عقربه های پت وپهن ساعت روی طاقچه انگار روی همان ساعت ۱ جا خوش کرده بودند.تازه از حمام فارغ شده و آن قدر زیر دوش اشک ریخته بودم که حسابی چشمهایم پف آلود شده بود،ولی این چشمهای کشیده ی یشمی رنگ هیچ مدلی قصد زشت شدن نداشت.خودم میدانستم صورت بی نقص و فوق العاده زیبایی دارم.این خصیصه راو بارها و بارها همه ی دوستانم و کلا هر کسی که میشناختم بهم گوشزد کرده بود.ولی متاسفانه این زیبایی در آ ن سن و سال کم با من کاری کرده بود که از وجود خودم بیزار شده بودم و هر لحظه آرزوی مرگ میکردم.از جلوی آیینه ی قدیمی اتاقم که در حاشیه اش خانم های خوش صورت و خندان زمان صفویه پیاله به دست نقش شده بودند و انگار یک جورایی بهم دهن کجی میکردند،کنار رفتم. انگار آنها هم به خاطر این همه زیبایی که خالق هستی دست و دلبازانه تقدیمم کرده بود توی نی نی چشمهاشون کمی حسادت نشسته بود.مخصوصا از دیدن اندام خوش تراش و متوازنم که بی نهایت اغوا کننده و منحصر به فرد بود.یه خورده از خودت تعریف کن…!!!! راستش هیکل های آنها را توی آن لباس های پرچین و شکن گل گشاد نمیتوانستم تشخیص بدهم.ولی حتم کمی تپل بودند آخه اون زمانها چاقی از لاغری خیلی پر طرفدار تر و شاید هم جاذبتر بوده. اصلا شنیده بودم شاهزاده خانمها چون هیچ فعالیتی نداشتند و همیشه یه نفر بادشون میزده،سرحال و شاداب بودند،نه تکــــــــونی به خودشون میدادند و نه آفتاب و مهتاب به پوستشون میخورده و از اونجایی که بشر همیشه فکر میکنه هر چی مال پولدارهاست بهتره حتما تعریف خوش هیکلی هم اونی میشده که شاهزاده خانمها بودن…!واقعا که در زمانهای مختلف و کشورهای مختلف تعریف زیبایی و خوش هیکلی حالا چه برای مرد چه برای زن متفاوت بوده..!!!!! انگار باز دوباره رفته بودم توی هپروت!اصلا این فکرا چی بود کردم.من باید به بدبختی های خودم فکر میکردم به من چه ربطی داشت زنهای عهد قاجاریه یا هخامنشی چطوری بودند و چه افکاری داشتند.سفید رو خوب بوده یا همین برنزه کردن های دوره ی ما که جوانها پیه ی صدها ساعت زیر آفتاب خوابیدن و ی ریسک سرطان پوست گرفتن از این دستگاه سولاریم های جدیدرو به تن می مالند تا رنگ پوستوشون از سپیدی دربیاد…یا اینکه حسرت یه دل سیر غذا یا دسر رو به جون میخرند تا مبادا سایز سی و ششون بشه سی و هشت. حالا نمیدونم این چیزها چه گره ای از مشکل من باز میکرد،من باید یه فکری به حال خودم میکردم تا به چشم این خواستگار جدید نیام.راستش اصلا قصد نداشتم خودم رو برای خواستگار جدید بیارایم،نیاراسته این بودم وای به حال اینکه دستی هم به سر و رویم میکشیدم…!اصلا باید کاری میکردم که خیلی هم زشت و بدقیافه به نظر برسم تا بلکه دست از سرم بردارند…!ولی آخه چطوری…؟!؟ افکارم حسابی به هم ریخته بود.این خواستگار دیگر کسی نبود که با ایراد های عجیب و غریب من جور در بیاید.یعنی از هر لحاظ که فکرشو میکردم عالی بود.اگه کوچکترین عیبی روش میذاشتم خنده دار میشد و همه مسخره ام میکردن. آقا جونم او را افتخار مملکت میدانست برادر کوچکم علی هم که حسابی عاشقش بود.توی این چند روز هر وقت میخواستم در موردش حرفی بزنم همه در مقابلم جبهه میگرفتند و صدامو در نطفه خفه میکردند.به حال و روز بدم لعنت فرستادم و اشکهایم دوباره روان شد.هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر احساس بدبختی نموده و مطمئن میشدم راه فراری ندارم.نمیدونستم چه باید بکنم تا به چشم این خواستگار همه چی تموم نیام.باید از هر راهی بود حتی اگه کار به التماس و استغاثه می رسید به پاهاش میفتادم ازش خواهش میکردم که منو به عنوان همسرش نپذیره ا از شر این کابوس،هرچند به طور موقت نجات پیدا کنم.
