حرفی نمیزنه و از نگاش هم هیچی نمیشه فهمید...
دلم پر میشه ازش.…یعنی همینقدر براش ارزش داشتم...
_ این حرفا رو بیخیال فعلا…
دستش برا لمس صورتم که جلو میاد کنارش میزنم…
اخماش تو هم میره ولی اهمیتی نمیدم….
با دندونای کلید شده میگه: این اداها چیه…..با کارای مزخرفت خودتو به باد دادی...گذاشتی به راحتی آب خوردن مهمترین چیزی که داشتی رو ازت بگیرن…چپ و راستم دروغ و دونگ تحویل همه میدی، اونوقت جای اینکه شرمنده باشی دو قورت و نیمتم باقیه.…
حرفاش دلمو میسوزونه و بیشتر از این نمیتونم در جواب تیکه هاش سکوت کنم..
با بغضی که هیچجوره نمیتونم از خودم دورش میکنم میگم: خیلی بیشعوری….برا خودم متاسفم که دوباره اجازه دادم پا تو زندگیم بذاری…تو اگه یه ذره وجدان داشتی و انسایت حالیت بود حال الانم رو میفهمیدی……من با همه ی جونم از خودم و آبروم دفاع کردم ولی نشد…زورم نرسید…
با دستام محکم میکوبم به سینش و با گریه میگم: نتونستم چون ازم بزرگتر بود..نتونستم چون دست و پامو گرفته بود…..من داد زدم..جیغ کشیدم….قسمش دادم ولی ولم نکرد…
صدام کم کم تحلیل میره و از گریه ی زیاد به سرفه میفتم….
انتظار داشتم جلو بیاد و بغلم کنه ولی این اتفاق نمیفته…..از رو زمین بلند میشه و میفته به جون وسایل اتاق…..
انگاری با شنیدن حرفام بیشتر از اینکه دلش برام بسوزه و بهم حق بده بیشتر عصبی و آتیشی میشه…..
گریه م به سکسکه تبدیل میشه و با ترس نگاش میکنم…
با دیدنم که گوشه ی اتاق تو خودم جمع شدم تند جلو میاد…
فکم رو محکم با دستاش میگیره و با داد میگه: تو یه دختر احمقی طلوع….تا الان دختری به بیشعوری و نفهمی تو ندیدم….تو اگه اینهمه آبروت برات مهم بود تو پارک نمی خوابیدی که گروهی بریزن سرت….بعد از اونم برات عبرت نشد…..شب و نصف شب ول تو خیابون چرخیدی که بالاخره به گا رفتی….الانم ادای بیچاره ها رو در نیار چون اولین نفر خود احمقت مقصری….
سرم رو ول میکنه که محکم به دیوار پشت سرم میخوره…..
باورم نمیشه بازم این حرفا رو تو بیداری میشنوم…
انگار تاریخ دوباره داره برام تکرار میشه…
همون وقتی که میگفت مقصر خودتی که تو پارک با کامران قرار گذاشتی…
خاک تو سرم که دوباره خام حرفاش شدم….
خیال کردم تغییر کرده، اومده که جبران کنه….ولی….ولی زهی خیال باطل…
با کمک دیوار بلند میشم……
نمیدونم از سرماست که بدنم میلرزه یا از ضعفه….
هر چی که هست صدای برخورد دندونام رو میشنوم….
همه ی اتاق بهم ریخته است….و بیچاره متینی که به بهانه ی رفیق بودن هر بار هر اتاقی که دلش میخواد تو این هتل بهش میده…
بازومو که میکشه و میچرخونتم حوله ی بالا تنمم باهاش کشیده میشه و زمین میفته….
جیغ میکشم و دستامو رو سینه م میذارم…
نگاهش همون سمت کشیده میشه و جلوتر میاد…
حالم از خودم بهم میخوره….
اینهمه بدبختی خودم هیچجوره تو ذهنم جا نمیشه….
دستامو که از مچ میگیره و میخواد برداره تند عقب میکشم….
پوزخند میزنه و میگه: خیال میکردم فقط برا خودمی….
نفس نفس میزنم و خم میشم حوله رو با یه دستم برمیدارم….
جلو بدنم میگیرم و بدون حرفی وارد حموم میشم….
میخوام در رو ببندم که داخل میاد….
متعجب نگاش میکنم….
انگار که نقابش میفته و برا اولین بار دارم این روش رو میبینم…
من بهش به عنوان یه حامی نگاه کردم که باهاش اومدم اینجا….
جلو میاد و در رو پشت سرش میبنده…..
با چشای وق زده فقط نگاش میکنم…..
عقب میرم و پشتم به سرامیکای سرد حموم میخوره و بیشتر لرز میگیرم….
جون از پاهام میره و رو زمین خیس کنار لباسام میشینم….
امیرعلی….
خاطره هایی که با هم داشتیم تو ذهنم نقش میبینده….
اینهمه راه اومدیم که به اینجا برسیم!!….
همه ی حرکاتش رو با چشمای اشکی دنبال میکنم و تو دلم قسم میخورم اگه اونم بخواد بهم نزدیک بشه بدون کوچکترین مخالفتی فقط نگاش کنم…. ولی…… بعدش جونمو تو همین حموم میگیرم و تموم میکنم این زندگی کوفتی رو….
رو پاهاش رو به روم میشینه….
بهم زل میزنه و با مکث میگه: کاری نمیخوام باهات کنم… فقط….فقط میخوام ببینمت….
دستش جلو میاد و رو حوله ی پایین تنم میشینه….
هیچ کاری نمیکنم….
