دست هایم فرو افتاد کنار تنم … همینطور بی حرکت باقی ماندم ! نمی دانستم باید چکار کنم ! … حس مهره ای وسط صفحه ی شطرنج را داشتم که نمی توانستم تصمیم بگیرم به کدام سو حرکت کنم ! هر حرکت اشتباهی کیش و ماتم می کرد ! …
مجتبی باز هم گوشه ی آستینم را گرفت و من را به سمت ماشین هدایت کرد . اینبار مقاومت نکردم و دنبالش راه افتادم . گفتم :
– راست میگی که حالش خوبه ؟ من به شاهید گفتم ببرمش دکتر ، عصبانی شد !
– من نمیدونم آیدا ! الان که دکتر فرستاده براش ! … تو یه ذره به فکر خودت باش … اینطوری پیش بره تا تهش دووم نمیاری !
دوباره به ماشین رسیدیم و من باز هم روی صندلی عقب نشستم . تمام انرژی ام از دست رفته بود … می ترسیدم باز هم بیهوش شوم .
مجتبی یک لحظه ای برای بستن در تعلل کرد و همان جا پای ماشین ایستاد .
– میگم … آیدا خانم …
نگاهش کردم … . لب هایش را روی هم فشرد و مکثی طولانی کرد . برای گفتن چیزی مردد بود … بعد نفس عمیقی کشید :
– بی خیال ! بعداً حرف می زنیم !
و در ماشین را محکم بهم کوبید و بست … .
***
در خوابِ سبک و ناآرامی دست و پا می زدم که با صدای جیغِ گربه ای در حیاط … از خواب پریدم .
منگ و مات دستی روی صورتم کشیدم و در تختخواب نشستم .
بعد از ملاقاتم با عماد و شهاب و آن دیوانه بازی … تنها چیزی که بدن دردمندم را تسکین می داد ، دوش آب گرمی بود . بعد از آن به خواب فرو رفته بودم . هنوز حوله ی صورتی در تنم بود !
#سال_بد ❄️
#پارت_439
نفس عمیقی کشیدم . از جا برخاستم و چند قدمی در اتاقم راه رفتم . آرام تر از چند ساعت قبل بودم ، ولی همچنان سر در گم . نمی دانستم باید چه کنم … چطور شروع کنم !
حوله را از تنم در آوردم و تیشرت و شلواری پوشیدم و بعد با همان موهای خیس … نشستم کف اتاق .
مثل کسانی که یوگا کار می کنند … کمرم را صاف گرفتم و دستانم را گذاشتم روی زانوهایم … و چشم هایم را بستم .
سعی کردم بر خودم مسلط شوم و منطقم را به دست بیاورم .
یک جایی خوانده بودم ، پذیرش مشکل … اولین قدم برای حل کردن آن است ! من اگر مشکلم را می پذیرفتم … باید قبول می کردم که به معنای واقعی به خاک سیاه نشسته ایم و هیچ ریسمانی برای چنگ زدن وجود ندارد !
صد سال هم که می گذشت … من توانایی جور کردن این رقم پول را نداشتم ! … حتی نمی توانستم یک دهم آن را جور کنم ! …
حس تلخ ناامیدی کامم را زهر الود کرد … ولی از جانبی دیگر افکارم آزادم نمی گذاشت !
من می دانستم که نمی توانم این پول را جور کنم … و قطعاً عماد شاهید هم می دانست ! پس چرا هنوز شهاب را زنده نگه داشته بود ؟ … او که از چیزی نمی ترسید !
از من انتظار چه حرکتی را داشت ؟ …
ای کاش می توانستم بفهمم پایان این خوابی که برایمان دیده به کدام ناکجا آبادی می رسد !
یک دفعه چشم باز کردم … مثل اینکه فکری به ذهنم خطور کرده باشد … به سمت میز دراور هجوم بردم .
کشوی میز را بیرون کشیدم و با دست هایی عجول و بی صبر … مشغول گشتن شدم . چند لحظه بعد جعبه ی کوچک طلاهایم را از میان خرت و پرت ها پیدا کردم و درب جعبه را گشودم .
