رمان طلوع پارت ۱۰۲ - رمان دونی

 

 

 

 

میخوام از این فرصت استفاده کنم و تا حواسشون به من نیست بیصدا بزنم بیرون که پدرش با همون خشم و عصبانیت میچرخه طرفم…..

 

 

 

دایی….

 

رابطه ی من و این آقا الان به هر چیزی شباهت داره جز دایی و خواهر زاده….

 

 

سمتم میاد…آب دهنمو قورت میدم و به بارمان نگاه میکنم…..

 

 

رو به روم قرار میگیره و به حالت تهدید میگه:که مهمونی؟…..

 

 

فقط بهش نگاه میکنم…چشماش منو یاد ساره میندازه…..یعنی متوجه شباهت بین چشمامون نیست…..

 

 

_ جواب منو بده زنیکه…..

 

 

با این حرف حرص همه ی وجودمو میگیره و بیخیال بدنی که رو ویبره است میگم: بهتون بی احترامی نکردم که حالا بخواین بی احترامی کنید پس حد…

 

 

ادامه حرفم با آستینی که از مچ میگیره و بی رحمانه سمت در میکشونه قطع میشه….

 

 

 

با اینکارش بغض تو گلوم میشینه….

 

 

بارمان: چیکار میکنی بابا….

 

 

سمتمون میاد ولی فقط همین حرف رو میزنه و هیچ واکنش دیگه ای نشون نمیده….

 

_ ولم کن….

 

 

 

آستینمو محکم میکشم که دستش ازم جدا میشه…..

 

 

با خشم رو بهم میتوپه: گم شو برو بیرون دختره ی خراب….

 

خراب…..

 

 

بهم گفت خراب….

 

به بارمان نگاه میکنم که نگاهش رو ازم میگیره و و رو به پدرش شروع میکنه به جویدن لبهاش…

 

 

بازم سکوت میکنه…

 

 

 

واکنشش جلوی پدرش اصلا برام دلچسب نیست و با همه ی حرصی که این چند وقته تو دلم جمع شده رو به باباش میگم: آدم خوب نیست به خواهر زاده ش حرفای این مدلی بزنه….دایی جان…

 

 

 

 

 

 

 

 

میگم و خونسرد به قیافه ی هاج و واج شده شون نگاه میکنم…..

 

نگاه بارمان متعجب و نگران روم میشینه و اما، نگاه پدرش….

 

 

آخ چقد دلم میخواد از این نگاه قاب بگیرم و بزارم جلوی چشمام….

 

 

 

گیج و گنگ بهم زل زده و ابروهاش کم کم تو هم میره….

 

 

_ چی….چی گفتی؟….

 

دست به سینه میشم و به چشم و ابرو اومدن بارمان هم توجه نمیکنم و میگم: خواهر زاده دیگه….دختر ساره…..

 

 

به وضوح لرزش بدنش رو میبینم….

 

 

چقد دلم خنک میشه از اینهمه ناراحتی و حرص خوردنش…جای پدربزرگ عزیزم خیلی خالیه…

 

 

 

 

سرش با مکث میچرخه و رو به پسرش میگه: چی میگه این؟…

 

 

بارمان اما با چشمایی که ازشون ناراحتی و نگرانی میباره از من چشم میگیره و رو به پدرش میگه: بیاین بشینین براتون توضیح میدم…

 

 

 

 

_ حرف میزنی یا نه؟…

 

 

بین بگو مگو های اونا سمت کیفم میرم و با ازمایشی که این چند روز گرفته بودم برمیگردم سمتش….

 

 

طرفش میگیرم و میگم: من طلوع مشعوفم….اینم آزمایشی که با پدر بزرگوارتون دادم…ثابت میکنه که من نوه شم….دختر ساره..و شما هم دایی عزیز من…از دیشبم خونه ی پسرداییم هستم که البته در جریان همه چیز هم قرار دارن……

 

 

برگه رو تند میگیره و شروع میکنه به خوندنش….

 

 

_ قرارمون این نبود…

 

رو به بارمان که با حرص این حرف رو میزنه میگم: قرارمون چی بود پس؟….اینکه پدر گرام از راه برسن و نشناخته همه چی بارم کنن…..

 

سمت در بیرونی میرم و ادامه میدم: بی زحمت به بقیه هم اطلاع بدین من کی هستم و از کجا اومدم….حوصله ی اینکه بخوام به همه توضیح بدم رو ندارم…

 

 

در رو باز میکنم و میزنم بیرون…

 

 

با همه ی اتفاقای ریز و درشتی که برام افتاده الان بهتر از هر وقت دیگه ای حالم خوبه….

 

 

 

 

 

 

تو پیاده رو شروع میکنم به قدم زدن…

 

 

 

صدای زنگ موبایلم بلند میشه…

 

دست میبرم تو جیب و درش میارم….

 

 

طول میکشه تا شماره ی ناشناسی رو که رو صفحه است به یاد بیارم….

 

 

قبل از اینکه قطع کنه تماس رو برقرار میکنم و گوشی رو میذارم کنار گوشم…

 

 

 

_ بله…

 

 

_ سلام طلوع خانم…خوب هستین؟…

 

_ ممنونم…بله بهترم….

 

_ خدا رو شکر…از دیشب تا الان خیلی نگرانتون بودم….خوش حالم که حالتون خوبه….

 

 

میخوام جواب بدم که با پیامی که میاد گوشی رو پایین میارم و خیره میشم به پیام بارمان….

 

 

 

_ همه چی رو بهم ریختی….حاج بابا ازت نمیگذره طلوع‌…

 

 

 

دروغ چرا…..یکم ترس میفته به جونم….

 

_ الو…الو….

