تند تند از پله ها پایین میام….
اصلا دوست ندارم این وقت صبح با دیدن حاج اقا و شنیدن حرفاش روزم رو خراب کنم…..
سالن پایین برعکس دیشب و شلوغی و همهمه ش حالا خلوته خلوته و جز حمیده ای که حالا دیگه میدونم خدمتکارشون هست کس دیگه ای نیست….
جلوی در ورودی بهش سلام میکنم که با خوش رویی جوابمو میده…
کفش هامو پام میکنم و برا یهویی ندیدن حاج آقا مسیر خونه تا در بیرونی رو به سرعت طی میکنم…..
یعنی عشق بین من و پدربزرگم یاید زبون زد خاص و عام بشه…اینقدی که همو دوست داریم….
با دیدن ماشین بارمان قدمام رو سرعت میبخشم و طولی نمیکشه که بهش میرسم….
از پشت شیشه چهره ش رو میبینم که سرگرم موبایلشه…. با باز کردن در سرش بالا میاد و بدون کوچکترین تغییری تو صورتش سلام میکنه…
جوابش رو به ارومی میدم و رو صندلی جلو میشینم…
موبایل رو کنار میذاره و شروع میکنه به حرکت کردن….
_ چیکارم داری؟…
بی حوصله جواب میده: بهت میگم حالا….
من اما از اون بی حوصله ترم….
اصن مگه من بهش گفتم بیاد دنبالم که حالا واسه من اخم و تخم میکنه…
_ گفتی بیام….منم اومدم….حوصله ی انتظار رو هم اصلا ندارم….پس برو سر اصل مطلب….
سرش میچرخه طرفم و نگاهش از بالا تا پایین بدنم کشیده میشه….
اوووف…..کاش میشد چشماشو از کاسه دربیارم تا دیگه اینجوری به کسی نگاه نکنه چون واقعا حالت تهوع عمیقی با این نوع نگاهش بهم دست میده…
_ یه بار دیگه اینجوری نگام کن اونوقت هر چی دیدی از چشمای خودت دیدی…
تمام سعی م رو میکنم که حرص و خشم تو وجودمو کاملا بهش نشون بدم ولی انگاری اصلا موفق نیستم چون بی توجه بهم بلند میزنه زیر خنده…..
حسابی که میخنده رو میکنه طرفمو و میگه:باور کن خیلی وقت بود اینجوری نخندیدم…. اخماشو مصنوعی تو هم میکشونه و ادامه میده: بذار یه بار دیگه نگات کنم ببینم چیکار میکنی….
کارش رو تکرار میکنه که با دندونای کلید شده میگم: تموم کن این مسخره بازیتو…..
خونسرد رو فرمون ضرب میگیره: باوشه طلوع خانووم……دیشب چطور بود؟….خوش گذشت؟….
به یاد مامان مریم آه ناامید کننده ای میکشم و میگم: برا چی نگفتین مامان مریم نمیتونه حرف بزنه…..
اینبار حالت چهره ش تغییر میکنه و با ناراحتی میگه: اینجوری نبود….اولاش بعضی وقتها که حالت عصبی بهش دست میداد زبونش قفل میشد…..ولی الان چند سالی هست که کلا نمیتونه حرف بزنه…..
میچرخم و رو بهش میگم: یعنی چی؟…..یعنی مریضه؟….حاج اقا که پولش از پارو بالا میره چرا نمیبرتش یه دکتر خوب…..
نفسشو کلافه وار بیرون میده و اخمو میگه: بیخیال این حرف ها.…..میخوام یه جایی بریم….
تند و تیز نگاهش میکنم….
نگاه خیره و عصبیم رو که میبینه میچرخه طرفم….
منظورمو خوب میفهمه که میگه: تموم عمرم چنین کاری نکرده بودم…..قسم میخورم طلوع….اصن نفهمیدم چی شد…خیال میکردم دختری که تو نمایشگام کار میکنه و از قضا دختر عمم محسوب میشه داره با همه تیک میزنه و…
میپرم وسط حرفش و میگم: میدونی ازت شکایت کنم حکمت چیه؟…
با ابرو های بالا رفته لبخند مسخره ای میزنه و برا اینکه من نبینمش سرش رو میچرخونه سمت مخالفم….