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#سال_بد ❄️
#پارت_440
طلاهایی که داشتم … اگر چه زیاد نبود ، ولی تنها چیزی بود که در آن شرایط می توانستم بفروشم ! یک نیم ست ظریف طلا سفید … یک توگردنی با سنگی کوچک از یاقوت کبود … دو حلقه النگو … و چند خرده ریز دیگر .
سعی کردم قیمتشان را در ذهنم تخمین بزنم . به جز اینها چیز دیگری برای فروش نداشتم ! … بیست میلیونی هم در حساب پس اندازم بود … شاید می توانستم مبلغی هم وام دست و پا کنم ! …
از روی زمین برخاستم و به سمت کمد لباس هایم رفتم .
لباسِ آبی ام ! به زیبایی و معصومیت تمام آرزوهایی که داشتم … آویخته به رگال !
دستم را بالا بردم و پارچه ی خنک آبی رنگش را لمس کردم . پلک هایم بی اختیار روی هم افتاد … .
یاد آن شب جشن … مثل خوابی که یکبار پشت پلکهایم آمده و رفته بود … قلبم را در هم فشرد !
چقدر همه چیز تغییر کرده بود ! …
این لباس یادگاری بود برای من از آن شب عجیب که به پیوندِ لطیف و شیرینمان ختم شد ! …
مجبور بودم حتی این لباس را بفروشم ؟ …
در افکار غمگینم غرق بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد . درب کمد لباس را همانطور نیمه باز رها کردم و به سرعت رفتم تا تلفن را جواب بدهم .
– الو ؟!
مکثی طولانی آن سوی تلفن … و بعد …
– سلام !
صدای سوده بود ! انتظارش را نداشتم !
باید جواب سلامش را می دادم ، ولی نمی توانستم … حسی تلخ راه گلویم را مسدود کرده بود . مدام در ذهنم تکرار می شد که این زن باعث بدبختی ما بود ! اگر او این کارهایش را نمی کرد … شاید حالا وضعیت ما خیلی فرق می کرد ! …
سکوتم طولانی شد … سوده باز پرسید :
– از شهاب … خبری نداری ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_441
باز ساکت ماندم … این حجم از نفرت و بیزاری که نسبت به او داشتم را نمی توانستم با هیچ کلمه ای بیان کنم !
سوده عاصی از سکوت من … باز گفت :
– گوشی رو داری آیدا ؟ … میگم از شهاب خبری نداری ؟ … دو روزه جواب تلفنشو نمی ده !
با صدایی بی روح گفتم :
– ازش خبری ندارم ! ما دیگه نامزد نیستیم !
و تلفن را سر جایش کوبیدم … .
***
پشت شیشه ی قنادی ایستاده بودم و به داخل مغازه نگاه می کردم .
فروشگاه قنادی بزرگ عمو رضا در آن ساعت نسبتاً شلوغ بود . مشتری ها مشغول رفت و آمد بودند و شاگردهای فروشگاه هم تند و تند سفارش ها را آماده می کردند .
می توانستم عمو رضا را ببینم که پشت دخل ایستاده بود و داشت با یکی از شاگردهای سفید پوشش حرف می زد .
دو دل و نا مطمئن جلو رفتم و وارد فروشگاه شدم . فکر می کردم عمو رضا اگر بخواهد ، می تواند به من و شهاب کمک کند . من تنهایی از پس اینهمه بدهی بر نمی آمدم … و البته عمو رضا هم بر نمی آمد ! ولی شاید می توانست کمک کند … لااقل همدرد ما باشد … .
با سختی و دو دلی چند قدمی جلو رفتم … چقدر احساس درد می کردم ! … انگار داشتم روی خرده شیشه راه می رفتم !
عرق روی پیشانی ام شره کرد ! راه نفسم می سوخت ! … آمده بودم به عمو رضا چه بگویم ؟ … اگر می پرسید پول برای چه می خواهم ، چه جوابی می دادم ؟ …
وای من داشتم آبروی شهاب را بر باد می دادم ! داشتم همه چیز را بدتر می کردم ! …
در یک تصمیم ناگهانی چرخیدم به عقب و خواستم بیرون بروم … که صدای عمو رضا از پشت سر میخکوبم کرد .
