_ چی میل دارین خانم؟…
_ مرسی…منتظر کسی هستم…بیاد سفارش میدم….
دور میشه و من تو جام جا به جا میشم….نشستن برام سخته….اونم رو این صندلی ها…نیم ساعتی هست که منتظرم و هنوزم هیچ خبری نیست…..
موبایل رو از رو میز برمیدارم تا بهش زنگ بزنم که همون لحظه در کافه باز میشه و مردی با قد متوسط و یه تیشرت و شلوار مشکی داخل میاد….
عینکش رو برمیداره و نگاهش رو اطراف میچرخونه….
با دیدنم نگاهش تو نگاهم گره میخوره و با لبخند سمتم میاد…..
سر تا پاش رو از نظر میگذرونم..در حقیقت دنبال یه نشونی م….یه شباهت…..
از استرس همه ی وجودم میره رو ویبره….و بیچاره بچه ی تو شکمم که دکتر گفته هیجان و استرس براش خوب نیست….
دستام رو تو هم گره میزنم و همه ی وجودم چشم میشه و به مردی که حالا طرف دیگه ی میز ایستاده نگاه میکنم…..
باورش برام سخته همچین مردی پدرم باشه….چهره ش به پدر بودن نمیخوره….برا پدر بودن دختری به سن من خیلی جوونه….
با کمک دسته ی صندلی بلند میشم و رو به روش وایمیسم….
_ سلام عزیزدلم…..
با عزیزم گفتنش حس بدی بهم دست میده و وقتی میخواد برا بغل کردنم جلو بیاد چند قدم عقب میرم و دستمو به معنی نه جلوش میگیرم….
هیچ حالت ناراحتی تو صورتش پیش نمیاد و برعکس به خنده میگه: بشین عزیزم….برات خوب نیست زیاد سر پا وایسی….بشین….
خودش میشینه و منم رو صندلی که نشسته بودم میشینم……
_ خوبی؟…..
نه….خوب نیستم…..اصلا….دست هام میلرزه و تنم از سرما یخ زده…..
فقط نگاهش میکنم که دست میبره تو جیبش و یه برگه درمیاره و سمتم میگیره….
حالا چشمام میچرخه رو برگه و از دستش میگیرم…..
بازش میکنم و با دیدنش میفهمم برگه ی دی ان ای….
دیگه چند باری که آزمایش دادم حالا با دیدن این آزمایش میفهمم که جوابش چیه….
_ به من شباهت نداری…..
بهش نگاه میکنم که ادامه میده: بیشتر به ساره شباهت داری….نه من…
_ __________
_ یه چیزی بگو حداقل صداتو بشنوم……
چقد این حرفا برام عجیب غریبن…
حس میکنم خوابم و نمیدونم وضعیتی که توش گیر کردم رویاست یا یه کابوس ترسناکه…..
نفس عمیقی میکشم و لبام رو با زبونم تر میکنم…..
برگه رو بالا میارم و رو بهش میگم: این….این آزمایش رو چطوری گرفتین؟….
با کج کردن سرش میگه: همون وقتی که با ساره آزمایش داده بودی….
اخمام از گیجی تو هم میره……
با ساره!!……
نگاه گنگم رو که میبینه میگه: به تاریخ و اسم آزمایشگاه نگاه کن…برا همون وقتیه که با ساره آزمایش دادی….
تند برگه رو میچرخونم و بهش نگاه میکنم….
راست میگه….برا همون موقع است…..همون تاریخ….همون آزمایشگاه….ولی آخه چه جوری…..
باز بهش نگاه میکنم و میگم: یعنی چی؟….چطور ممکنه….من فقط با ساره ازمایش دادم…اصلا شما کجا بودین….چطور میدونستین ما قراره آزمایش بدیم……
_ صبر کن…..بهت میگم…بذار یه چیزی سفارش بدم…رنگ به روت نیست قربونت برم….
دستمو جلوش میگیرم و تند میگم: لطفا با من اینجوری حرف نزنین….
_ دخترمی…..
پوزخندی که میزنم خیلی واضحه….دخترم……
با دیدن پوزخندم متاسف سرش زو تکون میده و میگه: باشه…هر جوری که خودت بخوای حرف میزنم…الان فقط آروم باش….میترسم حالت بد شه…..
پلک هامو رو هم فشار میدم و میگم: لطفا زودتر حرفاتون رو بزنین و جواب سوال های من رو بدین….وقت ندارم و باید زودتر برگردم….
