***
چند دقیقه ای می شد که روبروی باشگاه بدنسازی ایستاده بودم … دو دل از اینکه داخل بروم یا نروم .
در دل خدا خدا می کردم سر و کله ی مجتبی پیدا شود و بتوانم با او صحبت کنم . ولی خبری از مجتبی نشد … و من هم دو دلی را کنار گذاشتم و وارد باشگاه شدم .
فضای کم نورِ باشگاه و صدای دوپس دوپس بلندی که از بلندگوهای غول پیکر پخش می شد … .
مردهای جوانی که با ست های ورزشی مشغول حرکات بدنسازی بودند .
ورود یک زن جوان به نظرشان خیلی عجیب و غریب می آمد که نگاه همه به سوی من جلب شد . حتی یکی از پسرهایی که روی تردمیل می دوید ، چنان حواسش پرت شد که کم مانده بود کله پا شود .
سرانجام یکی از آنها به سمت من آمد و هشدار داد :
– خانم اینجا باشگاه مردونه است ! در جریانید که ؟!
بی قرار بودم … قلبم گاپ گاپ می تپید . با نفس عمیقی بوی تند عرق بدن و خوشبو کننده ای که در فضای بسته ی باشگاه جریان داشت را درون ریه هایم فرو بلعیدم .
– من با رشید خان کار دارم !
– باشه ، ولی اینجا محیط مناسبی برای یک خانم نیست !
کلافه شدم . من وقت نداشتم آنجا بایستم و بشنوم چه محیطی مناسبم هست یا نیست ! خواستم از کنارش عبور کنم و خودم دنبال رشید خان بگردم … که آن مرد باز مقابلم ایستاد :
– باشه ! باشه … الان صداش می کنم ! شما بیا !
به سمتی که اشاره کرد راه افتادم . با یک قدم پشت سرم همراهی ام می کرد . همانطور که به سمت اتاق مدیریت می رفتیم … صدایش را بالا برد :
– رشید خان ! … رشید خان رو صدا کنید !
پشت سرمان دیگر بیشتر از صدای موسیقی تکنو یا نفس های بلندِ زیر وزنه … صدای حرف می شنیدم ! اما هیچ اهمیتی ندادم . مصمم و با نگاهی رو به جلو قدم بر می داشتم .
آن مرد با من آمد تا به اتاق مدیریت رسیدیم . گفت :
– همین جا باش … الان رشید خان میاد !
به سرعت بیرون رفت و من هم روی مبلی چرم و مشکی رنگ نشستم .
ثانیه هایی بعد رشید خان را دیدم که آن سوی دربِ شیشه ای خشک زده نگاهم می کرد … با چشم هایی که کم مانده بود از حدقه بیرون بیفتد .
***
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_472
***
پسرها در باغ جمع بودند و تمرینِ نشانه گیری با چاقو می کردند … که ماشینِ عماد از دروازه عبور کرد و وارد حریم باغ شد .
ساسان از روی چمن های هرس نشده برخاست و پشت شلوارش را تکاند . حسین هم برای آخرین بار چاقو را به جانب هدف پرتاب کرد و رفت تا همراه به دیگران از عماد استقبال کند .
فقط مجتبی سر جایش باقی ماند … نشسته روی پیتِ خالی ، با نگاهی شاکی و حق به جانب .
قبل از اینکه عماد از ماشین پیاده شود ، ساسان با نگاهی هشدار آمیز به مجتبی تذکر داد :
– ببعی … امروز که بگذره ما بازم به هم می رسیم !
می ترسید مجتبی در مورد متلک های آب نکشیده یشان به عماد بگوید … از واکنش عماد مثل سگ می ترسید !
مجتبی پوزخندی زد :
– آره پوفیوز … توی جهنم !
و عماد پیاده شد .
سلام هایی که از جانب دیگران به عماد روانه شد … و پاسخِ خوش رویانه ی او :
– احوالاتِ آقایون ؟ … حوصله تون که سر نرفته اینجا ؟!
عینکِ دودی اش را از چشم برداشت و از لای پنجره ی نیمه باز روی داشبورد انداخت … سپس با هر پنج مرد جوان دست داد .
ساسان نفسِ عمیقِ نا محسوسی کشید . خدا را شکر کرد … انگار عماد سر حال و خوش اخلاق بود آن روز !
عماد گفت :
– ناهار که نخوردین هنوز ؟ … براتون غذا آوردم !
یکی از پسرها ، حمید رضا ، با اشتیاق پاسخ داد :
– عماد خان زحمت کشیدین … لطف شما برای ما ثابت شده است !
و بعد با اشاره ی بی اهمیتِ دست عماد ، رفت تا غذاها و نوشیدنی ها را از صندلی عقب ماشین بردارد .
عماد دست به کمر زد و نگاهش دور تا دور فضا چرخید … و بعد تازه متوجه مجتبی شد … .
کمی آن سوتر … نزدیکِ اتاقکی که شهاب در آن محبوس بود … و هنوز نشسته روی پیت حلبی … .