– آیدا جان !
#سال_بد ❄️
#پارت_442
نفسم زیر جناق سینه ام گیر کرد … دست هایم مشت شد ! ای کاش من را نمی دید ! … حالا باید به او چه می گفتم ؟ …
عمو رضا از پشت پیشخوان کنار رفت و به سمت من آمد … سعی کردم لبخند بزنم .
– سلام !
اما بلافاصله لبخند روی لبم فرو ریخت ! عمو رضا مقابلم ایستاد و آرنجم را گرفت . از نگاهش می خواندم که از دیدنم همزمان متعجب و نگران شده است .
– خیر باشه آیدا جان ! از این طرفا ؟ راه گم کردی ؟!
– راستش ….
لب هایم را روی هم فشردم و زل زدم در چشم هایش تا دروغی قابل قبول سر هم کنم … بعد خنده ای معذب و سرد نقش صورتم شد .
– همینطوری رد می شدم … گفتم بیام …
– آیدا !
فشار انگشتانش روی آرنجم بیشتر شد … نفس تندی کشید .
– از شهاب خبری داری عمو جان ؟ می دونی کجاست ؟
تمام استخوان های تنم تیر کشید … نگاهم پایین افتاد . می ترسیدم چشم هایم را در چشم هایش بدوزم و رد اشک و عذاب را در مردمک هایم ببیند .
– یه چیزی بگو آیدا ! جون به لبم کردی ! … برای چی اومدی اینجا ؟
برای مدتی سکوت کردم … حرف زدن برایم به سختی جان کندن بود ! … بعد بلاخره زبان باز کردم :
– می خواستم … ازتون پول قرض بگیرم !
عمو رضا با تاخیر جوابم را داد :
– چقدر میخوای عمو جان ؟
با صدایی لرزان گفتم :
– خیلی !
و بعد قطره اشک داغ و سوزانم که از گوشه ی چشمم جوشید و روی گونه ام فرو ریخت … .
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آیدای زیبام 😢💔
#سال_بد ❄️
#پارت_443
عمو رضا با دهان نیمه باز نگاهم می کرد … به نظر آنقدر که همان قطره اشکم نگرانش کرده بود ، حرف هایم نگرانش نکرده بود … .
– چ… چی میگی آیدا ؟ یعنی چی خیلی ؟!
بعد بلاخره خون هجوم برد به مغزش … به خشم آمده ادامه داد :
– اصلاً برای چی میخوای ؟ … شهاب کاری کرده باز ؟!
سینه ام سوخت … حرارت از زیر پوستم بیرون زد . دلم می خواست بر سرش جیغ بکشم … شهاب قبلاً چه خرابکاری کرده بود که می گفت باز ؟! …
شهاب پسر سر به راه و بی دردسر پدر و مادرش بود … همیشه گوش به فرمانشان بود ! یک بار … فقط یک بار به خاطر من روبروی آنها ایستاد … و نتیجه اش همین شد ! … اینکه رهایش کردند … ! …
دستم را با نفرت عقب کشیدم و از قنادی بیرون رفتم . چه انتظار بی جایی بود … فکر می کردم حداقل با من همدردی می کند .
عمو رضا پشت سرم از مغازه بیرون زد و در پیاده رو جلویم را گرفت . از شدت عصبیت رگ گردنش باد کرده بود .
– کجا سرتو انداختی پایین میری ؟ … آیدا … شهاب کاری کرده ؟ قرض بالا آورده ؟!
– ولم کن عمو … ولم کن ! … مشکل من و شهاب فقط مشکل خودمونه … همون بهتر که شما درگیر نشید !
ایندفعه سرم داد زد :
– دِ آخه من نباید بفهمم چه غلطی کرده این پسره ؟!
