منتظر میمونم و وقتی صدای بهم خوردن در بیرونی رو میشنوم از رو تخت بلند میشم و از اتاق بیرون میرم…..
با دیدن پتویی که رو مبل انداخته شده یاد حرف دیشبش میفتم که گفته بود بدون من تو اتاق خوابمون نمیخوابه….
نفسمو آه مانند بیرون میدم و سمت مبل میرم…پتو رو جمع میکنم و گوشه ی مبل میشینم….کاشکی راضی به حرف زدن میشد…..کاشکی اون فیلم رو بهم میداد….چقد حس تنفر و کینه نسبت به رستایی ها رو دلم سنگینی میکنه…..
تموم دیشب رو به یاد زخم رو گردن ساره نخوابیدم…..وقتی اونجوری تن و بدن بی جونش رو تکون میدادم و بازخواستش میکردم با دیدن زخم به اون واضحی حتی ازش نپرسیدم این زخم برا چیه……مگه میشه چند تا برادر بخوان سر تنها خواهرشون رو ببرن….آخ خدا….چقد اون موقع ها خودم رو محق میدونستم…..کاشکی یه بار بغلش میکردم…کاش فقط یه بار منم آغوش مادر رو تجربه میکردم…..
اشکام رو پاک میکنم و نفسمو به شدت بیرون میدم….
موبایل رو از تو جیبم بیرون میارم و شماره ی اصلان رو میگیرم…..
با بوق چهارم برمیداره و صدای نفرت انگیزش تو گوشم میپیچه…..
_ سلام عزیزم…..
عقم میگیره از عزیزم گفتنش ولی به روی خودم نمیارم و با فشار دادن پلک هام میگم: میخوام ببینمت…..
*
بی توجه به منشی که دنبالش میاد و مدام از نوبت نداشتن و شلوغی امروز دفتر حرف میزنه در رو باز میکنه و وارد اتاق میشه….
محمد حسین با دیدن بارمانی که با خشم و بدون در زدن وارد شده به منشی اشاره میکنه که بیرون بره….
همین کار رو انجام میده و با بسته شدن در بارمان با خشمی که غیرقابل تحمل شده براش جلوتر میره….
_ خیال میکردم کسی که وکیل باشه بیشتر از بقیه باید پایبند قانون باشه…
محمدحسین بدون اینکه به احترامش بلند شه تکیه میده به صندلی چرخ دارش…..و خونسرد میگه: درست فکر کردی….
سمت میز جلوش میره و با کوبیدن دستاش باعث میشه لیوان چای روی میز چپه بشه و بیفته رو پرونده ها….
_ بعید میدونم…..آخه مزاحمت برا یه زن شوهردار طبق قانون جرمه….در جریان هستی که؟….چیه دوره افتادی به پیغام پسغام؟….که چی مثلا.؟….خیال کردی میتونی چرت و پرت تحویلش بدی و با تحریک کردنش گند بزنی به زندگی مشترکش و آیندش….میخوای به جرم مزاحمت بندازمت گوشه ی هلفدونی… دنبال چی هستی آخه لعنتی…..
محدحسین چشم از پرونده های خیس رو میز میگیره و نگاهش رو میده به بارمانی که همچنان از خشم نفس نفس میزنه……نیشخندش عصبانیتش رو بیشتر میکنه ولی قبل از اونکه حرفی بزنه کف دستشو به معنی سکوت جلوش میگیره….
_ خودت خوب میدونی دنبال چی ام….چند سال پیش رو یادت میاد…با هم بودیم….قرار بود با هم اصلان رو بکشونیم پای دار و انتقام ساره رو ازش بگیریم….ولی یهویی زدی زیر همه چی و پا پس کشیدی….اون موقع نمیدونستم قضیه از چه قراره.. ولی حالا دیگه برام روشن شده…..ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه بارمان….بالاخره رخ نشون میده…..هیچوقت تو خیالمم فکر نمیکردم پشت همه ی این جریان ها پدرت باشه….هضمش برام سنگینه……
بارمان کمر صاف میکنه و رو بهش لب میزنه: همین چرت و پرتا رو به طلوع گفتی که حالا….
میپره وسط حرفش و میگه: من هیچ حرفی بهش نزدم…فقط اون دفتری که مال مادرش بود رو بهش دادم….خودش اومد دنبالم…اومد چون از کسی مثل تو ناامید بود….چون فکر میکنه بهش نارو زدی و باهاش ازدواج کردی که البته درست هم فکر کرده…..
_ چرت و پرتات رو واسه خودت نگه دار، وگرنه اینجا رو رو سرت خراب میکنم….
