رو بهم میگه: سوار شو کارت دارم…
میچرخه سمت بارمان و ادامه میده: اگه بزن بهادریت تموم شده برگرد فروشگاه ببین اون کاوه چه بلایی سر بار امروز اورده…
با انگشتای شصت و اشاره ش پیشونیش رو فشار میده و میگه: چشم اقا جون….فقط قبلش میخوام با طلوع حرف بزنم….
حاج اقا با چشمای ریز شده نگاهش میکنه و سرش رو چند بار براش تکون میده…..
نمیدونم تهدیدش میکنه یا چیزی رو بهش میفهمونه…
_ خیلی خب…..بچه که نیستی نفهمی چیکار میکنی…اونقدی هم سنت میرسه که خیلی چیزا رو یادت باشه….پس حواست به خودت و کارات باشه…..
بدون خداحافظی میچرخه و سمت ماشینش میره…..
نمیدونم این حرفا چیه که به بارمان زده بود ولی حس میکنم میخواست چیزی رو بهش یادآوری کنه…..
ماشین حاج اقا بین شلوغی ماشینا گم میشه و من تا لحظه ی اخر دنبالش میکنم…
_الو…..کجایی؟…..خیر سرت یه بار قرار شد بیای دنبالم……ببر بابا…پنج مین دیگه جلو چشامی…..
تماس رو قطع میکنه….عقب میره و رو صندلی های ایستگاه میشینه…..
نمیدونم چرا با وجود بلاهایی که سرم اورده ولی سمتش میرم و با یه صندلی فاصله کنارش میشینم…..
البته خیلی هم جای تعجب نیست….
هیچ جایی رو ندارم که برم….هیچ جایی…
_ نگفته بودی صیغه هم میشدی……
جوابی نمیدم که باز میگه: بگو دیگه….اینهمه دهنتو پر میکردی و همسرم همسرم راه انداختی همین بود…..
با همه ی تنفری که ازش دارم ولی زورم میاد وقتی خیال میکنه بهش دروغ گفتم…
با حرص میگم: اولا که درست حرف بزن…دوما دق و دلی کتکایی که خوردی رو سر من در نیار، من نگفتم که بپری وسط و دعوا بگیری….سوما اون بی شرفی که دیدی قول یه ازدواج تا ابد رو بهم داد و ازم خواسته بود تا امادگیش برا دائم ازدواج موقت کنیم….
به مسخره میخنده و کشیده میگه: عجب….ازدواج موقت پس…..خیلی خب…حالا چرا تهش نشد دائم؟…
بیشتر از این دوست ندارم جواب بدم و میگم: فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه…
میخواد چیزی بگه که همون لحظه گوشیش زنگ میخوره….
فورا جواب میده: چیه؟…خیلی خب…نه…دور بزن اینطرف خیابون تو ایستگاه نشستم….زر نزن بابا….
حس اضافه بودن بهم دست میده و بیشتر از این دوست ندارم بمونم….
میخوام بلند شم که میگه: کجا؟….
دستمو بالا میارم تا شالم رو مرتب کنم که متوجه کف دست زخمیم میشم….
حیووون عوضی….چقد حال جسم و روحم خرابه که متوجه این زخم نشدم….
_ چیه؟….دستت چی شده؟…
نمیدونم کی بلند شد و نگاهش به دستم افتاد….
_ نمیدونم…زخمی شده…
_ همسر سابقتون هلت داد دیگه….اونم کجا……تو خیابون…..
تند و تیز نگاش میکنم….بدون توجه به حرص تو نگاهم پوزخند مزخرفی میزنه…..
_ ای لعنت به خودت و آدرست…..لعنتی بدترکیب مگه من نوکر باباتم زنگ میزنی و ادرس ماشین میدی….
با صدای پشت سرم میچرخم…..
به طور واضح و آشکاری با دیدن شخص پشت سرم دستپاچه میشم….
حامد…
همون که چند بار با اسمش تهدیدم میکرد….
لعنت بهش….
اگه اونشب بهم گیر نمیداد الان اینهمه بلا سرم نمیومد…..
