بهار
خلاص شدن از بین خورده شیشه ها کار چندان سختی نبود..فوقش کمی زخمی میشد انقدر مسئله حیاتی نبود که بمونم ..حرفاش و نگاهش هر لحظه خطرناک تر میشد ادعا میکرد کاری بهم نداره اما مگه میشد به حرف ادمی گوش داد که با چشماش داره قورتت میده ..!
قدمی به عقب برداشتم و گفتم :
_ خداحافظ..
چرخیدم قدمی برنداشته بودم که صدای خش دارش تو گوشم پیچید :
_ مرگ امیرعلی نرو…من ظرفیتشو ندارم نمیتونم کنار یکی دیگه ببینمت یا خودم رو میکشم یا تو رو.
قلبم محکم میکوبید ..دلم زیر و رو میشد اما نمیتونستم به این سادگی بگذرم ..
_ منم ظرفیتشو نداشتم وقتی تو چشمام زل زدی گفتی برو … اینکه جلو چشمام دستت و انداختی دور کمر یه دختر دیگه داشت اتیشم میزد ..من خیلی عاشقت بودم تحمل کردم زنده موندم ..تو هم میتونی تو دست به عاشق شدنت خیلی عالیه من نشد یکی دیگه..!
تمام مدتی ک حرف میزدم پشتم بهش بود میدونستم به چشماش نگاه کنم وا میدم اینقدر شل بودم که همون اول میخواستم غش کنم تو بغلش ..!
فشاری به دستگیره در اوردم و خواستم برم که دستش رو شکمم پیچیده شد ..!
سرش روی شونه ام گذاشت و کنار گوشم گفت :
_ گفتی دیگه دوستم نداری؟
فشاری به دست حلقه شدش دور کمرم اوردم :
_ اره ندارم ..!
محکم تر به خودش چسبوندم و در حالی که لباشو به گونه ام میزد گفت :
_ دوباره عاشقت کنم؟
نیشخندی زدم دارم برای حلقه نشدن دستام دور گردنش خودم رو میکشم عاشق تر از این بشم؟
به سمت خودش چرخوندم دستشو زیر چونه ام گذاشت و مجبورم کرد سرم بالا بگیرم :
_ همه چیزو جبران میکنم.
بهار
نم اشک زیر چشمش داشت دیونم میکرد …یعنی واقعا عاشقشم شده؟
کف دستم رو به سینه اش فشار دادم و در حالی که نگاهم رو میدزدیدم با صدای ارومی گفتم :
_ ثابت کن …
دستاش رو دوطرف گردنم گذاشت و سرم رو بالا کشید :
_ چیو ثابت کنم.؟
کرم شیطنت همه وجودم رو گرفته بود ..لبام رو به گردنش نزدیک کردم و زیر گوشش گفتم :
_ دوست داشتنت رو ثابت کن..!
سیبک گلوش بالا و پایین میشد و دستای مشت شده اش به کمرم فشار می اورد..سرش رو عقب کشید نگاهشو به چشمام دوخت
لباش برای حرف زدن کش اومدن که صدای گوشیم بلند شد …خودم رو از حصار دستاش ازاد کردم و از اتاق بیرون اومدم ..با دو به سمت کیفم که پخش زمین شده بود رفتم و گوشیم رو برداشتم ..!
با دیدن شماره سام سریع جواب دادم :
_ جانم .
_ کجایی؟
نگاهمو به ساعت انداختم و پرسیدم :
_ چرا چیزی شده؟
اهی کشید و گفت :
_ دلم برات تنگ شده ..!
لبم رو به دندون گرفتم و خواستم بگم منم همینطور که چشمم به قیافه قرمز شده امیرعلی افتاد ..صدای گوشیم بلند بود و صدرصد شنیده اب دهنمو قورت دادم و خواستم قدمی به عقب بردارم که گوشیو رو از دستم کشید و محکم به دیوار کوبید
بهار
وحشت زده جیغ زدم :
_ چته روانی چرا اینطوری میکنی؟
_امیرعلی: که دلش برات تنگ شده ..
از صورت عصبانی و رگای برجسته شده دستش خنده ام گرفته بود و داشت دلم غش میرفت ..!
_ پسر داییمه …
با اخمای در هم به صورتم زل زد و با تشر گفت :
_ هر خری میخواد باشه …منو بخاطر یه بوی عطر داشتی به سیخ میکشیدی الان میگی پسر داییمه..!
ابروی چپم رو بالا کشیدم و رو به قیافه عصبانیش گفتم :
_ اصلا به تو چه؟..من بهش اجازه دادم دلتنگیشو ابراز کنه تو رو سننه؟ چیکارمی که بخوای غیرتی بشی..؟
دست مشت شده اش رو به پشتی مبل کوبید و داد زد :
_ بسه روانیم کردی حتما باید به دست و پاهات بیوفتم تمومش کنی؟ میگم دوست دارم ازم اثبات میخوای ، دوست نداشتم به تخمم نبود با چه خری حرف میزنی نگفتم برو غلط کردی موندی به تو چه که دارم تو این خراب شده چه گوهی میخورم برو ور دل همون پدرسگی که دلش برات تنگ شده..!
خواست برگرده به اتاقش که دستم رو به استینش بند کردم ..سر جا ایستاد…من انقدر نازی نبودم همینقدر که اینطوری داغ کرده و جار میزنه دوست دارم برام بسه چرا باید لحظات خوشی که میتونیم با هم باشیم رو با افکار مزخرف بی سر و تهم بگیرم ..!
