رمان سال بد پارت 91 - رمان دونی

 

 

نگاه تهدید آمیزش را بین همه چرخاند … با جدی ترین لحنی که از خود سراغ داشت ، گفت :

 

– امروز روزِ خوشتون بود که بی خیالتون شدم ! دوباره بشنوم در مورد زندگی خصوصیِ من حرفی زدین و نظری دادین … همه تون رو به چهار میخ می کشم ! مفهومه ؟!

 

و بعد اسلحه را وسط سینه ی حمید رضا کوبید … راه افتاد سوار ماشینش بشود … .

 

***

 

دینگ دینگ !

 

عقربه ی ساعت روی عدد هشت نشست که صدای زنگ خانه به صدا در آمد .

 

موجی از گرما و اشتیاق زیر پوست عماد جریان گرفت و گوشه ی لب های بسته اش به نشانه ی نیشخند رو به پایین کج شد .

 

درست سر ساعتی که می خواست ! … آیدا آمده بود !

 

نگاه پر وسواسی به آینه انداخت . صورت شیو شده و موهای سیاهِ اندکی مواجش که مرتب کرده بود … و پیراهن آبی کمرنگ و شلوار و جلیقه ی مشکی .

 

چقدر دوست داشت به نظر آیدا خوش تیپ بیاید . دوست داشت در ذهن او جایی بگیرد . حتی زیرکی کرده بود و رنگ پیراهنش را آبی انتخاب کرده بود ! … می دانست آیدا در برابر این رنگ ناخود آگاه گاردش را پایین می آورد !

 

صدای ماندگار خانم ، خدمتکار خانه اش را می شنید که داشت با کسی سلام و احوال پرسی می کرد … و لابد آیدا وارد شده بود !

 

به سرعت از آینه رو چرخاند و از اتاق خارج شد . قبل از اینکه خودش را نشان بدهد ، دم نرده ها ایستاد و لحظه ای سالنِ پایین را نگاه کرد .

 

آیدا ایستاده بود وسط سالن و بی اعتنا به تعارفات ماندگار که مدام می گفت روی مبلی بنشیند … با دست هایی مشت شده و نگاهی رو به جلو … .

 

ماندگار هم بی خیال تعارف شد و رفت … و بعد آیدا تنها ایستاد وسط سالن !

 

عماد از نگاه کردن به او سیر نمی شد .

 

این دختر باریک اندام و سر سخت … با موهای آبی و دست های مشت شده اش ! یکدست مشکی پوشیده بود و اگرچه از آن فاصله چهره اش چندان دیده نمی شد … ولی لابد آرایش هم نکرده بود !

 

همینقدر ساده … حتی شاید شلخته ! ولی زیبا بود ! … از آن دخترهایی بود که هر چقدر نسبت به خود بی اعتناتر می شد … زیبایی اش بیشتر به چشم می آمد .

 

حرارتی در وجودش داشت که فضا را گرم می کرد  ! … و عماد این حرارت را می خواست ! این نور را … این گلِ آتش !

 

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

رفته خونه ی عماد 🥲🥲

 

 

گ

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_470

 

نفس عمیقی کشید تا بر هیجانی که در رگ هایش جریان داشت، غلبه کند … بعد از پلکان پایین رفت .

 

صدای بازخوردِ کف کفش هایش با پله های پارکت پوش … صورتِ آیدا را به جانب او چرخاند … .

 

چشم های درشت و براقش … و آن نگاهِ تب دار و در عین حال جنگ طلب … .

 

– آیدا خانمِ عزیز ! … آیدا خانم خیلی خیلی عزیز !

 

نفس در قفسه ی سینه ی آیدا حبس شد و نگاهش سر سخت … . عماد به آخرین پله رسید و بعد به جانب او گام برداشت … نگاهش از چشم های آیدا جدا نمی شد !

 

– خیلی خیلی خوش اومدی ! به من افتخار دادی !

 

فک زیرین آیدا تکانی خورد … انگار از خشم دندان قروچه کرده بود ! حالتی داشت که انگار هر لحظه ممکن بود کنترلش را از دست بدهد و به صورت عماد چنگ بیاندازد … و عماد مشتاق رسیدن آن لحظه بود !

 

– اومدم بگم در مورد پیشنهادتون چه تصمیمی گرفتم ! …

 

– اینقدر زود ؟! … من خیلی هم عجله نداشتم !

 

آیدا قدمی به عقب برداشت و با پرخاش پاسخ داد :

 

– من جوابم منفیه ! هیچوقت … حتی اگه هزار سال برای فکر کردن فرصت داشته باشم، بازم نظرم تغییر نمی کنه ! من مال شما نمیشم !

