رمان طلوع پارت ۱۲۸ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۲۸

 

 

 

دستش که رو بازوم میشینه محکم پسش میزنم….

 

 

 

_ طلوع وحشی میشود….

 

_ برو کنار حوصله ندارم……

 

_ ای بابا…خیلی خب اشتباه کردم….دیگه همچین کاری نمیکنم……

 

با توپ پر میچرخم سمتش که دستاشو مظلومانه بالا مییره و میگه: معذرت میخوام….تو رو خدا منو نزن….

 

از حالت حرف زدنش و اون قیافه ی مثلا ترسیده ش خندم میگیره ولی به روی خودم نمیارم…..

 

 

_ بخند دیگه…بذار خندتو ببینم و بعد برم…..

 

_ وقتی ازت ناراحتم چرا باید بخندم….

 

پوف کلافه ای میکشه و میگه: ای بابا…برگشتی تنظیمات کارخونه که…یه ساعت پس برا چی اینجوری جلز و ولز میکنم….

 

کف دستش رو صورتم میشینه و آروم گونم رو نوازش میکنه و ادامه میده: دختر خوب…..خوشگلم…طلوعم….عشقم…نفسم…مگه چیکار کردم باهات….امکان بارداری با یه بار جلوگیری نکردن خیلی کمه…برا چی اینهمه غر میزنی…

 

میپرم وسط حرفش و با گرفتن مچش مانع از حرکتش رو صورتم میشم…..

 

_ درد اینکه نظر منو نخواستی و اینکارو کردی…..

 

_ حالا از این یه بعد نظرتو میخوام…..خوبه؟….

 

_ نه…خوب نیست….بهت گفتم حواست باشه گفتی هست…..آخرشم کاری که خودت دوست داشتی و انجام دادی…..

 

نفسشو به شدت بیرون میده و رو به سقف میگه: خدایا، پناه بر خودت…نکنه منو بیچاره کنی و یه بچه بذاری تو بغلش…..اونوقت دیگه تا آخر عمرم باید همینجور غراشو به جون بخرم….

 

 

میزنم به بازوش و میگم: بی احتیاطی خودتو گردن خدا ننداز…سه روزه بهت میگم قرص بیار و وقتی میای میگی یادم رفت….

 

سرمو کج میکنم و با اخم ادامه میدم: چرا باید یادت بره بارمان؟….اونم همچین چیز مهمی رو….دو هفته نیست ازدواج کردیم….میخوای سر یه ماه حامله شم…..

 

 

طرف میز میره و با کشیدن صندلی میشینه…..

 

_ الان میگی چیکار کنم…..اگه برعکس میشه عمل کرد بیا بریم رو تخت من هر چی ریختمو جمع کنم….

 

_خیلی بی ادبی….

 

لپهاشو باد میکنه و هوای تو دهنش رو کم کم میده بیرون و رو بهم میگه: ….طلوع جان…دختر قشنگم….من این مدت اینقده سرم شلوغه که کم کم اسم خودمم داره یادم میره….اینقده فشار رومه که هشتصد جام در حال ترکیدنه….حالا تو اون شرایط از یه جام زد بیرون….تو به بزرگی خودت ببخش…تو رو جون من یکم درک کن ….

 

 

بی حوصله رو به روش میشینم……خودمم میدونم چقد این مدت سرش شلوغه…..ولی خب منم تمام ترسم از اینکه یهو تو این بلبشو حامله نشم….

 

 

_ الانم اگه اجازه بدی از خدمتتون مرخص میشم….

 

 

بلند میشه و سمتم میاد….

 

 

خم میشه و با بوسیدن گونم خداحافظی میکنه و از خونه میزنه بیرون…..

 

 

 

 

 

 

میدونم که باباش افتاده رو دنده ی لج و کار رو به پلیس و دادگاه کشونده و اجازه نداده نمایشگاه باز بشه….

 

از اینکه هیچ کاری از دستم برنمیاد خیلی حرص میخورم….میفهمم که میخوان تحت فشار بزارنش تا طلاقم بده….

 

 

صدای غرش آسمون باعث میشه از فکر و خیال بیام بیرون…..

 

 

ساعت چهار عصر ولی ابرهای تیره و بارونی تو آسمون باعث میشه جو خونه تاریک به نظر برسه…..

 

 

 

 

چقد دلم بیرون‌ رفتن میخواد….تو این دو هفته فقط چند بار بیرون‌ رفتم….اونم با خودش…..وقتایی هم که خونه نبود میگفت در و قفل کنم و نزنم بیرون…..

 

 

ولی الان واقعا دلم قدم زدن اونم تو این هوا رو میخواد….

 

سمت اتاق میرم و لباسامو با لباس های بیرون عوض میکنم…..

 

 

جلوی آینه وایمیسم و به خودم نگاه میکنم….

