رمان طلوع پارت ۱۶ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۶

 

خودمو مشغول جمع کردن میز میکنم تا کمتر باهاش روبه رو شم…

 

بعد از صیغه ی محرمیتی که خوندیم ترجیح میدم فعلا در کنارش نباشم…

 

_ طلوع….تو هر چی میگفتی من قبول میکردم…برا چی نخواستی مهریه ای داشته باشی؟….هر چی میخواستی بهت میدادم بخدا…من که بیخودی حرفی نمیزنم….

 

 

خودمم نمیدونم چرا وقتی حرف مهریه پیش اومد قبول نکردم و گفتم مهریه رو برا عقد دائم میگم…

 

شاید به این دلیل که میخواستم بهش ثابت کنم بخاطر پولش نیست که میخوام زنش شم….به خاطر خود خودشه….

 

 

بهش نگاه میکنم و میگم: امیر جان….قربونت برم،…مهریه بمونه برا عقد دائم…روزی که همه باشن…اونوقت میگم….ولی اونموقع هر چی بگم بدون چون و چرا فقط میگی چشم….

 

از رو مبل بلند میشه و سمتم میاد….

 

ضربان قلبم در لحظه بالا میره…

 

 

_ پس یه چند ماهه دیگه سورپرایز داری برام….

 

برخلاف درونم که غوغایی به پاست میخندم و میگم: دقیقا….

 

میخوام از رو زمین بلند شم که خم میشه و با گرفتن دستم و کشیدنم سمت مبل دو نفره ای نمیذاره….

 

 

میشینیم رو مبل و اون میگه: کجا هی در میری؟

 

لبخند مسخره ای میزنم و میگم: نه بابا…در رفتن چیه…فقط…فقط خواستم میزو جمع کنم بعد بشینم….

 

_ میز و بعدا جمع کن…الان که وقتش نیست….

 

کاش میشد بهش بگم تو رو خدا بذار اول با خودم کنار بیام و این محرم شدن رو هضم کنم…..

 

به طور احمقانه ای به هر چیزی نگاه میکنم تا باهاش چشم تو چشم نشم…..

 

سرم رو که مدام در چرخشه با دستاش ثابت نگه میداره و مجبورم میکنه به صورتش نگاه کنم….

 

به خنده میگه: مگه بار اوله میخوام بغلت کنم اینجوری لبو شدی…هااا؟..

 

برا بار اول نه…

 

ولی بار اوله به عنوان شوهر بغلم میکنی….

حس های مزخرفی دارم…

 

 

بیشتر از اینکه حس خجالت داشته باشم حس ترس دارم…..ترس از اینکه نکنه اون چیزی نباشم که انتظارش رو داره…..و من واقعا تا اینهمه اعتماد به نفسم پایین بود و خبر نداشتم‌….

 

 

سرش جلو میاد و لبهاش رو رو لبهام میذاره….

 

آروم میبوسه…..

 

کم کم به خودم میام و باهاش همراهی میکنم….

 

 

اینقد طولش میده که نفس کم میارم….

 

دستمو رو سینش میذارم…عقب میکشه و با لبخند نگام میکنه….

 

 

یه دستش رو دورم حلقه میکنه و با دست دیگش سمت زیپ پشت سرم میره….

 

 

دستم که رو دستش میشینه با تعجب نگام میکنه….

 

_ امی…امیر….با هم حرف بزنیم اول….خب؟….

 

نفس عمیقی میکشه و با مکث میگه: بگو….

_ من..من…نمیخوام….یعنی خودت هم قبلا گفتی تا وقتی که خودم نخوام رابطه ای نداریم درسته؟…

 

سرش رو تکون میده و میگه: آره گفتم….ولی منظورم این نبود که کاری نمیکنیم…

 

با سردرگمی نگاش میکنم که میگه: با دخترونگیت کار ندارم تا شب عروسیمون….همین….فقط همین…البته اونم بستگی به خودت داره….

 

سرمو میندازم پایین و اون بازم میگه: الان دیگه زن و شوهریم خب….دیگه گناهی انجام نمیدیم طلوع…من  تو رو می خوام، تو هم منو…دیگه اصن نمیفهمم این حرفا رو برا چی میزنی؟…اگه اعتماد نداری اون یه بحث دیگست…..

 

با جمله ی آخرش سرم بالا میاد و میگم: بحث اعتماد نیست…..

_ پس چی؟…

 

واقعا نمیدونم چه جوابی برا این سوالش بهش بدم….

