رمان طلوع پارت ۱۶۵ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۶۵

 

 

_ چی میگی داریوش…چرت و پرت چرا سر هم میکنی….

 

_ کری مگه!….میگم خودم شنیدم…با جفت گوشام…هر دوشون داشتن حرف میزدن..به خیالشون من رفته بودم…طلوع اصلا دختر اصلان نیست‌….خودش با زبون خودش گفت…خودشون بودن فقط…دیگه به خودشون که دروغ نمیگن….

 

 

با دندونای کلید شده میگه: نمیفهمم چی میگی…لعنتی مثل آدم بگو چی شنیدی….

 

داریوش پوف کلافه ای میکشه و چند قدم نزدیکترش میشه….

 

_ میگم آدم نفهم، اصلانی که به دروغ گفت طلوع دخترشه،ممکنه خیلی چیزای دیگه رو هم دروغ گفته باشه…مگه نمیگی طلوع گفته فیلم داره که پدر تو هم تجاوز کرده به ساره….خب شاید راست بگه….خود اصلان هم همین رو میگفت…میگفت سه نفری زدیم ولی انگاری برا اردشیر فقط بگیر بوده….این یعنی دختری که تو اون اتاق داره زجه میزنه ممکنه خواهرت باشه، دخترعموی من….هر چقدر هم اصلان نامرد باشه دیگه راضی به کشتن دختر خودش که نیست…

 

 

 

گیج و با مکث از داریوش چشم میگیره…حرفاش تو سرش چرخ چرخ میخوره و ذهنش پرت میشه به اولین شبی که طلوع رو دیده….به شب های بعدش و بلاهایی که وقتی زن امیرعلی بود سرش آورد….به حرفایی که از روی شهوت بهش زده بود….خاطرات تو ذهنش میچرخه و به یکباره نعره ی بلندش میون درختای سر به فلک کشیده ی باغ میپیچه…..

 

با خشم و عصبانیت سمت میز و صندلی چوبی میره و با ناله های از سر خشم شروع میکنه به خرد کردنشون….

 

داریوش چند قدم عقب میره و به پسر عمویی که انگار واقعا دیوونه شده نگاه میکنه…هر چیزی که دم دستش باشه زمین میزنه و در نهایت تند و به سرعت سمت اتاق میره….

 

 

طولی نمیکشه که با طلوعی که روی دستهاش قرار داره بیرون میزنه و سمت ماشین میره….

 

 

دنبالش میره و وقتی نگاهش به شلوار خونی و چشمای نیمه باز طلوع میفته تند میگه: ببرش بیمارستان کامران….زود ببرش….اگه واقعا خواهرت باشه و چیزیش بشه نمیتونی خودتو ببخشی…ببرش بعدش با هم حساب اون حرومزاده ها رو میرسیم…..

 

 

کامران طلوع رو رو صندلی های عقب ماشین میذاره و به سرعت پشت فرمون میشینه و رو به داریوش میگه: اتاق رو آتیش بزن و ازش فیلم و عکس براشون بفرست….

 

 

_ از جنازه عکس میخوان، نه از اتاق خالی….

 

_ نیم ساعت که دور شدم شروع کن به آتیش زدن…خوب که همه جا سوخت عکس بفرست…یه دو روز بپیچن به خودشون کافیه…رسوندمش بیمارستان زنگ میزنم شوهرش…..فقط دعا کنن چیزی که گفتی اشتباه باشه وگرنه فاتحه ی همشون خوندست….

 

 

 

میگه و با سرعت زیاد شروع میکنه به رانندگی..

 

نگاهش مدام بین طلوع و جاده در گردشه…..

 

_ وای به حالشون….بی شرفا…کثافتا….تکه تکه تون میکنم….کاری میکنم برا یه لحظه نفس کشیدن التماسم کنین….

 

از آینه به طلوعی که بی جون دراز به دراز افتاده نگاه میکنه…..صورت بی روح و لب های سفیدش وقتی بلندش کرد جلو چشماش نقش میبنده….

 

فکر اینکه ممکنه واقعا خواهرش بوده باشه داره از پا درش میاره…..

 

حرصش رو با مشتهای محکمش رو فرمون خالی میکنه…..

 

 

_ نمیتونی خواهرم باشی….نباید باشی….نباید…نباید….

 

 

 

 

 

 

*

 

_ کجای این شهری طلوع….کجایی دختر….دیوونم کردی تو آخه…..

 

 

سرش رو رو فرمون میذاره…..چند روزه نه درست و حسابی خوابیده و نه چیزی خورده….برا پیدا کردنش هر راهی رو رفته ولی دریغ از کوچکترین خبری….

 

ساعت دو نیم شبه و هنوزم آواره ی خیابوناست…

 

 

با شنیدن زنگ موبایلش متعجب دست میبره و از جیبش درش میاره….

 

دیدن شماره ی ناشناس تعجبش رو چند برابر میکنه…

 

 

فورا جواب میده: بله….

 

صدای چند نفر که با هم حرف میزنن رو میشنوه و بلندتر میگه: الو….بله؟…

 

_ الو…سلام…آقای رستایی؟…

 

با شنیدن صدای دختر جوون ناشناسی با سردرگمی جواب میده: خودمم….بفرمایین….

 

_ آقای رستایی…من از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم…یه خانمی به اسم طلوع مشعوف رو آوردن اینجا و شماره ی شما رو…

 

با شنیدن اسم طلوع هیجان همه ی وجودش رو میگیره و میپره وسط حرفش…..

 

_ کدوم بیمارستان؟….حالش چطوره؟….