 

مکثی کوتاه … نفسی گرفت و با طعنه اضافه کرد :

 

– فکر کردم زودتر جوابم رو بگم ، پیش خودتون خیال بافی نکنید !

 

برقی در چشم هایش درخشیدن گرفته بود … انگار از آن موقعیت لذت می برد ! … از اینکه پاسخ منفی اش را توی صورت عماد بکوبد … او را تحقیر کند … به خشم بیاورد !

 

ولی هیچ تغییری در حالت نگاه عماد ایجاد نشد … مثل اینکه انتظار این پاسخ را داشت ! …

 

عماد می دانست که پاسخ گرمی از آیدا نخواهد گرفت … برایش مثل روز روشن بود ! او آیدا را همینطور می شناخت … ! او آیدا را همینطور می خواست !

 

اخمی بر چهره اش نقش بست … که بیشتر حالتِ شوخ و پر مهری داشت :

 

– مطمئنی ؟!

 

آیدا گیج شده … چانه اش را بالا گرفت و مصمم تکرار کرد :

 

– کاملاً مطمئنم !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_481

 

 

عماد گفت :

 

– خب … متاسف شدم ! دلم می خواست جواب بهتری برام داشتی ! … بهر حال …

 

شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت … دو سه قدمی پس رفت :

 

– بگذریم !

 

آیدا گیج شد … و عماد از او رو چرخاند و راه افتاد به آن سوی سالن … .

 

آیدا ترسید … تپش قلبش تند شد . انتظار رفتار سختی از عماد داشت و این خونسردی اش … او را وحشت زده کرد !

 

باز هم عماد داشت با او بازی می کرد ؟ … برایش نقشه ای کشیده بود ! … مثل دو دیدارِ قبلی که کاری کرده بود آیدا از ترس به جنون برسد و اشک بریزد… این بار برایش چه فکری در سر داشت ؟ …

 

بی اختیار صدایش بالا رفت :

 

– پس شهاب چی میشه ؟ … حالش خوبه ؟!

 

عماد ایستاد … بدون اینکه به سمت او برگردد .

 

– دیشب باهاش صحبت کردی ! حالش چطور بود ؟!

 

– حالا می خوای باهاش چیکار کنی ؟! … اون بی گناهه … خودت دفعه ی قبل یه جورایی اعتراف کردی !

 

عماد پلک هایش را آرام روی هم فشرد … و آیدا بغض آلود و نفرت بار ادامه داد :

 

– تو می تونی شهابو همین حالا بکشی ! می تونی من هم بکشی ! … اصلاً می تونی تمام خانواده هامون رو بکشی ! … ولی اینو بدون … اگه ما نابود بشیم ، تو هم روز خوش نمی بینی ! …

 

شقیقه های عماد تیر کشید و لبخندی هیستریک نقش صورتش شد . بلاخره آیدا موفق شده بود او را خشمگین کند !

 

آیدا ادامه داد :

 

– یک نفر هست … که اگه وجب به وجب این شهرو بگردی ، نمی تونی پیداش کنی ! اون همه چیزو در مورد ما می دونه ! اگه بلایی سر ما بیاد … به پلیس می گه …

 

عماد گفت :

 

– داری بازم تهدید می کنی منو ، آیدا خانم ؟!

 

بلاخره برگشت به سمت آیدا و چنان نگاه پر اخطاری به سمت او نشانه رفت … که خون در رگ های آیدا منجمد شد .

 

– دفعه ی قبل که منو تهدید کردی چی شد ؟!

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_482

 

هزار حرف ناگفته تا روی زبان آیدا سُر خورد، ولی خود را وادار کرد همه ی آن ها را قورت بدهد و در سکوت … فقط نگاه دوخت به عماد .

 

از چشم هایش نفرت شره می کرد … .

 

این چیزی نبود که عماد بخواهد ببیند . قلبش را می سوزاند ! … آیدا بلد بود حتی با سکوتش قلب او را بسوزاند !

 

نفس عمیقی کشید … گفت :

 

– بیا آیدا ! …

 

جلوتر از آیدا راه افتاد … باز اسمش را تکرار کرد :

 

– آیدا !

 

آیدا از بازیِ آرامشِ او سر در نمی آورد . دلش فرار می خواست . اما اگر دیدارشان را همینطور بی سرانجام رها می کرد … شاید شهاب را برای همیشه از دست می داد !