 

دقیقا بحث اعتماده ست…..من میترسم تا تهش باهاش برم و اون نخواد تا تهش باهام بیاد و براش تکراری بشم….

 

چیزی که نمیگم میگه: ببین طلوع…یه جوری از اول برات گفتن یعنی برا همه ی ما گفتن که رابطه ی جنسی بین زن و مرد یه رابطه ی یه طرفه ست که مرد فقط لذت میبره…ولی اینطوری نیست عزیزم….یه بار تجربش کنی دیگه این تویی که پیش قدم میشی….منم چیز سختی ازت نمیخوام….باشه هر وقت خودت خواستی تا هر کجا پیش میریم….بهت قول میدم….خوبه؟..راضی شدی؟…..

 

تو سکوت نگاش میکنم که دستش رو به پشتم میرسونه و زیپ رو باز میکنه……

 

لباس از دو طرف باز میشه و از رو شونه هام میاد پایین….

 

هیجان همه ی وجودمو میگیره…برای اولین بار این قسمت از بدنم رو میبینه…..و من در عین اینکه حس خجالت و ترس دارم، حس خوش حالی هم دارم که همه ی این هیجانات رو دارم با همسرم تجربه میکنم….با کسی که محرممه…..

 

 

چند بند جلویی لباس هم باز میکنه….

 

قسمت بالایی سینه م در معرض دیدش قرار میگیره…..

 

دستش که برا باز شدن سوتینم میره دستام رو به طور ناخواسته به صورت ضربه در رو سینه هام میذارم….

 

قفلش رو باز میکنه و بنداش رو از شونه هام پایین میکشه….

 

حس میکنم حرارت بدنم به بالاترین حد ممکن میرسه وقتی دستام رو از مچ میگیره و از هم بازشون میکنه….

 

برای اولین بار کسی جز خودم این قسمت از بدنم رو میبینه….

به خودم جرات میدم و به صورتش نگاه میکنم….

 

با دیدن لبخند مهربونش آرومتر میشم…..

 

سرش بازم جلو میاد و لبام رو میبوسه….

بوسه های ریزش رو ادامه میده تا گردنم….

دستاش رو سینه هام میشینه و من خودم رو میسپارم بهش……

 

 

 

*

 

_ طلوع…..

 

آخرین ظرف رو هم تو کابینت میذارم و میگم:جانم امیر..

 

میاد تو آشپزخونه و از پشت بغلم میکنه و چسبیده به گوشم لب میزنه: باید الان بهت میگفتم درد نداری؟…چیزی که اکثرا دومادا روز بعد از عروسیشون از عروس میپرسن….

 

میخندم و میگم: خب تو هم بگو…..

_ منکه کاری نکردم….عروس من، نه از جلو میده نه از عقب…..

با آرنجم میکوبم تو شکمش که آخش درد میاد و میگه: وحشی هم هست…..میخوای تو منو بکن…ها؟..

 

از دستش بیرون میام و سمت یخچال میرم…

_ لازم باشه اینکارو هم میکنم‌….

_صحیح….اونوقت با چی؟…باید یه چیزی داشته باشی….

_ با هر چی که دستم بیاد….ول کن این حرفارو حالا…..ناهار میای؟…

 

از آشپزخونه بیرون میزنه و همزمان میگه: نوچ…ولی نیام ببینم ناهار درست نکردی و شکمتو با چرت و پرت پر کردی….اونوقت من میدونم و تو….

 

_ باشه بابا…..درست میکنم….

اینو میگم ولی به محض بیرون رفتنش از خونه و بسته شدن در سمت اتاقش که حالا دیگه اتاق مشترکمون شده میرم….

 

لباسامون هنوزم همونجوری رو زمین پرته…..

 

اتاق رو یکم مرتب میکنم و رو تخت دراز میکشم….

 

چقد خوابم میاد….

 

دیشب تا چهار بیدار بودیم…..

با فکر به اینکه حالا دیگه همه جای بدنمو دیده و دست زده یه حالی میشم….

 

اینقد به دیشب و اتفاقایی که بینمون رخ داده فکر میکنم که کم کم خواب چشامو میگیره و تو عالم بیخبری فرو میرم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

عالیه  😍 

راحل
راحل
2 سال قبل

البته خوب میکنه.دختری که تا این حد احمق باشه بایدم ازش استفاده کرد😒😒😒😒😒

راحل
راحل
2 سال قبل

واقعا که طلوع دختر ساده آیه که مهریه برا خودش نذاشته.امیرعلی مارمولک هم داره ازش سواستفاده میکنه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x