 

_ شما لطف کنین هر چه سریعتر تشریف بیارین.‌.برا یه سری کارهای اداری حتما حضورتو واجبه…..

 

دست خودش نیست که با صدای بلندی میگه: آدرس رو بگو خانوم….کدوم بیمارستان؟….

 

 

 

 

یه ساعتی هست که تو راهه….ذهن درهمش هیچ جوره نمیتونه بپذیره طلوع چطوری سر از کرج درآورده….

 

چشماش از بی خوابی های این چند روز میسوزه و نگرانی دیدن طلوع حال بدش رو چند برابر میکنه‌…..

 

 

با دیدن بیمارستانی که آدرسش رو از پرستار گرفته بود با سرعت بیشتری شروع میکنه به رانندگی کردن….

 

 

ماشین رو بی دقت پارک میکنه و بی توجه به داد و فریاد نگهبان وارد بیمارستان میشه….

 

 

تند سمت پذیرش اورژانس میره و با دیدن چند نفری که تو صف ایستادن و مشغول حرف زدنن از بینشون رد میشه و رو به پرستار میگه: یه ساعت پیش زنگ زدین…گفتین خانمی به اسم طلوع مشعوف رو اینجا اوردن…الان کجاست؟…

 

پرستار نگاهی به چهره ی آشفته ی بارمان میندازه و میگه: باردار بودن…درسته؟…

 

_ بله…..

 

نگاهی به سیستم میندازه و با مکثی که آشفتگی بارمان رو بیشتر میکنه میگه: وقتی آوردنش حالش نرمال نبود….الانم فک کنم بردنش برا عمل‌…‌‌

 

 

 

 

 

_ اینجا رو هم امضا کنین…

 

اخرین امضا رو هم میزنه و رو به پرستار میگه: میخوام ببینمش…

 

_ وقتی برا دیدن نیست آقای رستایی….خانمتون اوضاع خوبی ندارن…باید هر چه سریعتر عمل شن….

 

 

پرستار که دور میشه رو صندلی ها ولو میشه….تموم این چند روز یه طرف و حال یکی دو ساعت الانش یه طرف…. وجودش پر میشه از تشویش و نگرانی….

 

 

چهره ای که از پشت شیشه اونم فقط برا چند دقیقه دیده هیچ شباهتی به چهره ی چند روز پیشش نداشته….

 

 

یادآوری زخم های رو صورتش و دستاش باعث میشه سرش رو محکم بکوبه به دیوار پشت سرش….

 

_ چه بلایی سرت اومده آخه….لعنت بهم…لعنت به من که معلوم نیست چه بلایی سرت آوردن..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.h
M.h
1 سال قبل

بچه ها میشه یکی به من بگه کامران کی بود اصلا یادم نیست

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

خانم شاهانی دیشب باید پارت میدادین چی شده
نمیدونم چرا وقتی میگیم پارت طولانیتر بذارین پارت نمیاد اصلا😑

بهار
بهار
1 سال قبل

میشه هر روز پارت بزاری به جبران روزایی که نمیزاشتی

بی نام
بی نام
1 سال قبل

امروز پارت‌ بذاررر لطفاااااا

Roz
Roz
1 سال قبل

تروخدا امروز باز پارت بزار لطفااا 😢😢

Mobina
Mobina
1 سال قبل

آخیش بالاخره‌ طلوع نجات و بارمان پیداش کرد😪

مینا
مینا
1 سال قبل

بله آقا بارمان این نتیجه طرفداری جنابعالی از پدر آشغالته حالا هی آبرو داری کن مراقب باش لطمه ای به آبروی اون لجن وارد نشه😒😒😒😒

lilo
lilo
1 سال قبل

بالاخرههههه

نارنجی
نارنجی
1 سال قبل

.

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط نارنجی
💜Shayda💜
💜Shayda💜
1 سال قبل

خدای شکرت شکرت خدا😀😘😘😘

همتا
همتا
1 سال قبل

وای چقدر گریه کردم
بخدا دیگه بابای بارمان نباید راحت خلاص بشه
کاش بارمان بفهمه پدرش پشت این قضایا بوده

سارا
سارا
1 سال قبل

سلام خوب هستین میشه زودبه زودپارت بزارین ممنون میشم

Ana
Ana
1 سال قبل

واي خداي من چقدر واسم واااااقعا هيجان داشت اين پارت انگار يه قسمت فيلم رو ميديدم مرررسي همتا جان عااااالي

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Ana
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

تنها چیزی که به ذهنم خطور نمی کرد اینکه کامران داداش طلوع باشه

مینا
مینا
1 سال قبل

من حدس زده بودم اما بیشتر فکر میکردم دختر محمود باشه اصلان کثافت سر تا پا دروغ و چه به آزمایش دی ان ای از اولشم میدونستم تقلبیه فقط طلوع عقلش نرسید همون لحظه بهش بگه پاشو بریم یه آزمایش جدید بدیم من خودم باید ببینم ولی بیشتر از طلوع در حق کامران ظلم شده یک عمر زندگی با نفرت و کینه خود جهنمه از همه بدتر اینکه به طلوع چشم بد داشته روانیش میکنه اینکه مسبب مرگ مادر طلوع بوده اونم بی گناه دیوونش میکنه طلوع تازه فهمیده ماجرا رو اینجوری داغون شد ولی کامران یه عمر هر لحظه یادآوریش کرده و اصلان آشغال هم بهش پر و بال داده

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

خدا رو شکر بالاخره خلاص شد از اونجا خانم شاهانی ممنونم از پارت گذاری تون ولی قبول کنین که خیلی کوتاهه پارتا

دسته‌ها
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x