نمیدونم…!شاید این روش هم امکان پذیر نبود چون اگه منو میدید حتما مثل همه ی خواستگارانم که با چندیدن مرتبه جواب رد دادن بازهم پاپس نمیکشیدند.او هم با این موقعیت ظاهری و اجتماعی ویژه و بی نظیری که داشت همان طور رفتار میکرد و عقب نمیرفت…!نفسم باز هم بالا نمیامد قلبم به شدت به دیواره ی سینه ام میکوبید….درمانده و مستاصل بودم.اگر او مرا میپسندید چه آبرو ریزی میشد…!دختر نجیب و با اصالت آقا رضامشایخی معروف که همه به سرش به خاطر آبرو داری،دین داری اش قسم
میخوردند تو زرد از آب دربیاید چه فاجعه ای به بار می آمد. بالاخره بعد یک ساعت از آن هپروت مخصوص به خودم که از بچگی وقتی میرفتم توش تا ساعتها خیره به یک نقطه همه حواسم رو از دست میدادم،بیرون آمدم.آخر به این نتیجه رسیدم که یه طوری چادر سفید گلدارم رو به سر بکشم و رو بگیرم که نتواند چهره ام رو ببینه و چنان لباس گشاد و بی قواره ای بر تن کنم که هرگز اندامم در معرض دید نباشد تا این جوان زیبا و مشهور ایده آل،با کوچکترین خواهش و التماسم برای صرف نظر کردن از مورد انتخابی مادر عزیزش رضایت بدهد.با خودم فکر میکردم آخه برای اون که دختر قحط نبود.اون بهترین فوتبالیست در سطح کشور است،پسر حاج آقا صولتی دوست و همکار آقا جونم،اردوان صولتی معروف که همیشه به پشتوانه ی شهرتش نامی بود،این طور هم که فرنگیس خان مادرش گفته بود تصمیم داشتند بر تنها پسر عزیزشان یک دختر مناسب انتخاب کنند تا بابت زندگی مجردی اش در تهران خیالشان راحت باشد.من بیچاره را هم در مجلس ختم انعام که خانم یکی از دوستان آقا جونم دعوت کرده بود و به همراه
مامان و خاله اینا رفته بودیم،دیده وبرای تک پسر معروفش که از محسناتش هرچه بگویم کم گفتم پسندیده بود.تازه اگر موقعیتش را در زمینه ی ورزشی کنار بگذارم باید بگویم اردوان فوق لیسانس مدیریت بازرگانی دارد یعنی به قول معروف تل کرده است و درشرکت یکی از دوستان تهرانی اش که خیلی کله گنده است سرمایه هنگفتی کرده این هم آن معنا را میدهد که آای خواستگار محترم اوضاع مالیش عالیه،بهترینه.البته آن طور که مادرجونش تعریف کرد به اضافه ماشین آخرین مدلش. البته اینها دیگر عادی بود میدانم جدیدا هرکه فوتبالیست میشود این چیزها هم جزء لاینفک زندگیش میشه.البته از ریخت و قیافه اش که دیگه نگو ونپرس!من که زیاد اهل فوتبال و این چیزها نیستم ولی گاهی دیده بودمش خیلی جذاب و خوش تیپ و خوش هیکل بود مخصوصا با این عکسی که فرنگیس خانم آورده بود.یک جفت چشم سیاه دارد که از همان تصویر تو عکس سگ چشمهایش آدم را میگیرد و وقتی به ترکیب آن ابروهای سیاه و مرتبش اضافه شود دیگه حرف نداره و روی هم رفته دلپذیر و زیباست طوری که هیچ گونه عیبی نمیشد روش گذاشت مخصوصا اون موهای پرپشت و سیاهش که خیلی خوش حالت روی پیشونی اش ریخته بود و به جذابیتش اضافه میکرد آخرین حربه رو که اون هم ایراد به قیافه اش بود از من گرفت…! دوباره رفته بودم تو هپروت خودم که مامان وارد اتاقم شد و در حالیکه طبق عادت همیشه تا مرا میدید شروع به قربان صدقه رفتن میکرد،گفت: -مادر چشمم کف پات!الهی فدای اون چشمای قشنگت بشم باز که گریه
کردی.آخه حیف اون چشمهای نازت نیست که هی اشک میریزی؟به خدا ما صلاحتو میخوایم…!این پسره از هر لحاظ که فکرشو بکنی خوبه…!عزیز دلم آخه چرا لگد به بخت خودت میزنی…؟هر کسی اومد یه عیبی روش گذاشتی و گفتی این طوریه و اون طوریه که به عقیده ی من یک موردش هم به جا نبود اما گفتیم تو راست میگی…!ولی این یکی خدارو شکر ایرادی نداره…!تمام آرزوی پدر و مادرش فقط اینه که پسرشون تو شهر غریب سرو سامون بگیره.واله و بالله هر دختر دم بختی از خداشه چنین پسری نصیبش بشه.خانواده ی با آبرو،باتقوا، سرشناس و همه چی تموم.پسره هم که قابل توصیف نیست.سر وشکلشو که دیدی.به حد کفایت چشم گیر و خوش قد وبالا…!اصلا چه بچه ای بشه بچه ی شما دوتا…!!! مامان که از تصور نوه ی آینده اش لبخند پر رنگی صورتش رو نقاشی کرده بودو میخواست به هر طریقی دختر نادان و موقعیت نشناسشو که برخلاف ظاهرش عقل ناقصی داشت به راه بیاورد…ادامه داد…: مادر جون شانس یه بار در خونه ی آدمو میزنه و چنی بختی از راه میرسه.فرنگیس جون میگفت”همه ی فامیل وآشنا منتظرن اردوان لب تر کنه دختر هاشونو دودستی تقدیم کنن”ولی مادر حسن سلیقه به خرج داده و بین این همه دختر تو رو توی همین مجلس ختم انعام دیده و پسندیده.به قول خودش منتت رو هم دارن دختر با این وجنات که همه چی تموم هم باشه پیدا نمیکنن تو هم حالا اینقدر بغ نکن و اشک نریز.شوهر کردن که بد نیست.ما ها هم سن تو بودیم شکم دوممون رو هم آورده بودیم…!الان دیر نشده.ولی زود هم نیست.دانشگاه هم که قبول نشدی و همین طوری نشستی خونه غمبرک زدی.به خدا خوبیت نداره دختر دم بخت مدت زیادی توی خونه بمونه و روی هر کسی هم یه عیب و علتی بذاره میگن خودشون مورد دارن…حالا پاشو مادر جون یه دستی به سر و روت بکش الانه که دیگه پیداشون شه…!
سپس در حالیکه پیشانیم را میبوسید گفت:
قربون دختر قشنگم بشم که فرنگیس خانم یه نظر دیده و روزی چند بار زنگ میزنه و پیگیر میشه.