نگاه عماد به سوی او دقیق شد … گوشه ی لبش را به حالتی متفکر کشید بین دندان هایش … بعد راه افتاد به سمت مجتبی .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_473
ساسان دستپاچه مقابلش پرید و سعی کرد سوالی بپرسد … صرفاً برای اینکه توجه او را از مجتبی بردارد .
– عماد خان ، میگم … چیزی شده این طرفا اومدین ؟ خبری شده ؟
نگاه عماد از مجتبی جدا نمی شد :
– چه خبری مثلاً ؟
– نمی دونم ، آخه یهویی اومدین … فکر کردم اتفاقی افتاده !
عماد هوومی گفت و سرش را اندکی کج کرد … و بعد ناگهان پرسید :
– این پسره چشه ؟ قیافه گرفته چرا ؟!
ساسان نگاهی خصمانه حواله ی مجتبی کرد :
– هیچی آقا … تعصبِ رفیقشو می کشه ! برای اون ناراحته ! خون ما رو ام کرده توی شیشه !
و بعد برای اینکه زیر آبِ مجتبی را بزند ، اضافه کرد :
– دیشبم موبایل داده بود دست این پسره ، شهاب … نمی دونم با کی حرف زده بود ! کلاً فکر میکنه اینجا صاحاب نداره !
عماد بدون اینکه دیگر چیزی بگوید ، از کنار ساسان عبور کرد و راه افتاد به طرف مجتبی .
مجتبی از روی پیت حلبی برخاست و صاف ایستاد . نگاهِ گرفته و دلخورش لحظه ای روی صورت عماد مکث کرد … و بعد پایین افتاد .
– سلام عرض شد آقا … خوش اومدین !
نگاه تیره و عمیق عماد ، مجتبی را می پایید … . پرسید :
– چته ؟!
مجتبی پنجه ی کفشش را بی هدف روی خاک های قهوه ای کشید و کوتاه پاسخ داد :
– هیچی !
و بعد از مکثی کوتاه … با دو دلی اضافه کرد :
– این بی همه چیزا اعصاب منو قهوه ای کردن ! بس که زر می زنن …
سکوت عماد … و مجتبی ادامه داد :
– در مورد آیدا … آیدا خانم ! …
و با نگاهی سریع و پر دلهره به عماد … منتظر واکنش او ماند .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_474
عماد پرسید :
– چی میگن ؟!
– من نمی تونم بگم آقا ! حرفایی که می زدن اصلاً … من نمی تونم بگم ! … فقط در موردش نظر می دادن ! …در مورد آیدا خانم !
عماد یک لحظه ی کوتاه پلک هایش را روی هم گذاشت … مثل این بود که سعی داشت بر خشمی که در دلش افتاده بود ، غلبه کند . بعد با همان چشم های بسته ، آهسته و هیستریک خندید :
– نظر می دادن ؟! … چه غلطا !
وقتی دوباره چشم باز کرد ، چنان خشمِ جنون آسایی در مردمک هایش سو سو می زد … که مجتبی بی اختیار یک قدم خودش را عقب کشید .
– حالا کدومشون حرف می زد ؟!
صدایش این بار آزادتر بود … بعد از مجتبی رو چرخاند و با قدم های بلند به سمت دیگران رفت .
برای لحظه ای کوتاه مجتبی از گفتن حقیقت پشیمان شد و دنبال عماد راه افتاد .
ساسان خشکش زده بود و دیگران هم … .
– هووم ؟! …کدومتون در مورد آیدا خانم حرف می زد ؟!
صدایش هنوز خونسرد بود … ولی دیگران از ترس تقریباً منجمد شده بودند ! بطری نوشیدنیِ الکلی از بین انگشتان حمید رضا رها شد و روی زمین افتاد … و حسین با لکنت گفت :
– چ… چی آقا ؟!
نگاه عماد بین چهره ها چرخید :
– می گید یا همه تون رو با هم برگردونم همون جای مادرتون که ازش زاییده شدین ؟!
سکوت معنا دار و مضطرب دیگران ادامه داشت … که عماد نفس عمیقی کشید . بعد به سمت ساسان رفت و بی هیچ مقدمه ای ، اسلحه ی کلت کمری او را از کمر شلوارش بیرون کشید .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 88
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نیست؟؟؟؟؟؟؟
سلام فاطمه جان لطفا هر موقه از این رمان پارت هست بذارش تو سایت نذار دیر به دیر بشه ممنون عزیزم
من که مطمئنم آیدا بخاطر نجات جون شهاب ناچار میشه با عماد عقد کنه و خودبخود شهاب هم ازش متنفر میشه هرچند از شر زن عموی بدذاتش نجات پیدا میکنه ولی خب شهاب رو دوست داشت طفلی
یا خدا
خار خاری عصبانی میشود
😲کشتش! نکشتش! چرا اینجا تموم شد
مرسی بابت پارت جدید
دستت درد نکنه فاطمه جون 😍🙏