_ بهش بگو تمومش کنه… دیگه زیادی داره کشش میده….
_ همین امشب…
_ آره…بگو جوری باشه که هیچ ردی ازش نمونه…
_ باشه..فقط یه چیزی؟…
___________
سکوت میکنه و منتظر ادامه ی حرفاش میمونه…
_ درد زایمان گرفته دختره…بچه ش داره به دنیا میاد….از دیروز تو خودش میپیچه…به نظرت بهتر نیست بذاریم بچه ش به دنیا بیاد بعد اقدام کنیم…
_ نه…دیر میشه…همین امشب کارش و تموم کن….
میگه و تماس اصلان رو قطع میکنه….
سمت پنجره میره و خیره میشه به حیاط بزرگ خونش….به تابی که باد تکون میده و با هر بار تکون خوردنش اخماش بیشتر از قبل تو هم میره...چه فکرهایی که برا نوه هاش نداشت…به خصوص بچه های بارمان..ولی حالا.…با پیدا شدن دختر ساره همه چیز بهم ریخت.…همه چیز.…
لیوان چایی که دستشه رو بالا میاره…یه قلوپ ازش میخوره و وقتی میبینه سرد شده، لیوان رو محکم به زمین میکوبه….هر تکه ای از لیوان به یه سمت میره ولی ذره ای از خشم درونش کم نمیشه….
*
_ الو….
_ سلام بارمان، چطوری؟…
بی توجه به احوال پرسی دوستش تند میگه:چیزی شده؟…خبری داری؟….
_ خب…خب راستش آخرین محلی که خانمت موبایلش رو خاموش کرده یا خاموشش کردن رو پیدا کردیم….
با شنیدن این حرف یهویی میپیچه گوشه ی خیابون و نگه میداره….
_ کجا؟…کجاست وحید؟….
_ خیابون….
با داد میگه: چی؟…یعنی چی خیابون….
_ یعنی اینکه اونایی که فکر میکنی پشت این قضیه ن، خیلی زرنگ تشریف دارن…..فکر همه چی رو کردن….الان چند روزه شایان رو فرستادم جلو خونه ای که آدرسش رو دادی….هیچی به هیچی….از همسایه ها هم پرس و جو کرده…میگن اصلان خیلی وقته که از اونجا رفته…..
تماس رو قطع میکنه و ناامیدتر از قبل سرش رو به صندلی تکیه میده….در تمام عمرش هیچوقت به این حد از آشفتگی و سردرگمی نبوده…….
بدون اینکه دلیل یا مدرکی داشته باشه ماشین رو روشن میکنه و سمت خونه ی پدریش حرکت میکنه….
حسی عین خوره به جونش افتاده و نمیتونه هیچ جوره منکر نفرت پدرش از طلوع بشه….
*
بند بند وجودم داره متلاشی میشه….حس میکنم کمرم و پایین تنم دارن از بدنم جدا میشن….اینقده با دستام پهلوهام رو فشار دادم که جای تک تک ناخونام رو بدنم مونده…..
_ آیییییییی….خدااااا…..خدا دارم میمیرم….خدایا کمکم کن…..خدا کمک کن…..بااااارمااان…..باارمااااان….
میفتم به پهلو و با دستام علف ها رو محکم میگیرم….
حرفای دکتر مرتب تو ذهنم چرخ میخوره….
( نمیتونی بچه ت رو طبیعی به دنیا بیاری و حتما باید سزارین شی….)…
درد لحظه ای ولم نمیکنه و دلم میخواد تک تک موهامو با دستام بکنم….
اینقده جیغ کشیدم که حنجره م میسوزه….
_ کااااامرااان…..بی شرف بزار برم…..دارم میمیییرم….
صدای بارون رو میشنوم…تب و لرز امونمو بریده….یه بار از سرما میلرزم و یه بار تو تب میسوزم…..
فشار رو پایین تنم بیش از حده و از ته دلم خدا رو صدا میزنم…..
_ خداااااا…..کمکم کن…..
جیغ دوبارم همزمان میشه با باز شدن در و وارد شدن کامران….
_ چیه دختر ساره…هوووم؟….چته اینجا رو گذاشتی رو سرت؟….آدم نیستی تو؟….
دندونام از سرما میلرزه و عرق از رو پیشونیم سر میخوره و بین موهام گم میشه….
_ بچ…بچم داره به دنیا…می….میاد….بذار…بذار برم….دا….دارم از درد می…. میمیرم….
جلوتر میاد و با تمسخر بهم خیره میشه….
دستاش رو تو جیبش میبره و شروع میکنه به ضربه زدن به پاهام…..
