رمان طلوع پارت ۸ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۸

 

_ چشمه ی اشکت خشک نشد دیگه؟…

با این حرف امیرعلی یاد خاله سوگل میفتم…اونم بعضی روزها که دلگیر بودم و گریه میکردم همینو میگفت…..من از اون آدمهایی نبودم که اشکم دم مشکم باشه….ولی دیگه وای به روزی که چشمام شروع میکردن به باریدن…مگه حالا حال بند میومد…پری خانم بد کرد باهام….مگه چیکارش کرده بودم… جز احترام چی ازم دیده بود…

میچرخم و از پشت شیشه به آدم ها و جنب و جوششون برا عید نگاه میکنم….عید امسال چقد برام غریبه….

یعنی چند نفر تو این شهر دلشون به اندازه ی دل من غمگینه…..

نفسمو آه مانند میدم بیرون که دستی رو پام میشینه و بالا پایین میشه….

_ آروم باش طلوع… مامان پری منظوری نداشت….

دستشو از رو پام برمیدارم و با پاک کردن اشکام میچرخم طرفش…

_ اتفاقا خودت بهتر میدونی چه منظوری داشت…با این حرفا هم آروم نمیشم…پس الکی نگو….

پووف کلافه ای میکشه و گوشه ی خیابون نگه میداره…

_ خیلی خب….اصلا همون منظوری که تو فکر توعه درسته….ولی مهم اینکه هم من هم مامان پری میدونیم که تو اهل اینکارا نیستی…الانم با گریه کردن نه اعصاب خودت رو خراب کن نه من…

در رو باز میکنه و پیاده میشه…..

 

شاید مسخره و شعاری باشه ولی با حرفاش آرومتر شدم….

حق با امیرعلیه….

برا چی دارم اینهمه خودم رو اذیت میکنم وقتی میدونم پری خانم بهم تهمت دزدی زد تا از اونجا برم و بین من و امیرعلی فاصله بیفته……

آینه م رو از تو کوله درمیارم و به خودم نگاه میکنم….

صورتم رو با دستمال تمیز میکنم ولی چشمای قرمز شده م رو دیگه نمیشه کاری کرد…

 

 

پیاده میشم و ماشین رو دور میزنم….

امیرعلی میچرخه و با دیدنم طرحی از لبخند میشینه رو لبهاش…..

چند قدمیش وایمیسم و اون با دقت به چهره م نگاه میکنه..

 

_ خب ..خب…اینجا یه دختر ملوس داریم که اگه اجازه بده و پایه باشه ببرمش گردش و دور دور….

 

دماغمو بالا میکشم و میگم: جون ندارم امیر….از صبح تا الان همش رو پا بودم..خیلی خستمه…

اخماش تو هم میره و میگه: چه نیازی بود اینهمه خودتو خسته کنی….منکه بهت گفتم کار کردنت همین فقط در حد آشپزخونه باشه…

_ تو مامان پریتو نمیشناسی…چپ میره راست میاد تیکه میپرونه….دیگه همین مونده کار هم نکنم…

همزمان که در ماشین رو باز میکنه میگه: پس بشین ببرمت یه جایی که حسابی استراحت کنی…

تو ماشین جا میگیرم و سمتش میچرخم…

_ کجا میری امیر….من برنمیگردم خونتا…..

_ اونجا نمیریم….

_کجا میری پس؟…

استارت میزنه و ماشین به حرکت در میاد…

 

دور میدونی میچرخه و میگه: جواب آزمایش مامان پری همین هفته میاد…با امید خدا اگه مشکلی نداشته باشه آخر همین هفته یا نهایتا هفته ی دیگه برمیگرده اصفهان…حقیقتش رو هم بخوام بهت بگم چند بار ازم خواسته بود تا یا خودم یا خودش بهت بگه دیگه نیاری نیست پیش ما بمونی ولی من این اجازه رو ندادم….هدفش هم این بود که قبل از رفتنش از رفتن تو مطمعن شه…امشب هم میدونم گم شدن انگشترش رو بهونه کرده تا تو از خونه بری….

میچرخه سمتم و ادامه میده: ولی طلوع، قسم میخورم که واقعنی انگشترش گم شده….مامان پری اهل اینجور بدجنس بازی ها نیست….خودت بهتر..

حرفشو میبرم و تند میگم: یعنی چی امیر…یعنی تو باورت شده من این کا رو کردم…آره…اینجور منو شناختی….اصلا وایسا ببینم….نگه دار بهت میگم…

محکم میزنم رو داشبورد و با داد ادامه میدم: با توام…

 

با دستش محکم میکوبه به فرمون میگه: دهنتو ببند طلوع….