سکوت کردم و کلافه … به بند کوله ام چنگ زدم . شاید هم حق با او بود … باید در جریان قرار می گرفت . ولی من کسی نبودم که بتوانم این رسوایی را بر ملا کنم ! … من قطعاً می مردم !
عمو رضا نفس عمیقی کشید :
– آخرشم نگفتی خیلی یعنی چقدر !
نگاهم فرو افتاد . پانزده میلیارد … رقمی بود که حتی به راحتی روی زبانم نمی چرخید .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_444
سکوتم طولانی شد … عمو رضا باز گفت :
– من صد ، صد و پنجاه تومنی توی حسابم دارم که قابل برداشته ! بیا بریم مغازه ، کارتم رو بدم دستت ! … بیشتر بخوای ، باید یکی دو روزی صبر کنی ! … اگه خودِ پوفیوزش هم بیاد توضیح بده گندش رو ، بهتر می تونم کمکت کنم !
نگاه بغض آلودم را به او دوختم … ای کاش عمق فاجعه را می توانستم به او بفهمانم !
عمو رضا نفس خسته ای کشید و دستش را به کتفم کوبید :
– بیا بریم عزیزم ! … بیشتر وسط خیابون جر و بحث نکنیم ، خوبیت نداره !
****
نزدیک ساعت هشت شب بود که برای دوباره دیدنش آماده شدم !
مقابل آینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم . اینبار پیراهنِ بلند ماشی رنگی به تن کرده بودم با یک مانتو و شال سیاه … و آرایشی محو و کمرنگ برای پوشاندن گودی هایی که این چند وقت زیر چشم هایم افتاده بود .
نمی خواستم در برابرش دختر رنجور و شکست خورده و به درد نخوری ظاهر شوم !
می خواستم بداند که کاملاً قوی هستم و با تمام قوا برای جنگیدن آمده ام … می خواستم وادارش کنم با من مذاکره کند و من را جدی بگیرد !
نفس عمیقی کشیدم ، ساکِ کوچک پولها را برداشتم و از همان جا داد زدم :
– بابا اکبر من دیگه میرم ! خدافظ !
بابا اکبر جوابم را داد … و من از همان درِ کشویی اتاقم خارج شدم . در موقعیتی نبودم که مقابل چشم های پدرم ظاهر شوم … یک جورایی از او فرار می کردم !
دم در کفش هایم را به پا زدم و بعد از حیاط تقریباً بیرون دویدم . مجتبی نبش کوچه انتظارم را می کشید … قرار بود من را پیش عماد ببرد !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_445
قلبم تند می کوبید و نفسم سخت بالا می آمد . بعد از یک هفته … باز هم قرار بود او را ببینم !
تمام دار و ندارم … بیست میلیون پس اندازی که داشتم و پولی که از عمو گرفته بودم و پول فروش طلاهایم … همه داخل یک ساک جا گرفته بود … همه اش حدود دویست میلیون تومان ! فقط و فقط همین !
چیزی که برای او احتمالاً شبیه یک شوخیِ خنک و بی مزه بود !
حتی نمی دانستم به چه امیدی به دیدار عماد می روم و قرار است به او چه بگویم !
ولی امیدم را هنوز داشتم … همین که می فهمید دارم دوندگی می کنم تا پولش را جور کنم ، شاید دلش را به رحم می آورد !
نبش کوچه پژو چهارصد و پنج مجتبی را دیدم … پا تند کردم و به سرعت روی صندلی عقب نشستم .
– سلام !
چرخید و از بین دو صندلی نگاهم کرد . ایندفعه تنها بود … گفت :
– سلام آیدا خانم ! خوبی ؟!
خوبمی گفتم و بعد سرفه کردم … تمام اتاقک ماشین بوی گند سیگار می داد . مجتبی به کیف روی زانوهایم اشاره کرد :
– واقعاً چرخیدی براش پول جور کردی ؟!
دسته ی کیف را میان انگشتانم چلاندم :
– راه دیگه ای هم مگه داشتم ؟!
پوزخند تلخی زد … بعد همانطور که برگشت و ماشین را روشن کرد ، زیر لب گفت :
– ای کاش دردش پول باشه !
