12 دیدگاه

رمان سکانس عاشقانه پارت 69

0
(0)

سمت خروجی میره … همزمان توضیح میده …
_ هیچی … بمون خونه در خونه رو قفل کن …
شاکی ام و دلخور … نشد یه روز بی درد سر بی دغدغه باشیم … حتی اون موقع ها هم که با هم درگیر بودیم …
پرخاش میکنم :
_ تا الان تو مراقبم بودی ؟ ..
کفشاش رو پا میزنه … سرپا میشه و به من نگاه میکنه … اخم کرده … دلگیر از این کنایه ی بی موقع که خودش میدونه از کجا آب می خوره … از گوره همون زنگه بد موقع بلند میشه …
می دونه و میگه :
_ فک کردی ده مین یه بار که گشت رد می شد از این کوچه ی بی صاحاب محضه رضای خدا بود ؟ …
جا می خورم … دهنم باز می مونه … بهش زل میزنم .. اون اما بی هیچ حرف اضافه ای میذاره میره … در شیشه ای خونه رو به هم می کوبه .‌.
من هنوز شوکه ی جمله ای موندم که شنیدم …
گشت ؟ .. اون برام گذاشته ؟ ..
هر وقت خونه بودم ؟ .. صدای بسته شدن در حیاط رو هم می شنوم و روی مبل وا میرم … به چی فکر کنم ؟ …
عشق ظهور کرده و آریای جدید یا به تارخی که امروز صفر تا صده حرفاش تهدید بود؟ ..
زمان میبره تا صدای ایفون رو می شنوم … از جا می پرم …
آریاس ؟ .. معلومه که نه ..‌ اون کلید داره … جلوی آیفون میرسم و مامان فتانه رو میبینم و گدشی آیفون رو برمی دارم … صداش رو میشنوم که غر میزنه به بابا حسین بیچاره و میگه :
_ گل چرا ؟ … مگه میریم خواستگاری ؟ ..
بابا حسین جواب میده : یه بار رفتم خواستگاری بسه برام … برای عروسم گل گرفتم چرا گیر بیخود میدی ؟ ..
لبخند به لب دکمه ی باز شدن در خونه رو میزنم و داخل میان …
برمیگردم سمت خونه و با دیدن ای همه ریخت و پاس تند و پر استرس …

با شتاب میرم سمت وسایله پخش و پلا و جمعشون میکنم و پرتشون میکنم توی اتاق خواب که دستگیره در پایین میره و باز میشه …
اول مامان فتانه داخل میاد … اخم کرده … گل دستشه … جلو میرم …
لبخندم پهن میشه تو صورتم و خیره به گل های دستش مونده میگم : چقدر قشنگن اینا …
بابا حسین براش چشم و ابرو میاد و مامان فتانه گل ها رو دستم میده و میگه :
_ بنده خدا … حرفامون رو شنیده پشت آیفون ! ..‌
با صدای بلند می خندم و مامان فتاننه سری تکون میده … بابا حسین با خنده میگه : حالا تو چرا این همه تو قیافه ای ؟ …
مامان فتانه جوابش رو نمیده و عوضش من میگم : خیلی خوش اومدین …
فتانه رو مبل میشینه و سرکی میکشه اطراف پذیرایی و میگه : کو آریا ؟
سمت آشپزخونه میرم … امشب خرید کردیم … من با اریا …
لبخند میزنم و بین خرید ها آبمیوه رو درمیارم و مشغول درست کردنش میشم … میگم :
_طبق معمول رفته ماموریت …
فتانه شاکی سمت شوهرش برمیگرده و میگه : من گفتم هرکاره ای که می خواد بشه … بشه ! ولی پلیس نشه … نگفتم ؟ …
حسین _ اگه همه ی پدر و مادرا مثل تو فکر میکردن کی از جون و ماله مردم مراقبت میکرد خانوم ؟!
حس میکنم این حرف رو به من میزنه … به من کنایه میزنه … از طرفی جمله ش حقه ولی نمیشد یکی دیگه جای آریا پلیس میشد؟ …
نفس عمیقی میکشم … چای می برم … کمی حرف میزنیم … ساعت از ۱۲ نیمه شب گذشته و اون دو نفر هم به خیاله خودشون نمی خوان منو تنها بذارن توی خونه که شب موندگار میشن … یکی از اتاقای طبقه ی بالا رو اماده میکنم براشون …