سرش رو به معنی باشه تکون میده و میگه:خیلی خب باشه…..میگم….روزی که تو و ساره رفتین آزمایشگاه من با خبر شدم و دنبالتون اومدم….میخواستم ببینم دختری که اومده پیش ساره کیه و چه نسبتی باهاش داره…..ته دلم امید داشتم حتما همون بچه ای که در به در دنبالش بودم….همون بچه ای که ساره هیچوقت نگفت چیکارش کرده….من خیلی وقت بود دنبالت بودم طلوع….ساره بهم گفته بود وقتی به دنیا اومدی مردی…..اونجا آشنا داشتم و ازشون خواستم از همون نمونه ی تو برا منم استفاده کنن….
_ چطوری با خبر شدین؟…..کی بهتون گفت من پیش ساره م؟…..
_ من خونه ی ساره رو بلد بودم…..خودم کمک کردم اون خونه رو بگیره….
دست خودم نیست که با صدای بلند میگم: چی!!!….چی میگین شما؟……
دستش برا اینکه دستمو بگیره جلو میاد که محکم عقب میکشم……وااای چه حس بدی دارم….خدایا…..
_ آروم باش دختر جان…..اگه همون یه وجب جا نبود معلوم نبود چه بلایی سرش میومد…..بهش ظلم شده بود..…بدترین اتفاق براش افتاده بود…. دو تا از دوستای نامردم بهش تجاوز کردن….حالش بد بود….خانوادش تا حد مرگ کتکش زدن و وقتی هم فهمیدن بارداره از خونه انداختنش بیرون……من دوسش داشتم….دنبالش گشتم و وقتی پیداش کردم ازش خواستم با هم زندگی کنیم….گفتم تا وقتی بچه م به دنیا بیاد با هم باشیم….قبول نکرد…ساره قبل از تجاوز باردار بود….مطمعن بودم بچه مال منه….ولی با این وجود میبینی که آزمایش هم دادم….من میخواستم بهش کمک کنم….دیگه چیکار باید میکردم؟…خانواده ی خودش یه درصد کارهایی که من براش کردم و نکردن….برادراش به خونش تشنه بودن….نمیگم تو اتفاق هایی که براش افتاد کاملا بی تقصیرم….نه نیستم…..ولی همه ی سعیم رو هم برا جبران کردم….چون دوسش داشتم…..ولی خب…..نشد…..یعنی خودش نخواست….
تجاوز!….اونم دو نفری!…خدایا….آخ بیچاره ساره!….
حرفی نمیزنم و نگاه خیره م رو به میز میدم….
_ تو یه خانواده ی فقیر بزرگ شدم…از بچه گی هر کاری که فکرشو کنی انجام دادم….هر کاری..…از طریق یه دوستی با حمید رستایی آشنا شدم….پدرشوهرت….یه چند وقت که گذشت یه روز پیغام داد که باهام کار مهمی داره….منم رفته بودم فروشگاهش….اون موقع تو فروشگاه حاج رستایی کار میکرد مثل الان نبود که برا چند دیقه دیدنش باید از دو هفته قبل نوبت بگیری….وقتی رسیدم گفت کار مهمی باهام داره و با هم سوار ماشینش شدیم….چند خیابون بالاتر نگه داشت و بعد از اینکه ازم قول گرفت که حرفایی که میزنیم بین خودمون بمونه… دست گذاشت رو نقطه ضعفم و از بدبختی و نداریم سو استفاده کرد و حسابی وسوسه کرد…ازم خواست به حاج رستایی نزدیک شم و بشم دست راستش تو فروشگاه و شرکت….گفت خودمم حسابی ازت تعریف میکنم تا راحتتر قبولت کنه…. بعدش بهم گفت باید از طریق خواستگار وارد خونشون شم…..گذشت و تا اینکه حاج رستایی واقعا بهم اعتماد کرد و برا خودم تو فروشگاه و شرکتش جایی باز کردم….ولی نه…وقتی ساره رو ازش خواستگاری کردم هیچ جوره زیر بار نرفت….حمید هم وقتی دید پدرش راضی نمیشه گفت تا همینجا بسه…..نیازی نیست دیگه اصرار کنی…ولی من واقعا ساره رو دوست داشتم و عاشقش شدم….قرار بود با کمک دو تا از دوستام وارد خونه شیم و سکه هایی که برا حاج رستایی بود رو بدزدیم…..حمید ازمون این رو خواسته بود ولی وقتی پام به خونشون نرسید و حاج رستایی جوابم کرد حمید هم پدرش رو راضی کرد تا سکه ها رو تو فروشگاه نگه داره.…قرارمون به نصف نصف بود…..ولی لحظه ی آخر من کشیدم کنار…..