انگار مامان خیال رفتن نداشت تا من نقشه ام رو عملی کنم،این بار حالت تاکیدی به جمله اش داد:
مادر،الکی رو جوون مردم عیب نذاری آقا جونت شاکی میشه.هرچند چه ایرادی!به هر کس میگم اردوان صولتی میخواد بیاد خواستگاری دخترم چنان حیرت میکنه که یه ساعت فقط میپرسه راست میگم یا دروغ.همین سمانه،دخترعموت وقتی فهمید چنان خدا شانس بده،خدا شانس بده راه انداخته بود که تا زن عموت بهش تشر نزد”مگه دختر منتظر شوهری با این سن کم”دهنشو نبست. بالاخره مامان بعد از کلی سفارشات لازم خارج شد.
دلم به حال مادرم که زنی مهربان و دلسوز بود و در تمام دوران زندگیش همه ی هم وغمش برقراری رفاه و آرامش هسر و فرزندانش بود میسوخت.مامان بیچاره ی من خبر نداشت دخترش چه غم بزرگی رو به دل میکشه و قدرت گفتن هیچ حرفی هم نداره.
مامانم خبر نداشت دختر معصومش اسیر چنگال هوی و هوس بی صفتی شده که گوهر با ارزش هستی اش رو نابود کرده و الان از شرم آبروی خود و خانواده ی با اصل و نسبش مجبور به سکوت شده و دم نمیزنه.و اون بی صفت بعد عمل حیوانیش خیلی راحت به شهرش بازگشته و اونو با ویرانه های زندگی و رویاهاش رها کرده.
آخ….کاش اون روز قلم پام میشکست و برای جشن تولد فریبا نمیرفتم.هیچ و قت اهل میهمانی و جشن تولد و این قبیل مراسم ها نبودم ولی آنقدر فریبا خواهش و تمنا کرد تا بالاخره مامانم راضی شد و رضایت داد که برم.ولی کاش رضایت نمیداد و کلاغ شوم بخت من همون شب رو شونه ام نمی نشست.
من اصلا نممیدونستم مراسم مختلطه اون هم بدون هیچ بزرگتری.همه جوان و اکثرا مست و لایعقل.من فکر کرده بودم مثل تولدهای خانوادگی خودمونه.از همونایی که سمانه بارها و خودم هم یکی دوبار گرفته بودم.
از همان بدو ورود وقتی متوجه جو غیر اخلاقی اونجا شدم تصمیم گرفتم چند دقیقه بنشینم و بعد اونجارو ترک کنم ولی مگه فریبا میذاشت.به قول خودش اونقدر از سر و شکل و قیافه ی من برای تمام دوست و آشنایانش تعریف کرده بود دوست داشت منوبه همه معرفی کنه و از ابراز تعریف و تمجید های تک تک اونا در مورد دوست زیباروش افتخار کنه.
اون شب از نگاه های همه ی کسایی که فریبا به عنوان پسرخاله و پسر دایی و پسرعمو و صدتا پسوند و پیشوند دیگه معرفی کرد معذب شده بودم.انگار هر کدوم منو لخت و عور میدیدن که این جوری چشماشون برق میزد.لحن کلامشون اونقدر مشمئز کننده بود که حالمو بد میکرد و حسابی ترسیده بودم.از بچگی مامانم منو به نجابت و خیلی مسائل اخلاقی دیگه تشویق کرده بود،ما از خانوداده ی متدین و آبرو داری بودیم و شاید خیلی مسائل که برای دیگران عادی بود در نظر ما غیر اخلاقی و زشت بود.
تو این فکر بودم که یه جوری ازاون جشن تولد فرار کنم که مراسم اهدای کادوها شروع شد و فریبا دوباره با خواهش خواست برای باز کردن هدیه ها در کنارش باشم.خلاصه ساعتی گذشت و بعد از اون مراسم بریدن کیک و پخش اون بود و دوباره اصرار فریبا که میگفت تا شام نخوری نمیذارم بری و به هر زبونی بود باز هم نگهم داشت.
انگاراون شب همه و همه چیز دست به دست همدیگه داده بودن تا منو به سمت بی سیرتی سوق بدن…
ساعت از نیمه گذشته بود من کلافه برای برگشتن به خونه بودم.فریبا دیگه هیچ بهانه ای برای نگه داشتنم نداشت و قرار بود که خودش منو به خونه برسونه.تولد فریبا در ویلای پدرش برگزار شده بود و از اون جا تا خونه ی ما مسافت زیادی بود و من به تنهایی نمیتونستم برگردم ولی بعد شام هیچ خبری از فریبا نبود.
وقتی هم به سختی اونو بین اون همه شلوغی یافتم اصلا حالت طبیعی نداشت و زمانی که ازش خواهش کردم دیرم شده و باید طبق قولش منو به خونه برسونه خیلی راحت گفت: یه کم دیگه صبر کن چون نمیتونم این همه مهمونو ول کنم و تورو برسونم.
تازه فهمیدم از اول هم اشتباه کردم که قولشو قبول کردم چون وقتی کسی خودش صاحب مهمونی باشه نمیتونه تا همه ی مهمونا نرفتن مجلس رو ترک کنه.