پر اخمم … عصبی… شاکی … خبری از آریا نیست … دو بار زنگ زدم و برنداشته .. این بار مسپیشه بار سوم که شماره ش رو میگیرم …
بوق می خوره …. نه یکی … نه دوتا … نمی دونم چقدر میگذره و می خوام قطع کنم که صدایی رو میشنوم :
_ الو … الو …
شلوغه .. صدایی شکل آژیر … شکله همهمه … شکله جایی که پر باشه از آدم و اون لا به لا یکی گوشی رو برداشته باشه …
تند میگم : الو … آقا …
صدا اما منو شناخته … میشناسه که میگه :
_ رها … حسامم … الو …
می فهمم چیزی هست … چیزی شده که جای آریا حالا صدای حسام تو گوشی میپیچه …
_ کو آریا ؟ … ها ؟ … الو …
حسام _ هول نکن … چیزی نشده که … خراشه فقط …
وا میرم … پس چیزی شده … پس خبری هست … بغضم میگیره … آب دهنم رو قورت میدم و هول شده می پرسم ازش :
_ چی شده ؟ … ها ؟ …. حسام می شنوی ؟ …
_ هیچی نشده میگم … عععع … بیا … نه .. وایسا خودم میام دنبالت … خوبه ؟ …
سمت کمدم هجوم برمی دارم … لا به لای این شلختگی مانتومم رو میکشم و بیرون میارم .. همزمان میگم :
_ وایسم بیای دق میکنم … می شنوی ؟ کو ؟ ..کجاس ؟…. بگو خودم میام …
نچ گفتنش رو می شنوم …. آخرش میگه :
_ بیمارستانه () … میگم هیچیش نشده لامصب …
گوشی رو قطع میکنم … تند شلوارم رو پا میزنم … مانتوم رو
.. سوییچ رو چنگ میزنم از روی میز … سوییچ همون ماشینه لعنتی که امروز سرش با آریا بحث کرده بودم … بیرون میزنم از اتاق … مامام فتانه و بابا حسین توی اتاق طبقه ی بالا موندن و نمی خوام … ینی قصد ندارم خبرشون کنم …

بیرون میزنم از خونه و سوار ماشینی که بیرون پارک شده میشم …
استارت میزنم واصلا نمی فهمم چطور راه می افتم و میرم …
اگه چیزیش شده باشه چی ؟ … اشکام راه میگیرن … تند و تند … بی وقفه …
کی گفته عشق خوبه ؟ … که می چسبه و مزه میده ؟ … نمی چسبه و اصلا خوب نیست …
خوب نیست که حالا غش و ضعف کردم از شنیدنه آسیبش …
اصلا از کجا معلوم حسام راست گفته ؟ …
تا برسم و ماشیم رو پارک کنم دسته کم صد هزار باری مردم و زنده شدم …
به خودم القا میکنم حسام راست گفته و فقط یه خراشه کوچیکه …
وارد بیمارستان میشم و با سرعت خودم رو به پیشخوان پرستاری می رسونم …
زن داره با تلفن حرف میزنه و این استرس منو که میبینه گوشی رو فاصله میده از گوشش و میگه :
_عزیزم چی شده ؟ ..
تند میگم : خانوم تو رو خدا … چی شده ؟ .. ها ؟ …
نمی فهمم چی میگم ؟ .. نمی فهمم که باید الان اسم بیمار رو حداقل بگم تا بتونه کمکم کنه …
یکی بازوم رو عقب میکشه …
عقب برمیگردم و حسام رو که میبینم حتی نمی تونم حرف بزنم …
خودش میدونه احتیاج دارم تا توضیح بده …تا بگه چه خبره و هنوز دهن باز نکردم که تند میگه :
_ هیچیش نیست … جای تیر خراش برداشته … میشنوی رها ؟ …
وا میرم … جا خورده و نا باور لب میزنم : تیر ؟؟
سینا رو میبینم که سمتمون میاد … حسام رو کناری هل میده و میگه :
_ مرده شور تو رو ببرن با این خبر دادنت !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
Romantic profile picture without text 1 scaled

دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی 2 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با…
IMG 20230123 230736 486

دانلود رمان به من نگو ببعی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۵۷۴۴۷

دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش…
دانلود رمان سودا

دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4.1 (53)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم…
IMG 20230123 230820 033