ای لعنت بهم که اگه همون موقع ازش شکایت میکردم حالا جای خنده هاش گریه هاش رو میدیدم…..
منکه بدبخت شده بودم….چرا کاری نکردم که اینم بدبخت شه….
حرصی میگم: بخوام شکایت کنم حکمت اعدامه ….بیچاره ت میکنن بدبخت….
سرش رو بالا پایین میکنه و خونسرد میگه: اهومم..میدونم حکمش اعدامه….ولی تو چی؟…
گیج میگم: من چی؟….
_ چجوری میخوای ثابت کنی من بهت تجاوز کردم؟….
سکوت میکنم…چون واقعا نمیدونم چی باید بگم…..
یعنی همین که برم شکایت کنم و بگم این اقا بهم تجاوز کرده کافیه؟….
سکوتم رو که میبینه با یه نیم نگاه بهم میگه: بگو دیگه….چه جوری میخوای ثابت کنی؟….دو نفر شاهد رو از کجا میخوای بیاری؟…..در ضمن خودتم خوب میدونی وقتی فهمیدم دختری کنار کشیدم….پس اگه تجاوزی رو هم میخواستن تشخیص بدن از رو کبودی های بدنت بود نه زخم بودن پایین تنت……اونا هم که تا الان چیزی ازشون نمونده….اگه به شکایت بود باید همون موقع میکردی…..البته اون موقع هم هیچ کاری نمیتونستی کنی...
هم از خجالت هم از عصبانیت گر میگیرم…
دست هامو اینقدی تو هم مشت میکنم که نوک انگشتام سفید سفید شدن….
رو میگیرم که باز میگه: میدونم باهات بد کردم…..ولی نامرد نیستم….جبران میکنم برات…..
حرف از جبران که میزنه داغ میکنم و با خشم میچرخم طرفش….
_ چه جوری میخوای جبران کنی…..چه جوری هاا؟….اصن مگه میتونی جبران کنی….تموم این مدت با همه ی التماسایی که به خودت اون پدربزرگت کردم حاضر نشدین یه ادرس از بابام بهم بدین…..مگه میشه ندونین ساره با کی ازدواج کرده…..من هیچ جبرانی رو نمیخوام…..فقط ازت یه ادرس بخوام….بهم یه اسم بگو تا برم….مطمعن باش میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم…..
میخواد حرف بزنه که کف دستمو جلوش قرار میدم و میگم: ساره چیکار کرده که چشم دیدنشو ندارین…..همینو بهم بگو…دیگه هی…
_ دار و ندار حاج بابا رو با دوست پسرش دزدید و زد به چاک…..اونم وقتی پدرش دراز به دراز کف اتاق افتاده بود و داشت جون میداد…..
چی!
دوست پسرش….
دزدید!….
انگار که به گوشام شک داشته باشم میگم: چی؟..چیکار کرد؟…
ماشین که یهویی وایمیسه، ازش چشم میگیرم و اطراف رو نگاه میکنم….
_ پیاده شو….
جلو یه خونه ویلایی تو خیابونی که مشخصه وسط شهره نگه داشته….
این جا دیگه کجاست؟…
بدون توجهی بهم پیاده میشه….
من اما هنگ شده به اطراف نگاه میکنم…
چیکار کرده بودی ساره؟!…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خوبین میشه یکی دو ساعت پارت رو زودتر بزاری لطفا❤
من میگم این بارمان راس میگه، ساره یه پول زیاد از پدرش میدزده میبره به دوس پسرش داده اون ساره رو گول زده با یه شکم ول کرده که الان اون ویلائی که بارمان طلوع رو برده نشونش بده هموه که پدرش توش زندگی میکنه که طلوع هم چون میفهمه پدرش ساررو گول زده و بچشو نخواسته میوفته دنبال انتقام
توروخدا یا طولانی تر بنویس یا لاقل هر روز پارت بده عزیزم
نمیده بیچارمون کردن 😭😭 😭