دلگیر نگاش میکنم….
من فقط یه آدرس میخوام….همین…..
یه آدرس از پدرم….یا حداقل یه اسم….مگه میشه ندونه دخترشو به کی داده…..
بی توجه به عصبانیتش برمیگردم و میشینم رو همون صندلی….
نمیتونم بازم دست خالی برگردم..اصن کجا برگردم….مگه خونه ای هست که بخوام برگردم….من نوه شم…قبول نداره که نداره….مهم اینکه من الان در کنار پدربزرگ پولدارم بدبخت ترین دختر این شهرم.. .حالا هم هر کاری میخواد بکنه،کنه…..اختلاف خودش و ساره به من هیچ ربطی نداشته و نداره…کی از من بی گناه تره این وسط….
_ یادم نمیاد گفته باشم بشینی؟!…
اون از مادرم…اون از مثلا شوهرم….اینم از پدربزرگم….
خجالت زده میشم با حرفش ولی به روی خودم نمیارم و آروم میگم: آقای رستایی میشه چند دیقه به حرفام گوش بدین؟….
نفسش رو به شدت بیرون میده و دوباره برمیگرده و پشت میزش میشینه……تکیه میده و با اخمهای درهم بهم خیره میشه….
نگاهمو به میز رو به رو میدوزم…..درد من فقط دونستن راجع به گذشته نیست….دردم الان آوارگیمه…بی پولیمه….بیکاریمه….بعدا هم میشه راجبه گذشته حرف زد ولی دیگه نمیتونم این حجم از بدبختی و آوارگی رو تحمل کنم….
نه دوست دارم و نه روم میشه درباره بی پولی و بی خونگیم حرف بزنم…..
میمونه فقط یه کار…..
حداقل چیزی که میتونه بهم بده…..همینه….
_ خب….
بی حوصله و حرصی میگه….
نگاهمو بهش میدم و با مکث میگم: من….من الان مدتی هست که بیکارم…..چند جا هم رفتم برا کار ولی خب….پیدا نشد….یا اگه پیدا شد شرایطشون خیلی سخت بود…..حالا از شما میخوام اگه کاری جایی سراغ دارین لطفا بهم بگین یا منو بهشون معرفی کنین…..
چشم میدزدم و دوباره به میز خیره میشم…..
مسخره ست….خیلی هم مسخره ست…..دختر باشی و از زور بدبختی به پدربزرگت برا کار التماس کنی…اونم پدربزرگی که دستش به دهنش میرسه و پولداره…..
چاره ای نیست….چون پولی که از فروختن گوشیم به دست آوردم رو به اتمامه و نمیخوام دوباره شب رو تو پارک صبح کنم…..
_ سراغ ندارم……
با شنیدن صداش بهش نگاه میکنم…..
چشمامو اشک پر میکنه و تار میبینمش…….
انگاری مثل همیشه حساب کتابم اشتباهی در اومده…..
پدربزرگمه…..یکی مثل همونایی که بچه ها با دیدنشون همه وجودشون پر از شوق میشه…..ولی من الان حس تنفر همه ی وجودمو میگیره…..
بدون حرفی بلند میشم و سمت در میرم……
_ برات میپرسم اگه خبری شد بهت میگم…..
بدون اینکه برگردم و نگاش کنم میزنم بیرون……
با دیدن بارمانی که پشت میز نشسته و تند تند چیزی رو تو کامپیوتر ثبت میکنه سمتش میرم…..
این از پدربزرگش بدتره ولی حوصله ی اینکه یه بار دیگه بلند شم و تا اینجا بیام ندارم…..
نزدیکش میشم و پشت میز وایمیسم…..نگاهش برا چند ثانیه روم میشینه و دوباره مشغول کارش میشه..…
وقتی میبینم اونم اهمیتی نمیده به حضورم دلم میگیره و میخوام بچرخم که میگه: کاری داشتی؟…..
لعنت به خودم و بغض گیر کرده تو گلوم……
نفس عمیقی میکشم و میگم: میخواستم…چند دیقه باهاتون حرف بزنم…..
_ صب کن کارم تموم شه……
چیزی نمیگم و رو صندلی میشینم……
در اتاق حاج آقا بازه و میبینمش که بهم نگاه میکنه……
ناخواسته خودمو جمع و جورتر میکنم…….
دست میبرم تو کیفم و موبایل ساده ی نوکیام رو در میارم……
_ آقا بارمان ناهار چی میخورین سفارش بدم؟….
نیم نگاهی به پسری که این حرفو میزنه میندازه و میگه: چلو میکس میخوام….با همه مخلفات…..
چشم میگیرم و به ساعت نگاه میکنم….یک و نیم ظهره…..چقد گشنمه و من خیلی وقته غذای درست و حسابی نخوردم…..
پسره سمت اتاق حاج آقا میره…..حتما برا سفارش گرفتن…..
نیم ساعتی منتظر میمونم و وقتی میبینم حرفی نمیزنه میگم: ببخشین کارتون تموم نشد؟…من عجله دارم……
انگار همون کسی نبود که تو قبرستون اونجور زدم تو گوشش و حالا اینجوری مودبانه باهاش حرف میزنم…..
بدون نگاه کردن بهم میگه: چرا الان دیگه تمومه…….
همزمان با حرفش پسری که سفارش گرفته بود دوباره سمتش میاد و اینبار ناهاری که خواسته بود رو رو میز جلوش میذاره…..
دلم مالش میره…..آب دهنمو قورت میدم و چشم میگیرم از غذای خوش مزه ای که با دیدنش دلم ضعف میره…..
از کار دست میکشه و شروع میکنه به غذا خوردن…..
بدون هیچ تعارفی…..عجب فامیلای بیشعوری دارم……
منکه نمیخوردم ولی ادب حکم میکرد یه تعارف بزنه….
سرم میچرخه و چشمم به در باز شده و حاج آقایی که هنوزم بهم خیرست میفته.…..
میتونست به پسره بگه برا اون خانمم سفارش بده…..خیر سرشون از صبح منتظرشون بودم……
_ بگو میشنوم…
با صداش میچرخم….تموم سعیم رو میکنم تا نگاهی به ظرف غذاش نندازم….
_ راستش…میخوام ازتون چند تا سوال بپرسم….
دهنش پره و سرش رو به معنی بپرس تکون میده….
_ ساره..یعنی مامانم چه اختلافی با حاج آقا داشتن که رابطشون تا این حد بهم خورد؟….
پوزخند میزنه و با چنگالش یه تکه کباب جدا میکنه و میزاره دهنش……
_ میشه لطفا جوابمو بدین….خواهش میکنم….
_ چی شده که فکر کردی جواب سوالات پیش منه!….
نه……اینجا هم اشتباه اومدی طلوع….اینایی که اینجان حتی حاضر نشدن غذاشونو باهات سهیم شن چه برسه که قبولت کنن بیای تو خانوادشون…..
قبل از بلند شدنم حرف آخرمو میزنم و میگم: من فقط دنبال یه آدرس یا یه نشونه از پدرمم….همین….چیز زیادی نیست که بهم نمیدینش…..تا وقتی هم که بهم ندین مطمعن باشین دست برنمیدارم…اینو به پدربزرگ عزیزتون هم بگین….روز به خیر…..
بلند میشم و بی توجه به ابروهای بالا رفتش و سر تکون دادناش میزنم بیرون…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی بیشعور هستن نامردهای بی رگگگگگگ
بی خیال باباااا
بی زبون ترین دختر دنیا هم ک باشی اینجور جاها صدات در میاد طرفو با ملوکولا هوا یکی میکنی…
واقععا تخلیه این رمان