ماشین به راه افتاد و من … نفس محکمی کشیدم . منتظر بودم بگوید چشم هایم را ببندم یا خم شوم زیر صندلی … اما چیزی نگفت . سر انجام با دو دلی پرسیدم :
– کجا میریم الان ؟
مجتبی با تاخیر آشکاری پاسخم را داد :
– هتل !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
هتل !!!!!!!!
بد شد که 😶🌫😶🌫
#سال_بد ❄️
#پارت_446
نفسم را ناامیدانه فرو دادم و لب هایم را روی هم فشردم . امید داشتم امروز هم به همان خانه باغِ خاک گرفته برویم ، شاید می توانستم شهاب را دوباره ببینم .
– یعنی شهابو نمی بینم امروز ؟!
با حرص دنده عوض کرد و پاسخی تک سیلابی به من داد :
– نه !
– اگه می بینیش … میشه بهش بگی آیدا دلش خیلی براش تنگ شده ؟! … بگو من دارم تلاشمو میکنم همه چی درست بشه !
اینبار حتی همان یک کلمه را هم نگفت ! …
نفسی گرفتم و تکیه زدم به صندلی و مشغول خراشیدن گوشه ی ناخنم شدم . استرس مثل جریان خفیف برق در اینچ به اینچِ بدنم به تپش افتاده بود و گوشت تنم را می سوزاند .
چند دقیقه ای که در مسیر بودیم برایم به اندازه ی چند ساعت گذشت . وقتی بلاخره به هتل رسیدیم … مجتبی ماشین را درست مقابل ورودی اصلی متوقف کرد .
دل توی دلم نبود . با زانوهای لرزان پیاده شدم … .
پشت سرم مجتبی هم پیاده شد … چشم هایم را به او دوختم :
– باهام میای ؟
او بر عکس … نگاهش را از من دزدید . زیر لب پاسخم را داد :
– تا یه جایی !
سرم را تکان دادم . همین هم خوب بود ! … برای منی که زیر فشار روانی داشتم به حالت فلج می افتادم … در همین حد می توانست تسلی خاطرم باشد !
دسته های کیف را میان انگشتان عرق کرده ام چلاندم … مجتبی باز گفت :
– آیدا منو ببخش ! من کسی بودم که شهابو هل دادم سمت شاهید ! … نمی دونستم که …
و با نفس عمیقی … حرف را تمام کرد :
– بهتره منتظرش نذاریم !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_447
دوشادوش همدیگر از میان ستون های بلندِ مرمر و حکاکی شده عبور کردیم و وارد لابی شدیم .
لابی وسیع و پر از نوری که مثل دیوار توی سرم خراب شد ! نمی توانستم آن فضا را تحمل کنم … صدای موسیقی و بوی گلهای طبیعی … نوری که از لوسترِ بزرگ آویخته به سقف همه جا می پاشید … رفت و آمد گردشگران و کارکنان … و نگاه ها و لبخند هایشان … .
انگار همه می دانستند چه اتفاقی برای من افتاده … انگار همه مشغول ریشخندم بودند … .
– توی اون کیف چیه ؟
با صدایی نزدیک گوشم … شانه هایم بالا پرید و کیف را بیشتر به خودم چسباندم . نگاهی تدافعی حواله ی مرد جوانی کردم که کت و شلوار و کراوات داشت … و انگار از کارکنان هتل بود . به جای من ، مجتبی پاسخ داد :
– پوله !
مرد نگاهی مشکوک به من و کیفم انداخت :
– می تونم یه نگاهی بهش بندازم ؟!
کیف را عقب کشیدم ، ولی با علامت سر مجتبی … تسلیم شدم و آن را به مرد سپردم . مرد زیپ کیف را باز کرد و محتویات آن را با دقت چک کرد .
– مشکلی نیست خانم … تشریف ببرید بالا !
خدا را شکر این یکی حداقل مودب بود و یکی از آن لات ها و لمپن های هم قماشِ حسین نبود … واگرنه حالم بدتر میشد !