 

خود را وادار کرد تا قدم به جلو بکشد … . دنبال عماد راه افتاد و از بین دربِ فرانسوی که عماد با دست برایش باز نگه داشته بود ، عبور کرد … .

 

به محض اینکه از در عبور کرد … موجی سکر آور از بوی خاک خیس و چمن آب خورده … و عطر گلهای مختلف به صورتش برخورد … .

 

پایش سست شد … نگاه گیجی به اطراف انداخت … .

 

حیاطِ چمن کاری شده ی بزرگ … فواره ی سنگی روشن … چراغ هایی که در همه جا تعبیه شده بود و با نور مهتابی رنگی فضا را روشن کرده بود … و میز شام !

 

نگاه آیدا روی میز شام که زیر سایبانی سنگی چیده شده بود … مکث کرد .

 

عماد باز گفت :

 

– از این طرف لطفاً !

 

خودش جلوتر رفت .

 

آیدا با تاخیری آشکار به دنبالش راه افتاد . نگاهش هنوز روی میز شام می چرخید … ‌.

 

سالاد و استیک … دو جام خالی کنار هم و بطری شراب سرخ !

 

عماد پرسید :

 

– با من شام می خوری ، آیدا خانم ؟!

 

و یکی از صندلی ها را عقب کشید و با نگاه منتظرش رو به آیدا … .

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_483

 

 

آیدا پلک زد … غافلگیر به نظر می رسید !

 

– واقعاً انتظار داری باهات پشت یک میز بشینم و شام بخورم ؟ … اونم در حالی که نامزدم رو زندانی کردی و هر لحظه ممکنه بلایی سرش بیاری !

 

عماد با آرامش حرف او را تصحیح کرد :

 

– نامزد سابق !

 

آیدا این بار از اینکه عماد اطلاعات زندگی اش را می دانست … حتی یک ذره هم جا نخورد ! گفت :

 

– حالا هر چی !

 

و خندید … کوتاه، متحیر … درمانده !

 

– اجازه ی رد کردن درخواستت رو دارم یا نه ؟!

 

عماد در چشم های او نگاه کرد و بهترین جمله ای که به ذهنش رسید را گفت :

 

– می تونی … ولی اگه رد نکنی، خیلی بهتر با هم کنار می یایم !

 

خودش را پشت ماسکِ آرامش پنهان کرده بود … تمام احساساتش را پنهان کرده بود . با خود می جنگید تا با حرفی، حرکتی … غرور آیدا را بیشتر از آن جریحه دار نکند .

 

می خواست آن شب با همدیگر خوب باشند ! …

 

و آیدا هم می خواست ! … زیر پوستش خروشیِ به راه افتاده بود … اما ترجیح می داد برای دقایقی هم که شده، با آتش بازی نکند .

 

با قدم های بی اختیار پیش رفت … روی صندلی که عماد برایش عقب کشیده بود نشست .

 

لبخندی گوشه ی لب های عماد را لرزاند . دست هایش را با تاخیر از تکیه گاهِ صندلیِ آیدا برداشت و از بالا نگاه کرد به دخترکش … .

 

اینهمه نزدیک به او … می توانست شالِ سیاه را پس بزند و انگشتانش را فرو ببرد میان موهای مشکی و آبی او … می توانست دست هایش را دور بدن لاغرش بگذارد و او را گم کند در آغوشش و آنقدر ببوسد .‌.. آنقدر ببوسد تا از نفس بیفتد !

 

می توانست، اما …

 

و بعد صدای مضنون او را شنید:

 

– چی توش ریختی ؟!

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_484

 

عماد پلک زد … انگار از خلسه ای عمیق رها شده بود . بزاق دهانش را قورت داد و با گیجی پرسید :

 

– چی ؟!

 

و از آیدا فاصله گرفت و به سمت صندلی خودش رفت . آیدا اشاره کرد به میزِ شام .

 

– این غذاها رو میگم ! … داروی خواب آوری … چیزی …

 

عماد با صدای بلند خندید … نشست روی صندلی و همزمان پاسخ داد :

 

– چقدر سینمایی فکر می کنی !  چرا باید بیهوشت کنم ؟!

 

نگاه خیره و ممتدِ آیدا … و عماد توضیح داد :

 

– ولی اگر هم یه روزی قصد بیهوش کردنت رو داشتم، این روش من نیست آیدا خانم ! … یه قسمتی هست پشت گردن … با یه ضربه ی آروم …

 

روی صندلی اش جابجا شد ‌‌… آیدا به سرعت میان کلامش پرید :

 

– اوکی ! حرفت رو قبول می کنم !