حس میکنم چهار ستون بدنم که هیچ… چهار ستون ماشین به لرزه درومد با این دادی که زد……

_ هی پشت سر هم زر میزنی که چی؟…برا چی نمیذاری حرفمو بزنم….

جوابی بهش نمیدم چون حس میکنم خودمم تند رفتم….انگار فقط دنبال بهونه م تا دلی که از کار پری خانم پر شده رو خالی کنم….

 

چند دقیقه ای به سکوت میگذره…..

 

نفس عمیقی میکشه و میگه: گفتم گم شده…..نگفتم که تو برش داشتی…..لعنتی اگه ذهنیت من این بوده الان اینجا چیکار میکردم….هااا؟…

 

حق با اونه و خودمم خوب میدونم….با این وجود جوابش رو نمیدم…..اونم دیگه حرفی نمیزنه…

وارد یه خیابونی میشه و جلو یه هتل خیلی شیک نگه میداره….

_ برو پایین…وسایلتم بردار…

گیج بهش نگاه میکنم…میخوام حرفی بزنم که در و باز میکنه و پایین میره….

پیاده میشم و کنارش جا میگیرم…

_ برا چی اومدیم هتل امیر؟…

_ مگه تو ماشین گذاشتی حرف بزنم؟…

_ خب…خب الان بگو…

_ بیا خودت میفهمی….

جلوتر میره و من محو فضای خیلی خوشگل هتل میشم….

عجب جاییه….

 

_ برو بشین تا بیام…

سمت لابی میرم و رو مبل های چرم خوشگلش جا میگیرم….

تمام سعیم رو میکنم تا ندید بدید بازی در نیارم و جلو امیرعلی رسوا نشم….

 

بعد از چند دقیقه که با پذیرش حرف میزنه سمتم میاد و کنارم میشینه…..

دیگه مثل اون اوایل که بهم نزدیک میشد معذب نمیشم….یعنی چاره ی دیگه ای ندارم…بخوام حرف دلم رو بهش بزنم و بگم دوست ندارم خیلی بهم نزدیک شی میدونم که جواب خوبی رو نمیشنوم…و مطمعنم که یه بحث چند روزه ی دیگه رو در پیش داریم…

مهر سکوت در این مورد به لبام میرنم و میگم: نمیخوای بگی جریان چیه؟…

با چشماش همه صورتم رو از نظر میگذرونه و من امیدوارم با این چشمای پف کرده و قرمز خیلی زشت نشده باشم….

_ گفتم که بهت….مامان پری میخواد برگرده اصفهان…باید از نبودن تو مطمعن شه تا با خیال راحت بره…..

سرمو میندازم پایین و با ناراحتی لب میزنم: اینقد ازم بدش میاد؟…

_ بحث بد اومدن و خوش اومدن نیست طلوع…اگه به اون باشه مشکلی با رابطه ی من و تو نداره…ولی مادرم رو میشناسه…بابام رو میشناسه…میدونه چقد سختگیرن….

 

نمیدونم متوجه توهینی که بهم کرد شد یا نه؟….ولی ترجیح میدم فعلا حرفی نزنم….

 

_ امیرعلی؟..

با شنیدن اسمش همزمان با هم میچرخیم و با مرد جوون هم سن و سالهای خود امیرعلی روبه رو میشیم…

بلند میشه و منم به دنبالش بلند میشم…

 

مردی که از صدا زدن امیرعلی متوجه شدم متین اسمشه جلو میاد و محکم بغلش میکنه….

 

 

بعد از احوالپرسی گرمی که میکنن…میچرخه سمتم و میگه: خانمو معرفی نمیکنی امیر؟…

_ دوستم طلوع….

نمیدونم….شاید هم زیادی انتظارم بالاست ولی دوست نداشتم با این عنوان معرفی بشم….

_ طلوع؟..

با شنیدن اسمم سرمو بلند میکنم و به امیر نگاه میکنم…که با سرش به متین اشاره میکنه و میگه: متین با تو بود؟…

به متین نامی نگاه میکنم که از چهره ی خندونش مشخصه آدم خوش رو و خوش برخوردیه….

_ سلام….

_ سلام خانم…خوشبختم از دیدنتون…خوبین..خوش حالم که افتخار دادین و هتل ما رو انتخاب کردین..