 

 

با شنیدن صدای محمد حسین دست از فکر کردن برمیدارم و میگم:بله..ببخشین یه لحظه صداتون قطع شد…

 

 

 

_ آهاا…گفتم اگه وقت دارین میخوام ببینمتون و ناهار با هم باشیم….امکانش هست؟….

 

 

یکم دو دل میشم برا جواب دادن و در نهایت منی که الان بی هدف دارم میچرخم تو خیابونا چه دلیلی داره دعوتش رو رد کنم…..اونم دعوت کسی رو که میتونم از گذشته باهاش حرف بزنم….

 

 

 

به همین دلیل میگم: واقعیتش خودمم میخواستم باهاتون حرف بزنم….کجا باید بیام؟…

 

 

 

_ هر جا هستین خودم میام دنبالتون…..

 

 

_ نه…ممنونم…زحمت نمیدم، خودم میام….

 

 

_ اختیار داری…فقط لطف کن و ادرس رو بفرست…

 

 

 

نمیدونم فازش چیه که یه بار رسمی میشه و یه بار صمیمی…

 

 

میخوام بازم بگم نیازی نیست و خودم میام که قطع میکنه و پشت بندش پیامش میاد‌…

 

 

_ منتظرم طلوع خانم….

 

 

 

ناچار ادرس رو براش میفرستم…..

 

 

 

 

سمت مغازه ی ای که باهام فاصله نداره میرم و با گرفتن کیک و آبمیوه رو نیمکت گوشه ی خیابون میشینم….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نیم ساعتی هست منتظر نشستم….

 

 

جسمم رو نیمکت نشسته و ذهنم پیش پیامی که بارمان بهم داده بود هست…..

 

 

 

یعنی چی که ازم نمیگذره…‌‌‌‌‌‌‌‌..!…

 

 

 

 

 

با صدای بوقی سرمو بالا میارم…

 

 

 

ماشین شاسی بلند مشکی رو به روم وایمیسه….

 

 

نگاهم رو بهش میدوزم که شیشه سمت شاگردش پایین میاد…

 

با دیدن محمد حسین از رو نیمکت پا میشم و طرفش میرم….

 

 

 

 

 

_ سلام…

 

 

با لبخند جوابمو میده و من با باز کردن در رو صندلی جلو جا میگیرم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
1 سال قبل

میشه امشب پارت بزارید لطفا

همتا
همتا
1 سال قبل

لطفا اگه امکانش هست ی کم طولانی تر پارت بده
میشه طلوع رو به سمت خوشبختی سوق بدی دیگه کم کم، تا الان که هرکس بنده خدا رو دیده واکنشا همه یکی بوده کاش لاقل یدفه همون شب تو خونه پدربزرگش همه فهمیده بودن یهو همه واکنش نشون میدادن

همتا
همتا
1 سال قبل

همتا جان ، خانوم شاهانی شما که خیلی خوب میومدید پیامامون رو میخوندید و جواب میدادید
شما دیگه چرا عزیزم

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
پاسخ به  همتا

همتا جون بچه کوچیک داره عزیزم،،،نمی تونه همیشه سر وقت پارت بزاره

همتا
همتا
1 سال قبل

عزیزم
مرسی که جواب دادی خانوم

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
پاسخ به  همتا

خواهش میکنم⁦❤️⁩⁦

:///
:///
1 سال قبل

اینقده که درگیر سرنوشت دلارای و طلوع و درین هستم درگیر این که چه بلایی تو هفته ی آینده با سه تا امتحان قراره سر خودم بیام نیستم😂💔😐😐😐😐:////

nila
nila
1 سال قبل
پاسخ به  :///

برو امتحانتو بخون هم ی نمره خوب میگیری ب یجایی میرسی هم تا میای رمان یه ذره ب جلو پیش رفته😐😂💔

:///
:///
1 سال قبل
پاسخ به  nila

مرسی از پیشنهادت😂😂حقیقتا من اگه پروفسور بشم و دکترام رو تو ۸ زمینه ی مختلف بگیرم … احتمالا میام میبینم دلی و ارسلان هنوز تو اسلوموشن دیدار دوباره موندن😂😂😐😐

nila
nila
1 سال قبل
پاسخ به  :///

👌🏻👌🏻👌🏻😂💔
خودمم فردا دوتا امتحان دارم اما همچنان نشستم اینجا غصه اینارو میخورم😐

:///
:///
1 سال قبل
پاسخ به  nila

هعیی
فداکاری تا چه حد:)))😂💔
ما از خودمون گذشتیم که شاید زندگی اینا درست شه😂💔💔💔نویسنده هم یه خورده از خود گذشتگی کنه بیشتر بنویس دیگه تروخدا
ما رو ببین… کار و زندگیمونو ول کردیم ۲۴ ساعته علاف رمانیم 😂💔😭
دلتون میاد ننویسین ؟؟!!:///

Roz
Roz
1 سال قبل
پاسخ به  :///

😂😂😂😂😂خیلی بامزه ایی

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

بهترین رمان هس خیلی عالی ولی دیربه دیر پارت گذاری میشه حداقلش زیاد باشه تو دوتا کلوم تموم میشه اصلا آدم نمیدونه چی به چی شد

غزل
غزل
1 سال قبل

بخدا چقد خسته شدی اینو نوشتی

Asal
Asal
1 سال قبل

نویسنده جان لطفا یه پارت دیگه بدههههه😭🤍

Roz
Roz
1 سال قبل

میشه حداقل یه پارت دیگه هم بزاری لطفا

سارا
سارا
1 سال قبل
پاسخ به  Roz

خودتونو خسته نکنیددوستای عزیز نویسنده فقط هرچی خودش بخوادانجام میده انقدر دیربدیروپارت کم میده آدم خسته میشه در حالیکه رمانش خوبه خدایی

دسته‌ها
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x