فقط و فقط به خاطر ساره…ولی دوستام رو نتونستم راضی کنم….اونا هم ادامه ی نقشه رو رفتن و وقتی کار رو تموم کردن حمید با لگد از میدون پرتشون کرد بیرون…مثل خودم بدبخت بودن و حمید با خانواده هاشون تهدیدشون کرد…..بدجور ضدحال خوردن و انتقامش رو از ساره بیچاره گرفتن و بهش تجاوز کردن..….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حااالللم اززز حمییید بهمممم خورددددد…. نه فک کنم این پدر جدیده واقعا راست میگه🥲 ولی هنوز هم نمیتونم دوسش داشته باشم🥲🥲
نقشه داره براش برای پدری کردن نیومده سراغش حتما میخواد اینبار بارمان و تیغ بزنه طلوع با پنهون کاریش قبر خودش و میکنه اینبارم بارمان میزارتش کنار
خودت داری میگی جوونه مردی که جوونه چطوری پدر تو باشه…به نظر من این کار پدر بارمانه تهدیدش کرده خونه و نمایشگاه رو پس گرفته ترسیده بارمان بره به همه بگه یکی رو اجیر کرده بره به طلوع بگه من پدرتم بعدشم بارمان رو مقصر جلوه بده که طلوع از بارمان جدا شه طلوع هم هی داره بازی میخوره…من جای طلوع بودم بهش میگفتم برو همون جهنمی که قبلا توش بودی بعد چند سال تازه میای قربون صدقه میری منو خر کنی چرا همون اول نیومدی سراغم اصلا از کجا معلوم راست میگی اگه تو مواظب ساره بودی معتاد نمیشد در آخر بیوفته بمیره حداقل وقتی ساره میخواست منو بده به سوگل میومدی منو میگرفتی!!!
ولی فک نکنم کار پدر بارمان باشه چون به طلوع گفت دزد سکه ها پدر بارمانه اینجوری خودش تو دردسر میفته طلوع ولش نمیکنه بارمان چون پدرشه لاپوشونی میکنه ولی طلوع بفهمه بی آبروش میکنه با پولم نمیتونه دهنش و ببنده پس چنین ریسکی نمیکنه یا این طرف و محمد حسین فرستاده که طلوع از ماجرا باخبر شه یا اینکه وقتی بارمان دنبال اصلان بوده اونم فهمیده بارمان پولداره میخواد اینجوری تیغش بزنه عوض اون سکه ها هم در بیاد
ولی بچه ها الان که دوباره رمان و خوندم به یه چیزی شک کردم طلوع گفته برای پدر دختری به سن من خیلی جوونه شاید اصلا این مرد اصلان نباشه چون اصلان از ساره بزرگتر بود الان باید یه مرد مسن باشه بعدم از کجا معلوم اون آزمایش جعلی نباشه نمیدونم چرا فک میکنم این آدم از طرف محمد حسینه میخواد به طلوع برسونه که ساره بی گناهه و دزد سکه ها پدر بارمانه چون محاله کار پدر بارمان باشه اون هیچوقت نمیزاره طلوع بفهمه دزد سکه ها ساره نبوده یا شایدم اصلان و بارمان بیدار کرده وقتی بخاطر اموالش پیگیرش بوده تو گوشیش هم که شمارش هست ولی کاش از طرف محمد حسین باشه اگه واقعا اصلان باشه فاتحه طلوع خوندست با این حجم حماقتش
عجب نامردیه مگه خودش ساره بیچاره رو نداد دست دو تا رفقیقش
نکنه طلوع حماقت کنه به خاطر حرفای این عوضی بارمان بذاره بره
از این دختره احمق هیچی بعید نیست البته اگه سر خودش و به باد نده اگه به اصلان اعتماد کنه شک نکن این بارمانه که کنارش میزاره حتی عقل نکرد از بارمان توضیح بخواد همینطوری حکم صادر کرد بارمان دروغگوعه و بازم دروغ میگه ولی نگفت ولی کل خانواده رستایی من و حرومزاده میخوندن و نجس تنها کسی که پشتم وایستاد همین بارمان بود دختره احمق نمک نشناس
ای تو روحت آشغااااالللل 😡😡😡😡😡😡😡😡طلوووووع احمققققق خدایا کاش محمد حسین دفتر خاطرات ساره رو به طلوع میداد قبل اینکه دیر بشه یا بارمان میفهمید طلوع داره حماقت میکنه طلوع تو رو خدااااا به ندای قلبت گوش کن حداقل اون پدرت نیست احمققققق ازش دور شو تا مثل مادرت بلا سرت نیاورده😭😭