 

و برای متقاعد کردن عماد، تکه ای سبزیجاتِ بخارپز شده به چنگال زد و گاز گرفت . از عمادِ شاهیدی که می شناخت، هیچ چیزی بعید نمی دانست … می ترسید برای اثباتِ حرفش، واقعاً او را بیهوش کند !

 

عماد باز هم آرام نشست … جامِ نوشیدنی را برداشت و جرعه ای نوشید ‌. نگاهش از پس جام به صورت رنگ پریده ی آیدا بود .

 

برای لحظاتی سکوتی مابینشان جاری بود … تنها صدای آواز زنجره ای از بین درخت ها می آمد . بعد عماد شروع کرد به حرف زدن:

 

– توی تمامِ دیدارهای قبلیمون … همیشه یه اتفاقی افتاد که باعث شد تو اذیت بشی ! اولین بار، جلوی در کافه و زانوی زخمیت ! … بعد شب تولدم و مست کردنت … بعد …

 

آیدا نفسی گرفت … نگاهش فرو افتاد و همزمان چنگال را درون بشقابش رها کرد . عماد ادامه داد :

 

– دلم می خواد امشب وقتی از اینجا

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_485

 

 

آیدا پاسخ داد:

 

– اگه شهاب رو آزاد کنی … برای همه ی عمرم خوشحال میشم !

 

و سرش را بلند کرد .

 

طره ای از موهایش روی صورتش ریخت … لبخندی پر لذت نقش صورت عماد شد .

 

– تو … واقعاً خوشگلی آیدا ! همه چیت خوشگله !

 

آیدا جا خورده نگاهش کرد … بعد ناگهان داغ شد ! حرارت زیر پوستش تنوره کشید ! …

 

– آقای شاهید !

 

– این اغراق نیست آیدا ! واقعاً همه چیت خوشگله ! … چشمات ! دماغت ! لبات ! … این موهات که ریخته روی پیشونیت !

 

آیدا نفس بُریده بود … دستش بی اختیار بالا رفت و موهایش را زیر گوشش فرستاد . عماد با اخمی نمایشی گفت :

 

– خرابش نکن دیگه !

 

– چ…چی داری می گی ؟ … من …

 

صدایش می لرزید … عماد باز گفت :

 

– من جداً می تونم از اون دسته موهات خودمو دار بزنم !

 

صبر آیدا تمام شد … کف دست هایش را روی میز کوبید و با چنان سرعتی از جا برخاست که نزدیک بود صندلی پشت سرش واژگون شود .

 

– اصلاً شنیدی من چی گفتم ؟!

 

نگاه تاریک عماد همراه با او بالا کشیده شد … هنوز آرام بود و آیدا … حس می کرد دارد از هم می پاشد !

 

سنگینی تمام دنیا را روی قلبش احساس می کرد . نمی توانست درست نفس بکشد . انگار مسیری طولانی را دویده بود … مسیری که هیچ انتهایی برایش نمی دید !

 

– من باید … چطوری باهات حرف بزنم ؟ … با چه زبونی ؟ … باید چیکار کنم تا حرفمو بفهمی ؟!

 

بغض به گلویش نیشتر زد … .

 

– من نمی تونم … نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم ! … من می میرم ! … می فهمی ؟! …

 

و بلاخره تسلیم تمام دردها و درماندگی هایش … قطره اشکی داغ روی گونه اش فرو لغزید .

 

– تو رو خدا بفهم ! … من بدون شهاب می میرم !

 

 

 

سالِـــــ❄️ـــــ بَـــــــــد:

#سال_بد ❄️

 

#پارت_486

 

 

سپر انداخته … تسلیم و بی دفاع به عماد نگاه دوخت ‌. دیگر آن آتش قدرتمند دقایق پیش را درون قلبش نداشت . به فکر انتقام نبود … فقط می خواست آن بازی تمام شود !

 

تمام خواهشش را در چشم هایش ریخته بود … می خواست تمام شود آن بازی نکبت ! دیگر نای ادامه دادن نداشت !

 

عماد ساکت بود و این سکوت … برای لحظاتی شعله ای کم جان در دل آیدا روشن کرد . ولی بعد گفت:

 

– چند ماه دیگه … یه روز که حالمون کنار هم خیلی خوب بود … این حرفتو یادت میارم مو آبی ! … اون وقت هر دومون اینقدر می خندیم که از نفس بیفتیم !

 

و جام شراب را دوباره بالا برد:

 

– سلامتیِ چشمات که یه روز باهام مهربون میشن !