فریبا دختر خیلی خوبی بود و توی مدرسه جز شاگردای ممتاز.با همدیگه رقابت درسی خوبی داشتیم ولی هیچ وقت فکر نمیکردم در خانواده ای به این راحتی زندگی کنه که برای جشن تولدش فقط اونو از لحاظ مالی مساعدت کرده باشن و حتی خودشون هم شرکت نکرده باشن. البته میدونستم پدر و مادرش چندید سال است از هم جدا شدن و اونطور که تعریف میکرد به خاطر پدر و مادرش گاهی پیش پدرش میماند و گاهی هم پیش مادرش و به قول خودش یه وقتایی که میخواست شیطنت کنه و به همراه بعضی از دوستاش یا فامیل به کوه مسافرت و گردش بره به پدرش میگفت خونه ی مادرشه و به مادرش هم میگفت خونه ی پدرشه.اون طور هم که تعریف میکرد اونا هم چندان پیگیر نبودن. به طور کامل من خیلی از اخلاقای فریبا رو نمی پسندیدم . ولی از اون جایی که سعی میکردم در رفتار و منش من تاثیر نا مطلوبی نذاره باهاش دوست بودم…. و حتی یه وقتایی با تجربیاتی که داشتم راهنماییش میکردم. فریبا از لحاظ عاطفی کمبودهایی داشت که همیشه این خلا رو با دوستاش پر میکرد و در این بین بیشتر از بقیه دوستاش به من ابراز علاقه میکرد…یعنی اکثرا در مدرسه دوست داشت با من بگرده و در ساعتهای کلاس یا زنگای تفریح کنارم بود… و همیشه از شکل ظاهری و رفتارم تعریف میکرد…اصلا خودش رو شیفته و عاشقم میدونست…. راستش چون ذاتا آدم خیلی صبور و آرومی بودم با روحیات ضد و نقیضش کنار میومدم و تا حد زیادی روش تاثیر گذار بودم…. ولی اون شب نحس حسابی به خاطر این رابطه و دوستی خودمو نفرین میکردم هر چه ساعت از نیمه میگذشت استرسم بیشتر میشد. از فریبا هم خبری نبود…. مستاصل دور خانه ی بزرگ ویلایی میگشتم تا اونو پیدا کنم و حداقل به طریقی برام آژانس یا تاکسی بگیره تا از اون محیط فرار کنم ولی انگار فریبا آب شده و تو زمین رفته بود.دو مرتبه همه ی اتاقای طبقه بالا رو که در هر کدومو باز میکردم حسابی شرمنده میشدم و عرق سردی بر پیشانم می نشست گشته بودم و با اون کفشای پاشنه بلند که راه رفتنو برام حسابی سخت کرده بود،اونقدر پله ها رو بالا پایین رفته بودم که هیچ توانی برام نمونده بود. صدای بلند و آزار دهنده ی موسیقی هم چنان احوالمو دگرگون کرده بود که دوست داشتم گوشه ای بنشینم و گریه کنم.تا بالاخره بعد از یک ساعت سر و کله ی فریبا از دور پیداشد(در حالیکه به نظر آشفته میرسید).وقتی از دور دیدمش انگار فرشته ی نجاتی رو در برهوتی پیدا کرده بودم.سریع به سمتش رفتم و با عجز و زاری که در صدایم مشهود بود گفتم: آخه فریبا توکجا غیبت زد…؟یه ساعته دنبالت میگردم.من دیرم شده….الان آقا جونم اینا نگرانم میشن… فریبا که معلوم بود از دعوت هم کلاسی غیر اهل حالش پشیمون شده گفت: تازه سر شبه.چقدر عجله داری؟ احساس کردم غیر طبیعی حرف میزنه.ولی بی اهمیت بهش ملتسمانه گفتم: فریبا تو رو خدا اگه خودت هم نمیتونی منو برسونی یه آژانسی چیزی بگیر من برم.به مامانم قول داده بودم نهایت تا یازده یا دوازده برگردم.تو رو خدا یه کاری بکن خیلی دیرم شده. فریبا که رو پاش بند نبود گفت: وایسا الان میگم اشکان برسونتت. دستمو به سمت یکی از پسرایی که اول مهمونی دکتر جون معرفی کرده بود کشید و بی آنکه به من اجازه صحبت بده گفت: اشکان جان دوست منو میرسونی خونشون؟میگه خیلی دیرش شده،توهم که گفتی دیگه حوصله ی موندن نداری. اشکان نگاه عمیقی به سرتا پام انداخت.انگار او هم مثل فریبا چندان حال مساعدی نداشت.سری تکان داد و رو به فریبا گفت: من گفتم حوصله ی اینجارو ندارم،که زودتر برم….خب شاید هم قسمت امشب ما هم اینطوریه! بعد درحالیکه لبخندی تحویلم میداد،ادامه داد: بزن بریم. من که حتی فرصت نکرده بودم به فریبا حرفی بزنم به آرامی بهش گفتم: ولی من با این….. فریبا وسط حرفم اومد وگفت: ببین اگه با اشکان نری معلوم نیست تا دو سه ساعت دیگه کسی قصد رفتن داشته باشه…از آژانس و این حرفا هم که اینجا خبری نیست و من هم که نمیتونم این همه مهمونو ول کنم بیام تو رو برسونم. مستاصل نگاش کردم و گفتم: آخه خودت…. فریبا منو به سمت اشکان که به طرف حیاط میرفت هول داد و گفت: آره خودم گفتم…ولی نه الان.آخر شبو گفتم.حالا تا این پسره پشیمون نشده برو… ناچار بودم همراه او بروم چون برای فرار از اون محیط هیچ راه دیگه ای نداشتم….با این که تا اون سن هیچ وقت همراه پسر غریبه ای جایی نرفته بودم ولی به دنبال اشکان که با آن قد بلند به سمت اتومبیل آخرین مدلش میرفت،روان شدم.ترس و دلهره ی عجیبی سراپای وجودمو فرا گرفته بود ولی هیچ چاره ای جز رفتن نداشتم. اگر تو اون باغ و ویلای بزرگ دور از شهر میماندم معلوم نبود کی میتونستم برگردم. اشکان که با اون چشمای خمار عسلی رنگش نگاه عمیقشو به چهره ام دوخته بود،گفت: حالا خونتون کجاست…؟ آهسته گفتم: شما تا همون ۱باغ برید بقیشو میگم. سرشو آهسته تکــــــــون داد و اتومبیلشو روشن کرد و از در بزرگ باغ خارج شد،در دل تاریکی پیش میرفتیم…مدتی در سکوت راند…تا اینکه گفت: اسمتون یادم رفت،افتخار همراهی با…. آهسته گفتم: طلایه هستم. لبخند مرموزی زد و گفت: چه اسم برازنده ایی! بعد نگاهی به من که تا اخرین حد ممکن به سمت در اتومبیل چسبیده بودم،انداخت. نمیدونستم چی بگم.سکوت کرده بودم و در دل دعا دعا میکردم هرچه زودتر اون شب لعنتی تموم شه.نمیدونم این سکوت چقدر طول کشید و من در افکار ضد و نقیضم دست و پا زدم و در عالم هپروتی همیشگی ام غرق شده بودم که با توقف کامل اتومبیل چشمامو باز کردم. لحظه ای از اون چه میدیدم،قدرت نفس کشیدن رو هم از دست داده بودم.با بهت به حیاطی که وسط آن ساختمان سفیدی قرار داشت خیره شدم. انگار مغزم قدرت تجزیه وتحلیل آنچه چشمهام میدید رو نداشت.با ترس تمام قوایمو که برام مونده بود رو جمع کردم و در چشمهای مشتاق اشکان که به قرمزی میزد خیره شدم و با لکنت گفتم: اینجا کجاست منو آوردی؟ پاهای سست و ناتوانمو به سختی تکان دادم و در اتومبیل رو گشودم.صدای نفسهای بلندم رو که به شماره افتاده بود میشنیدم ولی انگار نفسی در کار نبود.در اون لحظات رعب و وحشت سر تاپای وجودمو گرفته بود و از شدت ترس میخواستم پا به فرار بذارم و لی به کجا؟نمیدونستم.در چشمانم نهایت درماندگی و استیصال فریاد میزد و فکر اینکه چه بلایی میخواست سرم بیاد به حات جنون میکشاندم و حتی قدرت ایستادن نداشتم. اشکان در نهایت خونسردی نگاهم میکرد و در همان حال لبهایش تکان میخورد اما من آنقدر در مغزم افکار عجیب دور میزد که حتی حرفاشو نمیشنیدمو سعی میکردم به زحمت چیزی بگمو التماس کنم و به پاش بیفتم.ولی به خاطر ترس و وحشتی که سر تا پای وجودمو گرفته بود زبانم در کام نمیچرخید…. اشکان بی محابا به سمتم میومد و من فقط عقب عقب میرفتم.دستشو سمتم دراز کرد.اونقدر ترسیده بودم که نمیتونستم حرکت کنم.یعنی من عاجزتز از اون حرف بودم.از شدت هراس داشتم قالب تهی میکردم و دندان هایم به سختی روی هم قفل شده بود که یک آن احساس کردم همه چیز به دور سرم میچرخه و ناگهان در ناحیه ی قلبم درد شدیدی احساس کردم که نفس کشیدنو برام سخت کرده بود و بعد همه چیز در برابرم تار شد و دیگه هیچ نفهمیدم.
در حالی که درد عجیبی در وجودم زبانه میکشید چشمهایم را که هنوز سنگین بود گشودم.در وجودم هیچ رمقی نبود،لبهایم خشک شده و سرم حسابی سنگینتر از بدنم شده بود.
بعد از اون بالاخره چشمهایم موقعیت جدید رو تشخیص داد.آه از نهادم براومد وتازه وقتی به سختی برخاستم و لباسم رو مرتب کردم به عمق فاجعه پی بردم.اشک بی پروا بر صورتم روان شده بود و من حتی نمیدونستم با اون همه بدبختی و آشفتگی چیکار کنم.
دختری که همیشه به اخلاقیات اهمیت میداد و برای گوهر پاک وجودش خیلی بیشتر از بقیه چیزها ارزش قائل بود حالا همه چیز رو ویران شده میدید.دختری که حفظ پاکدامنی اش رو از هر چیزی در دنیا مقدس تر میدونست حالا همه ی وجودش چه جسمش و چه روحش خدشه دار شده بود و خود را در منجلابی بی پایان می دید که برای نجات هیچ جای دست و پا زدن نداشت.
اونچه ذره ذره در مخیله ام هضم میشد زلزله ای ویرانگر برای افکار و ذهنیت های وجودیم شده بود.بتی که همیشه برای خودم از نجابت و پاکدامنی ساخته بودم به یکباره در نهایت قساوت ویرون شده و در یک کلام زندگی برایم به پایان رسیده بود و فقط آرزوی مرگ داشتم و نمیتونستم پیش خودم سر بلند کنم.با اینکه من تقصیری نداشتم و فدای هوس زودگذری شده بودم ولی پیکان تقصیرها رو به جانب خودم میگرفتم.چون هرگز نباید به همچین مهمانی قدم میگذاشتم و از اون بدتر با مرد غریبه ای که هرگز نمیشناختمش همراه میشدم.
ولی گاهی اوقات انسانها در مخمصه ای قرار میگیرند که برای فرار از اون به تونل میانبری که به پرتگاه ختم میشه حتی فکر هم نمیکنند و ومن اون شب برای رسیدن به موقع به هیچ چیز دیگه فکر نکرده بودم.در دلم هزاران بار بر خودم لعنت میفرستادم ولی نه اون لعنتها و نه اون همه فحش و ناسزا که به خودم نثار میکردم هیچ فایده ای نداشت و منو اسیر بختی به سهی شب کرده بود.منی که همیشه فکر میکردم چنین فاجعه هایی مال دیگرونه و هیچوقت برای من و در نزدیکی من اتفاق نمیفته.
منی که همیشه با خودم فکر میکردم کسایی که به همچین سرنوشت شومی دچار میشن و در چشم به هم زدنی دامنشون لکه دار میشه فقط دخترای کژاندیش و فراری و کلا کسایی هستن که از بطن مادر ناپاک به دنیا اومدن و شاید هر موقع حرف از چنین کسایی به وسط میومد با غروری کاذب چنان اونا رو بی بند و بار و بی آبرو میخواندم که انگار اونا از یه کره ی دیگه اومدن و ما از کره ای پاک و نجیب هستیم. هیچوقت به این مسئله به این شکل فکر نکرده بودم که هر آن همچین خطری برای خودم هم هست.یعنی اصلا فکر نمیکردم به همین راحتی یه چنین عاقبتی گرفتار بشم.هرچند ناخواسته و بی تقصیر.