مجتبی من را کشید سمت آسانسورهای شیشه ای و دکمه را فشرد . در مغزم انگار همه چیز شناور بود … چشم هایم درست چیزی را نمی دید .
درهای آسانسور باز شد و سه زن جوان بیرون آمدند … صدای خنده های شاد و سبکبالشان در گوشم اکو داشت … نزدیک بود گریه ام بگیرد !
بعد از آن ها ، من و مجتبی وارد کابین آسانسور شدیم و مجتبی بالاترین دکمه را فشرد … دکمه ی شماره ی بیست و یک را !
#سال_بد ❄️
#پارت_448
نگاهم از پس جداره ی شیشه ای به پایین بود … هر چقدر آسانسور بالا می رفت ، قلب من انگار بیشتر رو به پایین سقوط می کرد . ذره ذره رعشه ای در تمام تنم افتاد و من را لرزاند . نوک انگشتانم یخ بسته بود ! …
به طبقه ی بیست و یکم رسیدیم و درهای آسانسور باز شد . یک مرد کت و شلوار پوشِ دیگر منتظرم بود … اول نگاهی به صورتم ، و سپس به کیفم انداخت .
– توی کیف چیه ؟
این بار هم مجتبی به جای من پاسخ داد :
– پوله ! … و پایین بازرسی شده !
ممنونش بودم که به جای من حرف میزد و زحمتم را کم می کرد . من واقعاً توان حرف زدن و آرام ماندن نداشتم … نفس کشیدن حتی برایم سخت بود !
مرد با دو دلی سری جنباند و کنار کشید تا از آسانسور بیرون بروم … ولی جلوی مجتبی را گرفت .
– تو برگرد پایین ! خانم رو بعداً می رسونن منزلشون !
دمای بدنم افتاد و رعشه ی زانوهایم بیشتر شد . ولی با این وجود سعی کردم محکم باقی بمانم . حتی نچرخیدم به عقب تا به مجتبی نگاه کنم . نمی خواستم وحشت را در چشم هایم بخواند .
در طولِ کلیدورِ مفروش شروع کردم به قدم برداشتن … مرد کت و شلوار پوش پشت سرم همراهی ام می کرد … .
بعد به درِ سفید و طلایی رسیدیم … .
دست مرد از کنار بدنم عبور کرد و زنگ را فشرد . یک لحظه ی بعد در باز شد … یک مرد کت و شلوار پوش دیگر در را باز کرد … .
– توی این کیف چیه ؟!
باز همان سوال تکراری ! … این بار از کوره در رفتم … تند و تیز پاسخ دادم :
– قمه است ! قمه ! … میخوای درش بیارم از وسط نصفت کنم ؟!
چشم های مرد از تعجب گرد شد … ولی قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید ، صدایی از آن سوی دیوارها بلند شد :
– من گفتم سرتو بنداز پایین و برو … به اجازه ی کی سوال و جواب بیخود می کنی ؟! … چرا نمی میری واقعاً ؟!
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_449
صدای عماد شاهید بود … نفسم درون حلقم گره خورد . روح از بدنم پر کشید و رفت ! …
مرد مقابلم بدون اینکه دیگر حرفی بزند از کنارم عبور کرد و رفت . بعد از آن من پا به داخل گذاشتم … .
در پشت سرم بسته شد .
دسته های کیف میان انگشتان عرق کرده ام … پاهایم نمی کشید جلو بروم . داشتم خفه می شدم … داشتم زیر بار فشار روانی از هم می پاشیدم !
و باز هم صدای عماد شاهید :
– تشریف نمیارید سرکار خانم ؟!
از ترس سکسکه ای کردم . سلول به سلول تنم میل به عقب گرد و فرار داشت … اما خودم را وادار کردم جلو بروم … .
آنقدر جلو که از ورودی عبور کردم و بعد خود را در آستانه ی سالن بسیار بزرگی دیدم که به شبیه ژورنال های معماری و طراحی داخلی ، مبله شده بود .
سرامیک های براق و شیری رنگ و مبلمان با رنگ های خنثی … . دیوار مقابل تماماً شیشه بود و آسمان شب را به نمایش می گذاشت … ماهِ کامل با قدرت در حال خودنمایی بود … .