_ تا حالا ندیدم یه زن چطور زایمان میکنه….ولی انگاری قسمت شده ببینم….به نظر خودت تا امشب به دنیاش میاری یا نه؟….
با هر ضربه ی نه چندان محکمش حس میکنم یه تیکه از بدنم جدا میشه…..
_ ولی به نظر من شلوارت اینجا خیلی مزاحمه…هوووم؟..
درد تیزی از کمرم شروع میشه و تا پایین شکمم ادامه پیدا میکنه و باعث میشه با صدای بلندی میزنم زیر گریه…..
_ دلم برات خیلی میسوزه بیچاره….البته کسی که اونجوری به دنیا بیاد بایدم اینجوری از دنیا بره….تو یه مفلوک بدبختی که حاصل یه تجاوز گروهی هستی طلوع…..یه حروم زاده ی واقعی….کسی که با اومدنش چندین خانواده به خاک سیاه نشستن…..
خم میشه و کنارم رو پاهاش میشینه…….
_ داری جون میدی آره؟….بهتر…..یه کثیف حرومی کمتر…..حالم ازت بهم میخوره…..هم از خودت….هم از مادرت….مادر بی همه چیزت….مادر کثافتت….همون که اصلان و محمود بهش تجاوز کردن و اسم پدر بدبخت من رو داد و باعث شد سرش بیگناه بره بالای دار…..حساب من با مادرت صاف شد طلوع…یه عمر بازیچه م شد…..اینقدر تو مواد غرقش کردم که هیچی از زندگیش نفهمید…هیچی….آخرش هم هر چی تونستم جمع کردم و بهش دادم که سنکوپ کرد و مرد…ولی تو…..اینقده درد بکش تا جونت در بیاد…اگه تونستی تا امشب بچت رو به دنیا بیاری که میتونی ببینیش…اگه هم نه که امشب ندیده راهیتون میکنم برین…..
چشمام رو محکم فشار میدم که دستش با قدرت رو شکمم میشینه…..
درد کاری که کرد باعث میشه از ته دلم شروع کنم به جیغ زدن…..
صدای قهقهه ش میپیچه و سمت صندلی میره و روش میشینه……
_اون موقع که پدرم اعدام شد، مادرم باردار بود….ولی هیچوقت اون بچه رو ندید..درد و غصه ی پدرم باعث شد سقط بشه…سنم به حدی بود که همه چیز تو ذهن واموندم ثبت و ضبط بشه…من هیچی از جوونیم نفهمیدم طلوع….هیچی…تو اوج قلدری بودم که پدرم اعدام شد…اونم به جرم تجاوز….دیگه مگه میشد تو اون محل زندگی کرد…حرفمون افتاد سر زبونا و بی آبرو شدیم….میفهمی؟…..بی آبرو…..
نگاهش به چشمای اشکیم و بدن مچاله شده از دردم میفته و ادامه میده: حیف که بارداری…حیف….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آره اگر طلوع بمیره خیلی مزخرف میشه
یکم انسانیت هم خوبه که تو نصف رمان ها نیست واقعا چطور میتونن اون از قباد که حورا مثل آشغال پرت کرد این مثل دلارای که خانواده اش تردش کردن این مثل طلوع که داییش این کارو باش کرد
هر چی میکشیم از پدر بارمانه لامصب خواهرتهههههه
لطفا دختره رو نجات بده اگه بمیره واقعا مزخرف میشه چون گناه داره بخدا
لعنت ب پدر بارمان
مگه میشه اینقدر بیشرف باشن این آدما
آخه طلوع بیچاره چیکار کرده
كثيف تر از باباي بارمان بازم خود باباشه حيف هر نام حيووني ك روي چنين افرادي بره … خداروشكر ك داره ب لحظات ب گوه خوردن باباش نزديك ميشيم ..
چقدر بابای بارمان بیشرفه تو رو خدا بارمان بفهمه کار باباش بوده نویسنده جون پارت بعدی رو زود بزار باور کن جای حساسی بود.
یعنی هیچ واژه ای پیدا نمیکنم برا توصیف رذالت پدر بارمان یه آدم چقدر میتونه پست و رذل باشه
وااااییییی از استرس حالت تهوع میگیرم برا طلوع کاش زودتر تموم شه این پارتا کاش بارمان باباشو تهدید کنه تا طلوع آزاد شه
کثافت اثری از خودش نذاشته که
کاش به عقل ناقصش میرسید که به پلیس میگفت گوشی پدرش و کنترل کنن اونوقت همه چی حل بود