ساعت از دو و نیم صبح هم گذشته بود.زار و درمانده نشسته بودم که چه باید بکنم….چطور میتونستم به روی خانواده ام نگاه کنم.اگه آقاجونم میفهمید فقط مرگ رو شایسته ی من میدونست و اگه مامانم متوجه میشد…
وای برمن حتی فکر کردن بهش هم برام سخت بود.نفسم از گریه بالا نمیومد.اشکان خیلی راحت و بیخیال در اتاقی به خواب رفته بود و هنوز همون لباس مهمونی رو به تن داشت.لحظه ای چنان از او متنفر شدم که میخواستم با دستام خفه اش کنم.
ولی تا همینجای کارهم به اندازه ی کافی بدبخت شده بودم.دیگه خون سگ به گردن گرفتن چاره ای برام نمیشد.باید از اون جا فرار میکردم ولی به کجا…؟
لحظه ای از ذهنم گذشت که دیگر به خانه نروم وقتی خانواده ام میفهمیدند خودشون بیرونم میکردند تازه اگر سرمو نمیبریدند…ولی باز با خودم فکر کردم که لزومی نداره اونا بفهمند چه به سرم اومده.دخترایی که من همیشه به چشم بد بهشون می نگریستم خیلی راحت در خانواده هاشون زندگی میکردند و اونا هم هیچوقت متوجه نمیشدند.نمونه ی اونا رو کم از همکلاسی هام نشنیده بودم.
حالا دیگه عزم و اراده ام برای برگشتن به خونه و کتمان هر آنچه فاجعه ی زندگیم میدانستم،راسخ شده بودم.فقط میموند عذر و بهونه ای که تا اون موقع بیرون از خونه موندنمو توجیه کنه که اون هم با وجودخانواده ی سرسختی که من داشتم در نهایت چند روزی تنبیه و دعوا در انتظارم بود…
با همین خیال نفسی به آسودگی کشیدم…فقط نمیدونستم چطور باید فرار کنم؟اگه در ها قفل بود چه باید میکردم؟!کفشهایم رو که گوشه ای افتاده بود به همراه کیف دستی ام برداشتم و خیلی آهسته طوری که حتی خودم هم صدای پامو نمیشنیدم و فقط صدای نفسهامو از همه چیز بلندتر بود از هال و سپس کریدور باریک گذشتم و خودمو به تراس خونه که با ۱ پله به حیاط میرسید،رسوندم و با قدمهایی لرزان مسیر طولانی حیاط رو که با موزاییک سنگ فرش بود طی کردم.
در دلم دعادعا میکردم در حیاط قفل نباشه،از کنار اتومبیل اشکان که همچون تابوتی برام دهن کجی میکرد رد شدم.چنان با احتیاط قدم برمیداشتم انگار اشکان گوش تیز کرده بود که صدای قلب منو هم از داخل خونه بشنوه هر چند که خودم میدونستم با حالی که اونو دیشب دیده بودم هرگز نمیتونه بیدار بشه ولی ترس و احتمالات هیچ دلیل منطقی نمیپذیره.وقتی زنجیر در آهنی بزرگ رو کشیدم و در آهسته با صدای قرقر باز شد حکم پرنده ای رو داشتم که که بعد سالها راه فرار پیدا کرده باشه.نفسم از فرط خوشحالی که نه چون شادی با اون وضعیت هیچ مفهومی نداشت،شاید از فرط هیجان بالا نمیومد و با نیرویی مضاعف پاهای خسته و وامانده ام رو میکشوندم.
خیابان در اون وقت حسابی خلوت و تاریک بود انگار همه خوابیده بودند و دوباره اضطراب و وحشتی عمیق بر وجودم مستولی شد.نمیدونستم تو کدوم خیابون هستم.حسابی گنگ شده بودم حتی نمیدونستم به کدوم سمت باید حرکت کنم که از دور روشنایی اندکی توجه ام رو جلب کرد.با اینکه نمیدونستم چیست و کجاست با تمام وجود به سمتش پر کشیدم.حکم آهویی رو داشتم که از بیم جانش از دست یوزپلنگی پر قدرت میدود.
وقتی تقریبا نزدیک تابلوی نئون شدم،در حالیکه که به نفس نفس افتاده و دیوار رو تکیه گاهم کرده بودم،نوشته ی رو تابلوی رو خوندم”متل” و انگار امیدو زندگی دوباره ای بهم ارزانی شده بود به سختی از کنار دیوار قدم برمیداشتم تا کمی نفسم جابیاد.عرق پیشونیمو گرفتم و آهسته وارد شدم.هنوز پاهایم میلرزید.مسئول اونجا که در حالت خواب و بیدار برنامه تلویزیون که فکرکنم راز بقا بود رو نگاه میکرد با لحن خشک و سردی گفت:
همه اتاق ها پرند.
در حالیکه سعی میکردم از لرزش صدام کم کنم گفتم:
سلام
متصدی،این بار به طرفم نگاهی انداخت و دوباره با همون لحن تلخ ولی با لهجه ی شیرین اصفهانی گفت:
سلام،خانم جان همه ی اتاق ها پر هستند.اگر میخوای برو هتل میدون بعدی.
به زحمت زبونمو چرخوندم و گفتم:
اتاق نمیخوام فقط اگه ممکنه یه تاکسی برام خبر کنید.
مرد نگاه اخم آلودی به سر تا پایم انداخت و گفت:
برای کجا تاکسی میخوای؟نکنه نصفه شبی هوس گردش توی شهر رو بگردی دختر جان…؟
نه حال و حوصله ی بحث رو داشتم نه وقتشو….گفتم:
میخوام برم خونمون.
