رمان سکانس عاشقانه پارت ۲۴

 

بهار

اب دهنم رو قورت دادم و باز دستمو بین پام بردم و روی خشتک پاره شده ام کشیدم

_امیرعلی: حموم نرفتی؟

گیج نگاهش کردم که چینی به دماغش داد و ادامه داد :

_بدجور داری چنگ میزنی خودتو

تازه متوجه حرفش شدم و دستم رو از بین پام برداشتم ..پاهام رو محکم به هم فشار دادم و گفتم :

_ برگردیم خونه من نمیام ..

ابروهاشو درهم کشید :

_ یعنی چی نمیام؟ من مسخره ات نیستم بهار از فردا تا چند ماه وقت سر خاروندن هم ندارم ..الان نیومدی دیگه انتظار نداشته باش بیام ..

تو خونه لباس داشتم اما دو قدمم نمیتونستم بردارم انقد بد پاره شده بود که اگه راه میرفتم کاملا مشخص میشد ..

_امیرعلی : باتوام بهار

عصبی و با صدای بلندی گفتم :

_ زهرمار و بهار

انقد از موقعیت پیش اومده عصبی بودم که نمیفهمیدم چی دارم میگم ..نمیتونستم بهش چیزی بگم ، مطمئن بودم بفهمه برام دست میگیره و شروع میکنه طعنه زدن ..

گوشیم رو از کیفم بیرون کشیدم و شماره مامان رو گرفتم

+کجایی بهار؟ اصلا..

نذاشتم ادامه بده وسط حرفش پریدم و گفتم :

_ مامان من جلوی خونه ام برام یه چادر میاری؟

+ چادر؟

تعجب از صداش کاملا مشخص بود ..کلافه ادامه دادم :

_ مامان بعد برات توضیح میدم میشه الان سریع تر برام بیاری؟

باشه ارومی گفت و تماس رو قطع کرد..

نیم نگاهی به امیرعلی که با چشمای ریز شده و کنجکاو بهم خیره شده بود انداختم و با صدای ارومی گفتم :

_ ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم ..

بدون اینکه چیزی بگه نگاهشو ازم گرفت انگار زیادی گند زده بودم ..

 

چادر و از مامان گرفتم و روی سرم انداختم ..نفس راحتی کشیدم و از ماشین پیاده شدم ..مامان مشغول احوال پرسی با امیرعلی بود و اینجور که مشخص بود اخلاقش نسبت به دفعه قبل بهتر شده بود انگار یه چیزای میدونن ..!

به امیرعلی که گیج نگاهم میکرد اشاره کردم و گفتم :

_ بیا بریم داخل ..

مامان جلوتر از ماها رفت که با تعجب گفت :

_ چرا چادر پوشیدی؟

دستش و گرفتم و درحالی که خودمو بهش اویزون میکردم گفتم :

_ اول بگو بخشیدی تا بگم ..

نگاهشو به اطراف انداخت و گفت :

_ نکن بهار زشته ..من بچه نیستم که بخوام قهر کنم بیا بریم داخل تا ابرومونو نبردی ..!

دستم رو به دنبال حرفش کشید و به سمت خونه کشیدم..

***

مشغول احوال پرسی بودیم و همه حواسم به رفتار دایی و امیرعلی بود برخلاف دفعه قبل که دایی سرسنگین شده بود این بار امیرعلی خودشو باد کرده بود ..

نیم ساعتی میشد که چادر پیچ کنارش روی مبل نشسته بودم دایی خودشو با اخبار سرگرم کرده بود زن دایی هم اشپزخونه کمک مامان بود ..
سامم که اصلا تو باغ نبود ..از اینکه اینطوری اینجا نشسته بودم و هیچ کاری نمیکردم معذب بودم … سرم و نزدیک گوش امیرعلی بردم و اروم گفتم :

_ من یه دقیقه میرم اتاقم میام ..

+ منم میام ..

_ یه کار خصوصی دارم کجا میخوای بیایی تو ..

با اخم و لحن جدی گفت :

_ کاری نکن پاشم برم بهار ..

هوف باشه زیر لبی گفتم و از جا بلند شدم که همزمان باهام سریع بلند شد ..دایی نگاهی بهمون انداخت که گفتم :

_ میرم اتاقم میام ..

سری تکون داد که با قدم های تند تند به سمت اتاقم راه افتادم ..