من انتخاب کردم!…

لبخندی رو لبهام میشونم و به امیر نگاه میکنم که میگه: خب بگو ببینم متین…خودت هستی یا آقای مظفری؟…

_ خودمم فعلا….بابا که پیش زن و بچه ی جدیدشه سوئد…..اینجا فقط و فقط خودمم….

امیرعلی میخنده و همزمان با هم سمت پذیرش میرن…..

دوباره میشینم و به رفتنشون و حرف زدنشون نگاه میکنم….امیرعلی برخلاف اصرار های متین که نمیذاره کارت بکشه، میکشه و شروع میکنه به پر کردن فرمی که از مسول پذیرش میگیره….

 

سمتم میاد و با برداشتن کوله م میگه: پاشو طلوع….

بدون حرفی دنبالش سمت آسانسور میرم…

 

امشب از اون شب هاست که اصلا دلم حرف زدن نمیخواد….حتی وقتی که تو آسانسور ازم میپرسه چرا تو خودمم هم حرفی نمیزنم….

چی بگم…

چرا امیر نگفت نامزدشم…

اینجور که برا خودشم بهتر بود…..

 

وارد اتاق میشیم…در رو میبنده و کوله م رو رو کاناپه میذاره….من اما خیره میشم به تخت دو نفره ی شیکی که گوشه ی اتاق قرار داره….

با فکر به اینکه امیر منو میشناسه و کاری نمیکنه خودم رو آروم میکنم…..

جلو میرم و رو تخت میشینم…

_ میگم مگه شناسنامه نمیخواد؟…چطوری اتاق گرفتی؟…

همچنان که نمیدونم با کی چت میکنه میگه: به اسم خودم گرفتم….صاحب هتل بابای دوستمه…تا هر وقت دوست داری اینجا بمون…یعنی تا هر وقت مامان پری برگرده اصفهان همینجایی…

_ هزینه ش چی؟..چقد شد؟…

_ تو کاری به اینکارا نداشته باش….

_ ولی آخه انگاری خیلی گ….

سرش بالا میاد و با دیدن اخمای درهمش بقیه ی حرفم تو دهنم میماسه….

 

موبایلو میذاره کنار و سمت تخت میاد و کنارم میشینه….

 

لرز بدی از بدنم میگذره…..

قبلا هم چندین بار تو چنین شرایطی بودیم ولی خب بودن و حضور پری خانم باعث میشد که علی الرغم ترسیدن مطمعن بودم که اتفاقی نمیفته….

اینبار اما شرایط فرق میکنه….

 

دستش دور کمرم حلقه میشه و به خودش نزدیکترم میکنه…..

حس میکنم قلبم داره تو دهنم میزنه…

بهش نگاه میکنم…..برق خواستن تو چشماش موج میزنه….

صورتم رو با دستاش قاب میگیره…خیره نگاش میکنم که سرش جلو میاد و لبهاش رو لبهام میشینه..

 

آروم و پر احساس شروع میکنه به بوسیدن…

 

اولین بوسه ی زندگیم شکل میگیره…..حس میکنم صدای ضربان قلبمو میشنوه….

وقتی میبینه همراهیش نمیکنم چشماشو باز میکنه و عقب میکشه….

 

اخماش کم کم بهم نزدیک میشن و من اصلا اینو نمیخوام….

الان چند ماهه که تو خونش زندگی میکنم و با هم دوستیم….امشب از خونش زدم بیرون و الانم جاییم که به خواب هم نمیدیدم….

 

اینبار خودم جلو میرم و با تمام ناشی گریم لبهامو میذارم رو لبهاش….

 

دستاش با مکث بالا میاد و دورم حلقه میشن…..

بوسمون از شکل آروم بودن در میاد و خشن و با ولع میبوسیم….

با تمام عذاب وجدانی که دارم ولی منکر هیجان و لذتی که تو بدنم شکل میگیره نمیشم…

 

نفس کم میارم و دستمو میذارم رو سینش تا عقب بکشه….

من نفس نفس میزنم…اون اما عین خیالش هم نیست و با لبخند شیطونی بهم نگاه میکنه و میگه: آخیششش….بهش رسیدم….

 

دستش رو سینم میشینه و میخواد درازم کنه…

نه من اینو نمیخوام…..

اگه جلوتر بره معلوم نیست کارمون به کجاها کشیده میشه….

دستشو میگیرم و میگم: نه…بسه امیر…تو رو خدا….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکاران ابدی جلد اول به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه رمان :   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

یا حدا 😍 

........
........
2 سال قبل

خلی وخته پارت نذاشتی پارت بزار

🫠anisa
🫠anisa
2 سال قبل

خوب بود

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x