آدرس رو گفتم و برای اینکه زودتر از زیر نگاه کنجکاو و بی اعتمادش راحت بشم به دروغ گفتم:
آخه دانشجو هستم و به خاطر خرابی اتوبوس این موقع به اینجا رسیدم.
با اینکه احساس میکردم مرد اخمو حرفامو باور نکرده ولی محکم ادامه دادم:
لطفا سریع یه تاکسی برام بگیرید.خانواده ام نگران هستند.
مرد نیم نگاهی پرسشگر به سر تا پایم انداخت و منو در اون لباسها که کاملا مشخص بود به رخت عروسی میخورد تا یه دانشجو،برانداز کرد و بعد شماره ی تاکسی تلفنی رو گرفت و بعد از گفنگویی رو بهم کرد و گفت:
تا ۲ دقیقه دیگه میاد.میتونی همینجا منتظر بمونی.
به صندلی پیشخوان اشاده کرد.نفس آسوده ای کشیدم.بی رمق تر از اون بودم که ۲ دقیقه سر پا بمونم و روی صندلی ولو شدم.سرم مثل کیسه ای بزرگ و سنگین شده بود و خداروشکر میکردم که در اون وقت شب تونسته بودم به راحتی خیالی آسوده تاکسی گیربیارم ولی این دلخوشی با اندیشیدن بر اونچه بهم گذشته بود دوباره تبدیل به اندوه و وحشت شد.
۲دقیقه هم نشده بود که متصدی هتل گفت:پاشو خانم.تاکسی اومد.
با نگاهم از او با همه ی بداخلاقی هایش تشکر کردم و خودمو به تاکسی رسوندم.بعد از سلام کوتاهی آدرسو گفتم و راننده بی هیچ سوالی اتومبیل رو به حرکت در آورد.فقط مونده بودم حالا به مامانم اینا چی بگم…؟قلبم به شدت میکوبید و هر چه به محلمون نزدیکتر میشدیم اضطراب بیشتری وجودمو فرا میگرفت.
بالاخره تصمیم گرفتم دروغ بگویم ولی چه دروغی نمیدونستم اما مطمئن بودم هر چه بگویم باور میکنند.مامانم ساده تر از این حرفا بود که حرفمو باو رنکنه.یعنی در اصل اونقدر در تمام دوران زندگیم درست رفتار کرده بودم که حالا بهم اعتماد کامل داشت،هرچند که تا به حال سابقه نداشت هیچ وقت به جز ساعات مدرسه و کلاسهای غیر درسی ام از خونه بیرون برم حتی بادوستان صمیمی ام هم در محیط خارج مدرسه هیچ رابطه ای نداشتم.فریبا هم فقط یه بار به خونه ی ما اومده بود اون هم برای آماده شدن در امتحان زبان.
در همین افکار بودم که راننده ی خواب آلود تاکسی رو مقابل خونمون توقف کرد و سپس باگفتن خانم همین است درسته؟ منو از هپروت به دنیای واقعی دعوت کرد.
دنیایی که دوست داشتم برای همیشه از اون فرار کنم.با گفتن چقدر میشه سریع درکیفمو باز کردم و بعد از پرداخت کرایه و تشکرپیاده شدم.
روبه روی در آهنی سفید رنگ حیاطمون ایستاده بودم ولی نمیدونستم چه کار باید بکنم،میترسیدم زنگ بزنم.همانطور که مستاصل ایستاده بودم در باز شد و مامان در حالیکه استرس و نگرانی از چهره اش هویدا بود گفت:
کجا بودی دختر؟نصفه عمر شدم!میدونی چند ساعته پشت این در نشستم تابیایی؟
چندبار تا سر خیابون اومدم و برگشتم؟اصلا میدونی ساعت چنده؟نصفه شبه!
هاج و واج نگاهش میکردم و مانده بودم حالا چه بگویم که اشکهایم بی اختیار جاری شد.مامان که مات نگاهم میکرد با نگرانی گفت:
چی شده دختر؟دزدیده بودنت؟تصادف کردی؟مادر بگو چه بلایی سرت اومده؟قلبم وایستاده.
من که کلمه ی تصادفو بین اون همه واژه می دزدیدم با گریه گفتم:
تو راه تصادف کردیم تا الان هم تو بیمارستان بیهوش بودم و تا به هوش اومدم سریع تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم.میدونستم شماهم نگرانید.
مامان با محبت منو داخل چادر نخی گلدارش گرفت و با مهربانی بوسیدم وگفت:
حالا خدا رو شکر به خیر گذشت.داشتم از دلشوره میمردم.آخه چند بار بهت گفتم مادر جون این جشن تولدها و این جور جاها نرو چشمت میزنن…خوشگل و بر و رو داری.کافیه یکی بدچشم باشه..همین جوری میشه دیگه…!
بیچاره مامان خبر نداشت که هیچ چیز به خیر نگذشته بلکه شر هم پیش اومده.غافل از همه جا آهسته کنار گوشم گفت:
آقاجونت تمیدونه هنوز نیومدی…خوابه…یواش برو تو.
منو در آغوش پرآرامشش به اتاقم رسوند و دلواپسیشو با سوالهای پی در پی برطرف
کرد و در آخر گفت:
شام خوردی؟
سری تکان دادم و از شرمی که در وجودم فریاد میکشیدسرمو پایین انداختم.
مامان بعد از پرسیدن چند سوال که مثلا با ماشین فریبا بودیم یا دوست دیگرم،چراغ خواب رو خاموش کردو گفت:
بخواب که تا آقا جونت نفهمیده من هم برم بخوابم.
و با حالت تاکیدی ادامه داد:
حق نداری بعد از این برای رفتن به این طور مراسم ها خواهش و تمنا کنی.دیگه نمیتونم از دلشوره دق مرگ بشم تا تو بیایی…به این دوستات هم بگو دیگه حق ندارن پی گیرت بشن.