بی توجه به من فقط به بارمان نگاه میکنه….
اب دهنمو قورت میدم و نگاش میکنم…..خدا کنه چهره م یادش نباشه…..
_ اوووف…..قضیه جدیه انگاری…..نافرم کتک خوردی…کجاست اون پدرسگ تا برینم به جد و ابادش….
دستش سمت صورتش میره که محکم پسش میزنه و میگه: جمع کن خودتو بابا…..سوییچو رد کن بیاد….
از اون حالت نگرانش فاصله میگیره و اینبار با خنده میگه: دهنت….اصن کجاست صورت ماهش رو ببوسم هر کی بود خوب جایی زده….
_ حامد من اعصاب درست و حسابی ندارما… بده اون وامونده رو هزار بدبختی دارم….
سوییچو بالا میاره و جلو صورتش تکون میده: بگیر بابا….
با گرفتنش رو به من میگه: بریم…..
سر حامد میچرخه طرفمو بهم نگاه میکنه…. و انگار که الان متوجه من شده باشه با چشمای زوم شده زل میزنه بهم….
تو دلم همه ی کائنات رو به یاری میطلبم تا چهره م رو به یاد نیاره…
نگاه بارمان موشکافانه بینمون چرخ میخوره…..
و دقیقا میدونم برا چی….
مطمعنم از عمد زنگ زده بهش…..وگرنه مگه ادم قحط بود که ماشینش رو براش بیاره….
_خانمو معرفی نمیکنی بارمان؟….
نفس حبس شده م رو نامحسوس ازاد میکنم…..
خدا رو شکر برا یک بار در زندگیم شانس باهام یار بوده…..
_ از بچه های نمایشگاهه….
رو بهم با خنده لب میزنه: خوشبختم خانم….
چقد بدم میاد ازش…..
اون لبخند وقیحانه ش وقتی سانت سانت بدنم رو نگاه میکرد هنوزم کابوس بعضی از شبامه….
از فکر اون شب بیرون میام و اروم میگم: ممنونم…همچنین…
بارمان با دستش هلش میده و میگه: برو کنار….
_ کجا میری؟…
_ به تو چه…..
_ یعنی چی؟….لعنتی من از اون سر شهر کار و زندگیمو ول کردم و اومدم حالا به تو چه شد جوابم….
بی توجه بهش سرش طرف من میچرخه و میگه: بیا دیگه….
قدمام رو اروم بر میدارم و سمتش میرم….
_ بی معرفت جلو دوست دخترت ابرو داری کن لااقل….
در سمت راننده رو باز میکنه و میگه: کر که نبودی….گفتم از بچه های نمایشگاهه…
_آره جون بابات….
نگاه تند بارمان که بهش میخوره به مسخره آب دهنش رو قورت میده و میگه: چشم چشم…فهمیدم……
چشم میگیره و تو ماشین جای میگیره…شیشه رو پایین میده و میگه : جای اینهمه حرف مفت برگرد سر کارت…منم وقت ندارم برسونمت خودت زحمتو کم کن…..
جلو میره و با دور زدن ماشین خم میشه و کنار گوشش شروع میکنه حرف زدن….
من اما همچنان درگیر اینم که چرا باید سوار شم؟…….
چرا نباید ازش فاصله بگیرم….
ولی آخه چندین بار معذرت خواهی کرد……
خاک تو سرت طلوع…..اون بهت تجاوز کرد…..مگه با یه معذرت خواهی قضیه حل میشه؟…
نه نمیشه…..ولی میتونم که لااقل یکم درد این مصیبت رو برا خودم کم کنم….
بذار ببینم چه جوری قراره جبران کنه…..
در رو باز میکنم و رو صندلی شاگرد میشینم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه نویسنده ی خوبی.. برات اوجولات بخلیم. برامون زود به زود پارت میذاری… لباشکم میخلیم.
قول دادای دوتا پارت بذاری… پ کوووووووو
دستت درد نکنه نویسنده جان
مرسییی ازت فقط با همین فرمون برو جلو و زود زود پارت بذار..خسته نباشی گل❤