اشکام میچکن رو گونه هام و به یاد اونهمه حرفای عاشقونه ای که شبانه روز تو گوشم میخوند با بغض نگاش میکنم….
چشمش که به صورتم میفته دستش عقب میکشه و با دندون های کلید شده و صورت سرخ بلند میشه…..
پوف کلافه ای میکشه و مشتش رو محکم میکوبه به آینه و از حموم بیرون میره….
وا رفته به جای خالیش نگاه میکنم….
چه جوری باور کنم میخواست تو این حال بدم ازم سواستفاده کنه….
باید هر چه زودتر از این خراب شده بزنم بیرون…
بلند میشم و حوله ها رو کنار میزنم…..لباسای خیسمو برمیدارم و همونجور میپوشم…
آب از شلواری که پامه میچکه رو پاهام... خم میشم و با دستم آب پاچه هاش رو میگیرم…..
از حموم که بیرون میزنم میبینمش که رو تخت دراز کشیده….
با شنیدن صدای پام بلند میشه و از رو تخت پایین میاد…
کیفمو برمیدارم و خم میشم که کفشامو بپوشم…. دستمو میگیره و بلندم میکنه…
_ کجا میری؟…
میخوام چیزی بگم که باز میگه: طلوع…حال من از تو بدتره….فکر اون بی شرفی که این بلا رو سرت اورده و الان داره راست راست میچرخه و تو حاضر نیستی بگی کیه داره دیوونم میکنه….عصبی بودم یه غلطی کردم….بیا این لباسای خیس و از تنت درار…..دیوونه ای مگه اینا رو پوشیدی.…بیا حرف بزن….بگو برا چی در به در مسافرخونه هایی...توی لعنتی مگه نگفتی خانوادت رو پیدا کردی…پس برا چی…
دستمو میکشم و میپرم وسط حرفش: دیگه….اگه مرده باشم و مرده باشی نه سراغی ازم بگیر نه سراغی ازت میگیرم…..برا همیشه از زندگیت میرم…حق اینکه دنبالم بیای رو نداری…اگه الان تو این اتاق و کنارتم به این دلیله که خودم خواستم..ولی از حالا به بعد دیگه نمیخوام باشم…از امشب تا ابد برام مردی دیگه…..تو هم یه عوضی هستی که فقط و فقط خودتو میبینی….اشتباه کردم رابطه ای که تموم شده بود رو یه بار دیگه شروع کردم….ولی مطمعن باش امشب که تموم بشه اگه چرخ هفت اسمون هم بچرخه دیگه اسمتم نمیارم دکتر امیرعلی خمیان…..
انگار که توقع این حرفا رو نداشته باشه وا رفته نگام میکنه….
من اما بی توجه به چهره ی متعجبش در و باز میکنم و میزنم بیرون….
ساعت ده و نیمه و درد زیر شکمم داره کم کم بیشتر میشه…..لباسام خیسه و به بدنم چسبیده…نم بارون میخوره بهم و لرز میگیرم….با این حال فکرم حول این میچرخه که برا دخترای تازه عروس صبح عروسیشون چی میبرن که مقوی هم هست و براشون خوبه……خاله سوگل قبلا اسمشو میگفت….آهااا…..کاچی…..کاچی….میبرن که عروس ضعف نکنه دیگه….اره خوب حتما برا اینه…..عروسی…..یه لباس عروس خوشگل و بلند.…با موهای رنگ کرده ناز….مراسم که تموم بشه با بدرقه ی دیگران میرن خونشون….اخر شبم اگه عروس گلی خوابش نیومد و خسته نبود با ناز لباسش رو دوماد درمیاره و میخوابن رو تخت دو نفره ی پر شده از گل های رز…..آروم آروم و جوری که یه ذره اذیت نشه دوماد باهاش رابطه برقرار میکنه…..بعدشم تا صبح شکمش رو نوازش میکنه تا دردی نداشته باشه….البته بعد از اینکه اب میوه و مسکنش رو خورده….صبحم با نوازش صورتشو میبوسه و بیدارش میکنه….خانواده ها هم براشون صبحونه میارن و عروس خانمم کاچی رو نوش جون میکنه….
این از اولین رابطه ای که یه دختر تو تصورات صورتی رنگش داره…..
چقد دلم برا خودم و سرنوشت مزخرفم میسوزه…شدم بازیچه ی مردای اطرافم…
با صدای رعد و برق از فکر و خیال بیرون میام…
بارون تند تند شروع میکنه به باریدن…..
تو کف آلاچیق میشینم…..و از تو کیفم موبایلم رو در میارم….
شماره ی حاج رستایی رو میگیرم و گوشی رو میچسبونم به گوشم…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا دانلود نداره
امشب پارت نمیزاری؟!میشه بزاری لطفا
طلوع واقعا یه احمق به تمام معناست بخاطر اعتماد دوباره ش به امیرعلی ، اعتماد بیجا به بارمان پسری که طرز فکر درستی در موردش نداره و قبل از اینکه کار به اینجا برسه هیچ توضیحی برای بارمان در مورد گذشته ش نداد تا حداقل اونو روشن کنه اگرچه امیرعلی شخصیت مزخرفی داره اما اینکه به طلوع میگه احمق واقعا حرفش درسته
امیر علی از بارمانم بد تره امیدوارم دیگه پیداش نشه طلوع نباید به یه گاو اعتماد میکرد
خداروشکر امیرعلی رفت خداکنه کلا گورشو گم کنه بره مردک چندش
فقط حالمو از دختر بودنم بهم زد
تو عمرم انقدر احساس حقارت نسبت به یه همجنسمو نداشتم حتی اگه یه رمان بیشتر نباشه