حرفشو زد و در تاریکی از اتاقم خارج شد.واقعا چقدرگوشه ی امن خانه ی پدر و مادر دلپذیره…هرچند که
از خودم خجالت زده بودم ولی همین که خونه دوباره پذیرایم بود بالاترین لطف خدا شامل حالم شده بود.
از فکر اینکه ساعاتی پیش چه برمن گذشته بو د در اوج آوارگی و بی پناهی پرسه میزدم،اشکهایم دوباره جاری شد.خدارو شکر میکردم ولی در اعماق وجودم نمیدونستم با بلایی که به سرم اومده چه کنم؟پتو رو برسرم کشیدم تا صدام بیرون نره و مدتها به حال خودم و درد بی درمان لاعلاجم زار زدم.نمیدونم چقدر طول کشید که از شدت بدبختی و درماندگی خواب چشمهایم رو ربود.صبح با صدای مامان که میگفت:
من میرم سبزی خوردن بگیرم.تو هم دیگه پاشو. از خواب پریدم و برای لحظه ای تمام کابوس های شب قبل رو فراموش کرده و با خیالی راحت انگار نه انگار که اتفاقی افتاده برخاستم ولی وقتی چشمهای از گریه ورم کرده وقرمزم رو که باز نمیشد باز کردم به یاد اونچه که به من گذشته بود افتادم.
باید مدتی از فریبا دوری میکردم تا مبادا جلوی مامانم حرفی بزنه که تصادفی در کار نبوده.دوست نداشتم پرده از رازم حتی پیش فریبا بردارم.اون که زیاد اشکان رو نمیشناخت و اون طور که میگفت اولین باری بود که در جمع اونا حاضر شده بود.
واگر هم اشکان حرفی میزد و رسوایم میکرد میتونستم به راحتی انکار کنم و همه رو زاییده ی فکر بیمارش بخونم.
فریبا اونقدر بهم اعتماد داشت که حرفای منو باور کنه.با این افکار نفس آسوده ای کشیدم و گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ی فریبا رو گرفته و منتظر موندم ولی تلفن همراهش خاموش بود.
اون روزها هنوز همه موبایل نداشتن….ولی فریبا به برکت ثروت زیاد پدر و ماردش هم موبایل داشت و هم ماشین هرچند که من نه موبایل داشتم نه از رانندگی چیزی سر در می آوردم.
وقتی برای بار دوم هم صدای خاموش است در گوشی پیچید شماره خونشونو گرفتم.هرچند بعید میدونستم فریبا دیشب از باغشون به خونه رفته باشه ولی از سر ناچاری شماره رو گرفتم و در نهایت خوشحالی بعد از چندین بوق مستمر خودش خواب آلود جواب داد.وقتی صدای منو شنید همون طور که خمیازه میکشد گفت:
تویی طلایه!دیشب راحت رسیدی؟
در حالی که با خودم میگفتم ای کاش واقعا این طور بود گفتم:
آره.فقط زنگ زدم بهت بگم مامانم به خاطر تاخیر دیشب خیلی حساس شده لطفا یه مدتی به خونه ی ما زنگ نزن.خودم باهات تماس میگیرم.
فریبا که معلوم بود از حرفهای من متحیر است گفت:میخوای من خودم با مامانت صحبت کنم؟ ازتصورش هم ترسیده و گفتم: نه نه اصلا….هیچ وقت این کارو نکن!الان خیلی عصبانیه.من خودم وقتی موضوع رو فراموش کرد بهت زنگ میزنم.شاید مدتی طول بکشه ولی برای اینکه دوباره با شنیدن صدای تو یاد مراسم تولد و تاخیر من نیفته باید یه مدت آفتابی نشی.در ضمن دوست ندارم این پسره که دیشب منو رسوند متوجه آدرس یا شماره ی تلفنم بشه،بهش حرفی نزنی.
فریبا که با تعجب به حرفام گوش میداد گفت:خب مگه خودش نرسوندت؟آدرس رو حتما بلده…
دستپاچه شده و گفتم: نه…من وقتی فهمیدم پسر خیلی خوبی نیست چند تا خیابون پایین تر پیاده شدم. فریبا که معلوم بود هنوز تو شوک حرفای منه با تعجب خاصی که در لحن صداش بود گفت: اشکان پسر خیلی خوبی نیست؟ -آره….تورو خدا همه ی حرفام یادت بمونه و یه موقع کاری نکنی اوضاع خرابتر بشه.
فریبا که ساکت بود گفت: نه…خیالت راحت…هرچی توبگی فقط زودتر بهم زنگ بزن دلم برات تنگ میشه…اصلا کاشکی تابستون نیومده بود و تو مدرسه همدیگه رو میدیدیم.
-من هم دلم برات تنگ میشه.حالا برو چون میترسم مامانم سر برسه.اون وقت بهم گیر میده. فریبا با گفتن مواظب خودت باش خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشتم.
دوباره به ادامه فکر و خیالات وحشتناکی که از دیشب میهمان ذهنم شده بود فرو رفتم که با شنیدن صدای در از اون هپروت تلخ بیرون اومدم و به حموم رفتم…حتما مامان با دیدن اون چشمای پفی مشکوک میشد مخصوصا که دیشب چند بار پرسیده بود:
مادر جاییت درد نمیکنه؟چیزیت نشده؟اگه جایی از بدنت درد میکنه نباید از بیمارستان میومدی،باید زنگ میزدی ما خودمونو بهت برسونیم.مادر چرا بیهوش شدی؟ضربه ای به سرت خورده؟
خدارو شکر قصه ای رو که سر هم کردم باور کرده بود و به شکرانه سلامتی من میخواست صدقه بدهد و به آقاجونم گفته بود صبح یه مرغی یا خروسی بگیرد و خونش رو بریزد.این که آنها اینقدر بهم اطمینان داشتند فریب داده بودم عذاب وجدان گرفتم ولی خب چیکار میتونستم بکنم….
راهی جز رو آوردن به دروغ و کلک نداشتم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۷
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
go