با خشم و حرص میگه ولی محمدحسین بی توجه بهش بلند میشه و سمت پنجره میره….بازش میکنه و هوای پاییزی رو وارد ریه هاش میکنه….
_ چرت و پرت باشه یا نباشه باید باور کنی خدا جای حق نشسته و میخواد انتقام اون زن مظلوم رو تو همین دنیا به وسیله ی دخترش بگیره….پدرت در حق خواهرش ظلم کرده، آواره ی کوچه و خیابونش کرده، اگه ساره الان زیر خروار ها خاکه به خاطر نامردی برادرهاش و خانوادشه….
_ بدجوری خودتو کشیدی کنار آقای مهرپرور…یادت که نرفته بدبختی های ساره از کجا شروع شده….
نفس عمیقی میکشه و میچرخه طرف بارمان…..
_ من قبول دارم…..وقتی اومدم جلو نباید پا پس میکشیدم…..ولی خب…..تقصیری هم اگه داشتم ناخواسته نبود….برا همینم دارم خودمو به اب و اتیش میکشم تا تقصیر ناخواسته م رو جبران کنم….ولی تو چی؟…شماها چی؟…یه جوری ساره رو فراموش کردین که انگار هرگز وجود نداشت….یه بار شد پدرت دنبالش بگرده بگه یه روزی یه خواهری هم داشتم که به خاطر ظلمی که بهش کردم حداقل بدونم کجاست….داره چیکاره میکنه…اصن زنده ست یا مرده….
حرفای محمدحسین چهره ی ساره رو جلوش زنده میکنه و دلش رو به درد میاره….خسته از افکار درهمش سمت مبل میره و روش میشینه…..
_ گذشته اگه، رو بشه آبروی هممون میره سر چوب…..کی دیگه میتونه تو فامیل سر بلند کنه….چرا آخه نمیفهمین شماها….
محمدحسین سمتش میره و کنارش میشینه.…
_ خودت خوب میدونی دلیل پیشنهادم به طلوع چی بوده…میخواستم از رستایی ها دورش کنم…از پدرت….میدونستم چقد از ساره متنفره…..بدترین راه رو انتخاب کردی و دختر ساره رو کردی عروسش….حالا که این کارو کردی کمکش کن دیگه….طلوع خیلی تنهاست بارمان….دلیل ازدواجت به خودت مربوطه…اینکه قصدت چی بوده که به این زودی بچه دار شدی بازم به خودت مربوطه.….ولی الان دیگه دست از طرفداری پدرت بردار…فیلمو بهش بده…بذار اونم آروم بگیره….من مطمعنم اون دختری نیست که دست رو دست بذاره و هیچ کاری نکنه…..پس تا قبل از اینکه خودش دست به کار شه خودت بهش فیلم و هر مدرک دیگه ای هم که داری بده…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگه نمیتونید رمان کامل در اختیار مردم بزارید پس چرا اصلا میزارید مردم که مسخره شما نیستند که یک پارت میزارید یک یا دوهفته غیبتون میزنه جواب کامنت ها رو هم نمیدین
سلام خانم شاهانی حالتون چطوره اگر امکانش هست براتون جواب کامنتا رو بدین که از نگرانی دربیایم انشالله که سلامتین
چرا پارت نمیدید
دیگه مسخره بهزی شده رمان
نخوندش شرف داره نسبت به خوندنش
حیییف که اونجا نیستم وگرنه حال این بارمان چندش رو میگرفتم
سلام همتا جان خوبی عزیزم بهتر شدی ان شاءالله؟
مثل همیشه عالی بود دستت درد نکنه عزیزم👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿پررویی این بارمان واقعا اعصابم و خراب میکنه چقدر رو داره این بشررررررر
یه زن بدبخت شده بخاطر طمع پدرش یه دختر بهش انگ حرومزادگی خورده اونوقت آقا فکر آبروی یه مشت لجنه واقعا تاسف آوره
مرسی عزیزم
الان که داشتم این پارت میخوندم نمیدونم چرا پارت های قبلش وقتی که داشتن ساره میزدن اینا من خیلی نا خواسته یاد دلارای افتادم
سلام خوبید نویسنده ایشالا زود تر خوب شه و سلامتی قبلش به دست بیاره
سلام خسته نباشید
چرا اینقدر دیر به دیر پارت میدید؟
من طرفدار رمانتونم
عزیزم مشکل داشتن همتا جان
سلام خانم شاهانی امیدوارم که حالتون خوب باشه و ممنون بابت پارت
سلام خوبین خانم شاهانی خدا رو شکر حتما بهترین که پارت دادین بلا بدور باشه انشالله💓