 

و نوشیدنی را به لب برد و نوشید … .

 

پلک های آیدا از ناامیدیِ مطلق روی هم افتاد . دیگر نمی توانست … توانش را نداشت ! حرف زدن با این مرد … بیش از تمامِ بیست و دو سال زندگی اش ، او را از پا انداخته بود !

 

آنجا ایستادن … گوش دادن به تعریف و تمجیدهای عجیبش … تنها ریش کردن زخم قلب آیدا بود ! کمکی نمی کرد !

 

عمادی که می شناخت … هرگز با هیچ التماسی قلبش نرم نمی شد . عمادی که او می شناخت از خواسته اش کوتاه نمی آمد ! … و آیدا هم می دانست که هرگز نمی تواند مالِ این مرد باشد ! …

 

به هیچ قیمتی … حتی قیمت جان شهاب ! برای شهاب جانش را می داد … اما …

 

چشم هایش به طرز عجیبی می سوخت ، دوست داشت باز هم به گریه بیفتد … اما نه جلوی چشم های عماد !

 

نفس تندی کشید و بدون اینکه دیگر یک کلمه حرف بزند … راه افتاد تا با سرعت آن خانه را ترک کند … .

 

اما صدای عماد را پشت سرش شنید … میخکوب شد .

 

– صبر کن اول هدیه ات رو بگیر … بعد راهتو بکش و برو … آیدا خانمِ مو آبی !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_487

 

 

نفس آیدا حبس شد در قفسه ی سینه اش … به سرعت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد .

 

عماد کاملاً راحت روی صندلی اش نشسته بود … کف دست راستش روی سطح میز قرار داشت و دست چپش را انداخته بود روی تکیه گاهِ صندلی .

 

– هدیه ؟ چه هدیه ای ؟!

 

عماد یک لحظه ی کوتاه در چشم های نگران او خیره شد … و بعد کمی خم شد و کیفی را از پایین پایش برداشت و روی میز گذاشت … .

 

آیدا گیج شد … .

 

– این چیه ؟!

 

– کیف خودته ! … پیش من جا گذاشته بودی !

 

بندی در دل آیدا پاره شد … مردمک هایش از وحشتی غریب لرزید :

 

– کیف من ؟ … خب … چی توشه ؟!

 

– سر بُریده ی شهاب !

 

عماد فقط شوخی کرد … اما آیدا نفسش قطع شد ! همه چیز را در مورد عماد باور می کرد … هر جنایتی !

 

بی مهابا هجوم آورد به سمت میز و با دست هایی لرزان زیپ کیف را کشید . عماد به سرعت گفت :

 

– شوخی کردم مو آبی ! چرا اینطوری میکنی ؟!

 

اما آیدا آرام نشد … آرام نشد تا زیپ را باز کرد و آن وقت با دیدنِ اسکناس های دسته بندی شده درون کیف … ماتش برد .

 

– این پوله !

 

دست هایش کنار تنش رها شد … روح از تنش پر کشید و رفت ! … بدنش یخ بست !

 

پول های خودش بود ! عماد آن ها را پس داده بود ! عماد پول هایش را پس داده بود … و می خواست چه بلایی بر سر عماد بیاورد ؟

 

– می… میخوای با شهاب چیکار کنی ؟

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دختران ربوده شده
دانلود رمان دختران ربوده شده به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاده

      خلاصه رمان دختران ربوده شده :   مردی متولد شده با بیماری “الکسی تایمیا” و دختری آسیب دیده از جامعه کثیف اطرافش، چه ترکیبی خواهند شد برای یه برده داری و اطاعت جاودانه ابدی. در گوشه دیگر مردی تاجر دختران فراری و دختران دزدیده شده و برده هایی که از روی اجبار یا حتی از روی اختیار همگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
2 ماه قبل

سلام ، پارت جدید ندارم ؟

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

فاطمه خانم قرار نیست پارت جدید بذارین چرا این رمان قانون مشخصی برای پارت گذاری نداره

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

چه عجب پارت اومده مگه ایدا تو باشگاه رشید خان نبود پارت قبل اونجا چی شد

شیما
شیما
3 ماه قبل

تو رو خدا این داستان رو تموم کن بدبخت آیدا دق کرد بسه دیگه

Shiva
Shiva
3 ماه قبل

خیلی ممنون و خسته نباشید
ولی کاش هر چند روز یه بار پارت داشت خیلی دیر به دیر پارت داره و تو خماری می مونیم و ذهنمون درگیر میشه

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x