دانلود رمان با هم در پاریس 5 (1)

10 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز…
IMG 20230128 234015 1212 scaled

دانلود رمان رقصنده با تاریکی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش…
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۰ ۲۰۴۷۵۲۱۰۲

دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک 4 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۰ ۲۳۴۷۵۳۰۵۶

دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mhds
mhds
4 سال قبل

رمان قشنگیه دوسش دارم ولی حیف ک خیلی کمه

mhds
mhds
4 سال قبل

سلام..میگما مگه شربت درست نمیکرد؟..چرا یهو چای برد؟؟؟؟
‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌

Dunya
Dunya
4 سال قبل

این جوری که تو پارت میذاری فقط تعداد خوانندهات کم میشن

Sani
4 سال قبل

واقعا ک بعد ۸روز فقط دو خط

Sani
4 سال قبل

یعنی واقعا ک

Maryam
Maryam
4 سال قبل

دلم میخاد از ته دل هزار بار جمله اخر متنو به نویسنده بگم که واقعا برازندتونه خانم نویسنده🤐🤐ولی خب ما ها کتاب خونیم در شان خودمون نیست ولی خب خانم نویسنده خوب بدون که حق الناس فقط خوردن پول نیستااااا .فک نکن داری خوبی میکنی در حق ما که رمانتو رایگان در اختیارمون گزاشتی .یا رمانو نزار یا اگه رمان میزاری یه جوری باشه که بیشتر از ۱۰ دیقه زمان ببره .

baran
baran
4 سال قبل

این چیه واقعا؟؟؟؟ مگ ما مسخره ایم اخه بعد از 8 روز منتظر بودن دو خط بی سر وته مینویسی ؟؟؟؟
نویسندگی رمان آنلاین که کار هرکسی نیست ……. مسئولیت داره ….. باید متعهد باشی نسبت به اینکه زود به زود مخاطبتو از انتظار ادامه رمانت دربیاری …. پارت گذاریت هفتگیه؟؟ عیب نداره ک به جاش انقد زیاد بنویس که حداقل مخاطب بدونه مسخرش نکردی …. رمانت کلا سروته نداره اصلا معلوم نشد بهار و امیرعلی به چی رسیدن؟ رها کیه این وسط؟ بچشونه؟ پس چرا اولش نوشتی همکارشه؟؟ اصن خودت میدونی فازت چیه؟؟؟؟
روی حرفم با نویسنده رمانه نه ادمین سایت که کاره ای تو روند داستان نیست …

NASIM
NASIM
پاسخ به  baran
4 سال قبل

من بعد یه ماه اومدم نگاه کنم گفتم حتما دیگه مقدار زیاده دوساعت بشینم رمان بخونم بعد دیدم نه بابا از این خبرا نیست هم تعداد پارتا کم بود هم مقدارشون . خیط شدم :/ اینطور پیش بره احتمالارمان خیلی از خواننده هاش رو از دست بده چون روند پیشرویش زیادی کنده به نظرم تو این شرایط کرونا نویسنده ها وقت بیشتری داشتن و واقعا دارن کم کاری میکنن ممنطقی تر بود که حداقل واسه احترام به خواننده های رماناشون مقداریا تعداد پارتا رو تو این شرایط که فشار کمتر کاری روشونه بیشتر کنن ولی انگار واقعا نسبت به خواننده و بی اهمیت شدن:-( رو اون قضیه نسبت رها با بهار من اینطور متوجه شدم که رها دختر بهاره ولی چون بهار پزشک بود و رها هم پزشکه علاوه بر نسبت مادر دختری همکارم هستن. خلاصه اوضاع قاراشمیشه 😉 راستی ادمین مرسی بخاطر سایتتون فقط میشه رمان هایی مثل مسجون دلدادگی شیطان عالیجناب پرنسس و خاطره بازی رو قرار بدین مطمینم که مخاطب های بسیاری خواهند داشت . چقدر حرف زدم:/

Sanaz_2002
Sanaz_2002
4 سال قبل

چقد زیاااااااااد😳😳😳

_۷۷۹۹۹Sanaz
_۷۷۹۹۹Sanaz
4 سال قبل

خسته نباشین واقعا😑

Sanaz
Sanaz
4 سال قبل

خسته نباشین واقعا😑

Sanaz
Sanaz
4 سال قبل

چقد زیاااااااااد😳😳😳

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x