بعد از اینکه امیرعلی داخل اتاق شد در و بستم و گفتم :

_ حالا لج نمیکردی چی میشد؟

بدون توجه به حرفم جلو اومد گوشه چادرم رو گرفت و یهویی از سرم کشیدش و..

 

از حرکت یهویش جیغ خفه ای کشیدم و با تته پته گفتم :

_ چیکار میکنی روانی؟

چادر و بین دستاش مچاله کرد و جلوی صورتم گرفت :

_ داستان این چیه؟ تو که واسه پوشیدن این مانتو داشتی خودتو میکشتی چرا اصرار داشتی چادر بپوشی؟

پاهام رو محکم کنار هم چسبوندم ..دلم نمیخواست جلوش ضایع بشم ..با استرس نگاهمو به اطراف چرخوندم و گفتم :

_ بخاطر تو..

پرید وسط حرفم و با اخم گفت :

_ منو خر فرض نکن بهار مثل ادم بگو چی شد؟

ته تهش مسخره ام میکرد بالاتر از سیاهی که رنگی نبود بود؟

پای راستم رو بالا اوردم ، به کناره پاره شده شلوارم اشاره کردم :

_ اومدم پیاده بشم شلوارم جر خورد چادر پوشیدم راحت شدی؟

دقیق به شلوار پاره شده ام نگاه میکرد از خیر نگاه کردن به چشمام هم نمیگذشت و اون بینی نیم نگاهی هم با چشمام رد و بدل میکرد

_ وقتی با من لج میکنی همین میشه ..فکر کردی خدا رو منو زمین میزنه میزاره تو با این مانتوت حرصم بدی..!

پوفی کشیدم ببین یه شب نماز خونده چه خدا خدا میکنه …!

رو از قیافه حق به جانبش گرفتم و به سمت کمد لباسم راه افتادم …دعا دعا میکردم شلوار لی یخی داشته باشم اگه رنگ دیگه ای می پوشیدم جلو بقیه ضایع میشدم…هر کی باشه فکر میکنه تو اتاق چه غلطی کردیم که شلوارم و عوض کردم …ولی من که چادر داشتم کسی رنگ شلوارمو ندیده …ساق پامو که دیدین خر که نیستن ..!

تا کمر تو کمد خم شده بودم و دنبال شلوار لی میگشتم اما انگار نه انگار هر رنگی پیدا میشد جز یخی ..!

کلافه خودم رو از کمد بیرون کشیدم و به امیرعلی که بیخیال روی تخت نشسته بود زل زدم و درمونده گفتم :

_ چیکار کنم امیر؟

 

شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت :

_ نمیخوایم تا شب بمونیم که یه ساعت دیگه میریم ..همین چادر و بپوش ..

شالم رو از روی سرم کشیدم و روی در کمد پرت کردم به سمتش رفتم و با کلافگی گفتم :

_ زشته زن دایی و مامان تو اشپزخونه باشن ، من مثل شتر بشینم از سرجام تکون نخورم…!

دستشو زیر سرش گذاشت و به پهلو چرخید …به صورت غمبرک زدم نگاهی انداخت و گفت :

_ خب بدوزش ..!

لبام رو جلو کشیدم :

_ بلد نیستم ..!

لباش به خنده کش اومد ، خواستم بهش بپرم پاچه اشو بگیرم که گفت :

_ نخ و سوزون بیار من درستش میکنم..!

با شک پرسیدم :

_ مگه بلدی؟

نگاه چپی بهم انداخت که از جا بلند شدم و به سمت کشو کمدم رفتم ..!

نخ و سوزن رو به دستش دادم و منتظر نگاهش کردم که گفت :

_ خب شلوارتو دربیار دیگه رو هوا بدوزم ؟

مشغول نخ کردن سوزن بود که پشت سرش ایستادم و سریع شلوارم رو دراوردم ..چادر و دورم گرفتم و شلوار چپه شده ام رو کنارش گذاشتم و روی تخت نشستم ..!

نگاه خیره ای بهم که خودمو چادر پیچ کرده بودم انداخت …شلوار و برداشت و قبل از اینکه خیاطیشو شروع کنه گفت :

_ پشماتو نزدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۷ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰ تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
برگ پاییزی
برگ پاییزی
3 سال قبل

خیلی خندیدمممممم خیلی خوب بود

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x