بدون توجه به نگاه خیره اش خودم رو جلو کشیدم ..دستم رو روی پهلوش گذاشتم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم ..صدای ضربان قلبش همه استرس و دلهره ای که داشتم رو به دست فراموشی سپرد قلبش حکم اثبات داشت ..!
بهار
سرش رو تو گودی گردنم فرو کرد و محکم به خودش فشارم داد :
_ این چند وقت برام چندسال گذشت بهار ..!
+ من هنوز نبخشیدمت ..!
به دیوار چسبوندم و دستشو پشت گردنم گذاشت ..خواست فاصله رو تموم کنه که کف دستمو روی لبام گذاشتم ..!
با حرص به چشمام زل زد که گفتم :
_ نفس و عسل کی بودن؟ چرا بودن؟ حق دارم بدونم نه؟
کلافه خودش رو عقب کشید و گفت :
_ جز همون روز اول بعد از ازدواجمون که رفتم پیش عسل دیگه ندیدمش همون روز همه چیز تموم شد ..دیگه هیچ تماسی باهاش نداشتم ..نفس ، نفس و باید خودت ببینی اما مطمئن باش چیزی بین ما نبوده ..!
مکث کوتاهی کرد و خواست ادامه بده که صدای زنگ ایفون مانع شد ..!
با تعجب به سمت ایفون رفت ..نگاهش خیره صفحه ایفون بود که پرسیدم :
_ کیه؟
با اکراه نگاهشو گرفت و گفت :
_داییت ..!
دستشو تو جیب شلوارش فرو کرد و در و باز کرد ..با ترس خواستم به سمت اتاق برم قایم بشم که دستم رو گرفت و با اخم گفت :
_ کجا؟ فکر کردی ولت میکنم بری تو اون خونه که اون پدرسگ اونجا لش کرده؟
تقلا کردم دستمو دربیارم که محکم تر به خودش چسبوندم و در حالی که به سمت در سالن میرفت به دنبال خودش کشیدم در سالن رو باز کرد و…
بهار
با سری زیر افتاده روبروی دایی ایستاده بودم روم نمیشد حتی تو صورتش نگاه کنم ..
_دایی: باید حرف بزنیم بهار ..
به امیرعلی که با فاصله ازمون ایستاده نیم نگاهی انداخت و گفت :
_ موضوع مهمیه ..!
نگران به چشماش زل زدم که گفت :
_ منتظرتم ..!
بدون حرف دیگه ای از خونه بیرون رفت
امیرعلی با چشمای ریز شده نگاهم میکرد و جلو میومد کیفم رو از روی کاناپه برداشتم و گفتم :
_ باید برم ..
بازوم رو گرفت و با اخم گفت :
_ چی بهت گفت که اینطوری یخ زدی؟
دلشوره عجیبی داشتم حس میکردم خبر بدی در انتظارمه…دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
_ نمیدونم گفت کار مهمی باهام داره باید برم امیرعلی.
چرخیدم برم که باز دستش دور بازوم پیچید کلافه به سمتش چرخیدم که با لحن ارومی گفت :
_ بهار …هر اتفاقی افتاد فقط بهم اعتماد کن .
نگاهش رو ازم گرفت و گفت :
_ حالا برو ..!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام آدمین سایت رمان۱ مشکل داره دختر حاج آقا پارت ۵۴ واسم نمیاد
درست کردم
ممنون
هرررر چند میدونم جواب نمیدین ولی میش اگه میتونین و امکانش هست رمان گرگ زاده هم بزارید؟؟!
ببینم اگه پارت به حد کافی داشت میزارم
بعد ی سوال دیگ دوستم رمانشو بفرسه میتونید اونم بزارید؟!
ایدی تلگرامشو برام بزار تا باهاش بگم چیکار کنه
ادمین منم دو تا رمان دارم یکیش کامل و دیگری ناقصه برای منتشر کردنش چی کار کنم؟
دوستان آقای رنجبر رو معرفی کردن شما آقای رنجبر می شناسید؟
ناموسا بعد این همه روز این دوسه خط؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آدم دلش میخواد نویسنده رو ناسزا بده اما میگه زشته ول کن…شعور نداشتنم حدی داره واقعا…نویسنده محترم اگه وقت نداری نمیتونی رمان نوشتن رو برسونی از اول به فکر این روز میبودی منم هر روز دو خط مینوشتم بعد یه هفته از این بیشتر پارت میدادم بیرون…
بیا دوتایی شروع کنیم ی رمان توپ بنویسیم/: >_<
حله پایم…البته من دارم خودم یه رمان مینویسم چون بعد دویست تا رمانی ک خوندم فقط عروس استاد اونجوری کمیخواستم تموم شد و فصل جدیدش هم مسخره شد خخخ میخوام یه چیزی باب میل بنویسم.اگه همکاری کنی خیلی خوشحال میشم😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂✋
حالا چی میخای بنویسی
لطفا کمی زودتر پارت ها رو بگذارید با تشکر از زحمات شما زمان بسیار عالی برای من است
یعنییاااااا 😤😤😤😤
د بنویس دیگه اه
نمیشه 5روز فاصله رو به 4 روز تبدیل کیند بابا خیلی زیاده اخه چقدر باید تو خماری بمونیم ما😥