و عماد شاهید … ایستاده پای میز بار … .
نگاهم به طرفش کشیده شد و باز از شدت ترس و اضطراب سکسکه ای کردم .
– س…سلام !
نمی خواستم ، ولی بی اختیار لکنت گرفته بودم . عماد تکیه زده به بارِ شیشه ای … با وقاری قابل تحسین سری برایم تکان داد :
– خوش اومدی خانمِ سلطانی ! … آیدا خانم !
شلوارِ و تیشرتِ یقه دار مشکی به تن داشت … مثل اکثر اوقاتی که او را دیده بودم ، ساده و مینیمال پوشیده بود . تنها زینتی که داشت ، ساعتِ بند فلزی و سنگین دور مچش بود … .
کاملاً به آن پنت و آن دکوراسیون می آمد !
سپس به من اشاره کرد :
– بشین لطفاً !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_450
نفسم بالا نمی آمد . او هنوز هیچ کاری نکرده بود ، ولی حتی نگاه کردن به صورتش باعث میشد همان حالتِ فلجی به من دست بدهد که آن روزِ نحس در باغ گرفتارش شده بودم .
با زانوهای لرزانم جلو رفتم … و گوشه ی کاناپه ی فیلی رنگ نشستم . به سختی سعی داشتم بدنم را کنترل کنم … ولی سخت بود ! …
او به من نزدیک شد … و من ران هایم را از روی احساس غریزه و دفاع بهم چفت کردم . حس می کردم ممکن است کنترلم را از دست بدهم و از شدت ترس و اضطراب خودم را خیس کنم ! …
برای اولین بار چنین حالتی به من دست داده بود !
جلو آمد و در نزدیکی ام ایستاد … برای اینکه صورتش را ببینم ، وادار شدم سرم را بالا بگیرم . پرسید :
– این چیه ؟!
و با حرکت خفیف سرش به کیفم اشاره کرد …
– پوله !
– جدی ؟!
حس کردم لبخندی برای چند لحظه روی صورتش درخشید و بعد به سرعت خاموش شد . انگشت اشاره اش جایی نزدیک خط ریشش را لمس کرد … گفت :
– مطمئن باشم قمه نیست ؟!
در این موقعیت شوخی می کرد ؟! … لابد هم انتظار داشت من بخندم ! …
همینطور فقط نگاهش کردم … که روی مبل مقابل من نشست و کیف را به سمت خودش کشید . زیپ کیف را باز کرد … و بعد نگاهش چند ثانیه ای درون کیف چرخید .
– واقعاً پوله !
یک دسته از تراول های آبی رنگ را بیرون آورد و به حالتی نگاهش کرد … انگار داشت کاردستی کودکی را تماشا می کرد !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 99
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا پارت جدید بذارین نویسنده ،ادمین 🙏🙏
چقدر بد میشه اگه قصه اون سمتی بره که نباید، دلم خیلی سوخت واسه شهاب بیشتر
ممنونم بانو خیلی عالی بود حدس من اینه که شاهید عاشق آیدا شده و با اینکار خودش عماد شاهید شهاب رو اسیر کرده بگونه ای که جرمش حتما اعدام بشه یا اینکه به ایدا بگه با من ازدواج کن و شهاب آرگزاد بشه خلاف و همش مقصر عماد شاهیده اما خدا بخیر کنه مرسی ازت قلمت زیباست
چی نو سر عماد هست رو خدا میدونه آیدا سوده رو مقصر میدونه خودشم دست کمی از سوده نداره اگه قبول میکرد یه مدت تو همون ساختمان خودشون زندگی کنه شهاب نمیرفت دنبال خلاف برای جور کردن پول طفلکی شهاب😢
ممنون فاطمه جان لطفا پارت بعدی رو نذار برای چن هفته دیگه
عماد آیدا رو میخواد دیگه
هرچند که فاصلهی پارت گذاری خیلی زیاده ولی پارت خیلی خوبی بود،مرسی