . دستش را کمی دورتر از بدنش گرفته بود … به گمانم برای اینکه دود سیگارش کمتر من را آزار بدهد .
– این شهاب خیلی کله خره ! جدی میگم ! توی آسموناست ! خیلی کارای بدی کرده … و کارای بدتری هم میکنه اگه کسی جلوشو نگیره !
باز از سیگارش کامی گرفت و دودش را در جهت مخالف من فوت کرد … .
– نگران نباش ! من ترمزشو کشیدم ! … آدمش کردم ! مطمئن باش از این در بیاد بیرون دیگه صد سال دنبال بلند پروازی های احمقانه اش نمیره ! … البته … اگه بیاد !
از پس هاله ی دود دیدم که لبخند زد … . سفیدیِ دندانش را دیدم و قلبم … قلبم در سینه ام آوار شد !
خونسردی اش بوی خون می داد ! قصی القلبی اش را نمی توانست با لبخندهایش پنهان کند .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_428
– از اولش هم می دونستم که …
کلمات بی اختیار از دهانم خارج شد … مانند آدم های تب دار و مالیخولیایی ! کمی روی میز به جانب من متمایل شد :
– جان ؟!
نفس لرزانی کشیدم :
– بدهی شهاب چقدره ؟!
باز همان لبخند را روی صورتش دیدم … داشت من را دست می انداخت ؟ … از ناتوانی و بیچارگی ام لذت می برد !
– زیاده !
مکثی کرد … باز ادامه داد :
– شما چقدرشو می تونی بدی ؟!
نفس هایم تند شد … آتش از زیر یقه ی مانتوام تنوره زد ! داشت من را مسخره می کرد ؟ … داشت به من می خندید .
بغض به گلویم نیشتر زد .
– خواهش میکنم آقای شاهید … منو بازی ندین !
– من هیچوقت چنین جسارتی نمی کنم !
انگشتانم چنگ زد به پارچه ی لباسم … زانوهایم را بهم فشردم . حس ناامنی داشت من را خفه می کرد … از روی غریزه تمام تنم را سفت گرفته بودم .
گفت :
– سود روز شمارش رو اگه حساب نکنم … چیزی حدود پونزده میلیارد !
در یک لحظه … دمای بدنم ناگهان افت کرد . مثل این بود که روح از تنم پر کشید و رفت ! چنان لرز عمیقی بر تنم نشست … که نمی توانستم خود را مهار کنم .
پانزده میلیارد تومان ! رقمی نبود که حتی بتوانم امید به بازپرداختش داشته باشم !
عماد با همان لحنی که طنزیِ ملایم در آن نهفته بود … پرسید :
– تخفیف میخوای ؟ ده تومنش کنیم رند بشه ؟!
فقط می لرزیدم … اختیار بدنم را از دست داده بودم . او ادامه داد ؟
– یا هفت ! … هفت تومنش بکنیم ؟ … بازم زیاده ؟!
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_429
داشت با من بازی می کرد ! … داشت من را به گریه می انداخت . چقدر بی رحم بود ! می دانست هفت میلیارد هم برای ما زیاد است … پنج میلیارد هم ! … اصلاً من و شهابِ بیچاره را چه به میلیارد ؟!
احساس می کردم خرد و خاکشیر شده ام !
بی اختیار به سرفه افتادم . خشکیِ گلویم من را داشت خفه می کرد . همزمان هم می لرزیدم و هم در حال خفه شدن بودم !
دستم را جلو بردم تا لیوان آب را از روی میز بردارم … . لرزشم آنقدر زیاد و غیر قابل مهار بود که آب در لیوان لب پر شد .
به گمانم بلاخره عماد فهمید چه تاثیری روی من گذاشته … تکیه اش را از پشتی صندلی برداشت .
– ببینمت آیدا … حالت خوبه ؟!
تنها نفس عمیقی کشیدم و جرعه ای از آب سرد نوشیدم … بعد لیوان از میان انگشتانِ بی حس و لرزانم رها شد … .
صدای در هم شکستن لیوان شیشه ای جلوی پاهایم … چشم هایم را بستم .
متوجه شدم که از روی صندلی اش برخاست … و چند لحظه ی بعد مقابل من ایستاد .
– آیدا ! چشماتو باز کن ! … آیدا چیزی نیست … آروم باش !
شاید فهمیده بود در بازی کردن با این روح بیچاره و خرد شده ، افراط کرده است ! … صدایش رنگی از عطوفت و نگرانی داشت … بعد مقابل من زانو زد … دست هایش که روی دست های منجمد و رعشه گرفته ام نشست ، چشم باز کردم .
باور نمی کردم ، ولی آن چشم های تا بی نهایت تیره و مرموز حالا انگار با مهربانی من را زیر نظر داشت !
– اگه حالت خوب نیست … می تونیم بعداً حرف بزنیم !
انگشت شصتش … انگار خطوط کف دستم را نوازش می کرد … .
💋💋💋💋
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 91
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیچاره آیدا
لعنت بهت عماد چرا این بلا رو سرشون آوردی