 

 

صورتم پژمرده و بی روح به نظر میاد ولی حوصله ی آرایش کردن رو ندارم…..

 

 

کیفمو برمیدارم و سمت در میرم ولی با چیزی که ناخودآگاه تو ذهنم میاد دوباره برمیگردم سرجام و باز جلو آینه وایمیسم…..

 

 

 

اون وقتی که خونه امیرعلی نامرد بودم با تمام انرژیم به خودم میرسیدم و هر وقت از سر کار میومد با دیدنم گل از گلش میشکفت….حالا انگار بارمان بیچاره دل نداره که همیشه با این صورت پژمرده باید جلوش جولون بدم…..

 

 

 

کیفو پرت میکنم رو تخت…..و لباس هایی که پوشیدم رو در میارم…..

 

 

سمت حموم میرم و یه دوش درست و حسابی میگیرم…..

 

 

بیرون میام و شروع میکنم به سشوار کشیدن…..خوب که موهام رو خشک میکنم با برداشتن وسایل آرایشیم مشغول آرایش میشم…..

 

 

 

دلیل نمیشه وقتی اون چیزی نمیگه منم بزنم به کوچه ی علی چپ……

 

 

دختردایی هایی که من دارم اینقده به خودشون میرسن منی که دخترم نمیتونم چشم از خوشگلیشون بردارم…..اونوقت من چی.؟…همینجوریشم با هزار آرایش نمیتونم به چهره ی بی آرایش اونا برسم حالا چه برسه که همینجوری هم بخوام بچرخم…..

 

اگر چه همه چیز که زیبایی نیست…..منم که نمیخوام به چشم کسی جز شوهرم زیبا به نظر بیام…..ولی اینکه با چهره ی ساده همش بخوام تو خونه بچرخم اصلا خوب نیست….

 

 

الان یه زن متاهلم…..و باید قبلتر از اینا به فکر میفتادم…..ولی خب هنوزم دیر نشده…..

 

 

 

آرایش و لباس پوشیدنم دو ساعتی از وقتم رو میگیره……

 

 

عقب تر میرم و خودمو تو آینه نگاه میکنم…..

 

 

موهامو محکم دم اسبی بستم و بدنم با این بالا نافی و شلوارک چسبون به زیبایی تمام دلبری میکنه…..

 

 

 

موبایل رو برمیدارم و سمت آشپزخونه میرم…. آهنگی رو پلی میکنم و همزمان که باهاش میخونم شروع میکنم به آشپزی کردن…..

 

 

_یه زن میجنگه پای آرزوهاش…

_ یه زن با یه جهان درگیر میشه…

_یه زن دست برنمیداره از عشقش…

_ با اینکه دائما تحقیر میشه…

_ همیشه گریه کردن باختن نیست…

_ یه زن تاریخ بی رحمی رو دیده…

_ یه زن رو سخت میشه عاشقش کرد…

_ ولی عاشق بشه جونش رو میده….

 

(مستان)

 

 

کارم که تو آشپزخونه تموم میشه یه لیوان نسکافه درست میکنم و با پوشیدن پالتو و شالم وارد تراس میشم…..

 

 

رو صندلی میشینم و همزمان که به قطره های بارون نگاه میکنم زیر لب خدا رو شکر میکنم….

 

 

نباید یادم بره تا چند وقت پیش بیرون از خونه چه بلاهایی سرم اومد…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

افریییین اینه قدذت یک زن

آهو
آهو
1 سال قبل

همتا جون امروز پارت میذاری لطفا🙏

sara
sara
1 سال قبل

داره خداروشکر شیرین میشه

Ana
Ana
1 سال قبل

چقدر مشتاقم ببینم واکنش بارمان چیه ب طلوعی ک بعد از اینهمه مدت ب خودش رسیده واسه خاطر بارمان …
امیدوارم همتاجون حالتون بهتر شده باشه و خوب

Atosa
Atosa
1 سال قبل

چقددددد گفتم این طلوع حامله میشه گفتین نه 😭🌚

ساجده
ساجده
1 سال قبل
پاسخ به  Atosa

هنوزکه نشده😐

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

خدا کنه کسی نیاد حالشو بگیره

آهو
آهو
1 سال قبل

آره بخدامن دلم میخواد دیگه تا آخرش کسی اذیتش نکنه وبقیه سزای بدی هاشونوببینن اینم بابارمان خوشبخت بشه

آهو
آهو
1 سال قبل

مرسی همتاجونم عالی بود

پری
پری
1 سال قبل

مرسیی مث همیشه عاالیی❤🌺
والا خوبه حالا این تو هفته چن بار با شوهرش رفته خیلیم خوب این همه تو کوچه خیابون بودی خسته نشدی الان بشین خونت همون با شوهرت هفته ای یبارم بری کافیه

camellia
camellia
1 سال قبل

آفرین بر طلوع.بالاخره داری آدم میشی.
البته چشمت نزنم…😏

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x