یه ساعتی از وقتیکه بارمان رفته میگذره….
تک و تنها رو مبل نشستم و صدای پچ پچ الهه خانم با پسرش رو از اشپزخونه میشنوم..
حس پشیمونی میاد سراغم و تو دلم میگم کاش وقتی بارمان ازم خواسته بود باهاش برم اصرار های الهه خانم برا موندنم رو قبول نمیکردم….
با شنیدن صدای پیام موبایلم گوشی رو از جیبم درمیارم و پیام فرستاده شده از بارمان رو باز میکنم…
_ بهتره حرفی از عمه الهه و رفتن به خونش رو به حاج بابا نگی….البته بگی هم مهم نیست…منتها اینبار هر اتفاقی هم که بیفته اون رو خوب خوبش رو نشونت میده……
مغز خر خوردم مگه با حاج بابای شما شاخ به شاخ شم…
بدون جواب دادن، موبایل رو میذارم سر جاش…..
چقد همه چی بهم پیچیدست…..
کاش میدونستم چرا حاج اقا باید با خواهرش مشکل داشته باشه…
اصن چرا ما اومدیم اینجا!!….
لعنت بهت بارمان،که یه بار نشد مثل ادم جواب سوالام رو بدی…..
تو فکر خیال خودمم که الهه خانم با سینی چایی وارد میشه….
به احترامش از رو مبل پا میشم…
صدای بلند بهم خوردن در نشون از بیرون رفتن پسرش میده….
البته ناراضی بیرون رفتنش….
الهه خانم لبخند دستپاچه و خجالت زده ای از کار پسرش میزنه و رو بهم میگه:..بشین عزیزم….برا چی بلند شدی؟…
معذب تر از قبل میشینم…
عجب مکافاتی شد….لعنتی بهش میخورد با ادب و با شخصیت باشه که….این در بهم کوبیدن دیگه چه معنی میده!
رو به روم میشینه و استکان چای رو مقابلم میذاره…..
تمام سعیم رو میکنم که حس مزخرف مزاحم بودن رو کنار بزارم و با لبخندی میگم: ممنونم ازتون….ببخشید اگه مزاحمتون شدم….
نفسی میگیره و انگار که غرق گذشته ها بشه با افسوس میگه: این چه حرفیه دختر خوب….امروز برا من یه روز خاصه که تا عمر دارم فراموش نمیشه….
چه عجب یکی پیدا شد که از دیدنم ذوق زده شه….کاشکی میشد بهش میگفتم برا منم امروز یه روز خاصه که بالاخره یکی از دیدنم زندگیش کن فیکون نشد…
میخوام حرفی بزنم که میگه: از ساره چه خبر؟…چطوره….کجاست…..
ای بابا…..
ترس اینو دارم بهش بگم ساره چی شده و باز حالش بد شه….
ناچار به دروغ میگم: چی بگم والا….ازش خبر ندارم….
ابروهاش از تعجب بالا میره که ادامه میدم: یعنی چند وقتیه که بی خبرم…
متعجب میپرسه: چرا خب؟..
بی توجه به سوالش بلند میشم و سمتش میرم….
با نگاه گیجش دنبالم میکنه….
کنارش رو مبل میشینم….
چقد چهره ش برام دوست داشتنیه….
نفس عمیقی میکشم و رو بهش به ارومی میگم: الهه خانم میشه ازتون خواهش کنم از گذشته برام بگین…..راستش رو بخواین من هیچی راجع به ساره نمیدونم….
گیج تر از قبل میگه: یعنی چی؟….چی میگی طلوع جان….
سرمو پایین میندازم و شروع میکنم از واقعیت های تلخ زندگیم براش گفتن…..از اینکه پیش خاله سوگل بزرگ شدم، از اینکه تا همین چند وقت پیش هیچی از ساره نمیدونستم، از اینکه خانواده ی حاج آقا رو همین دیشب برا اولین بار دیدم….از همه و همه میگم و فقط اسمی از امیرعلی و بلایی که بارمان سرم اورده رو نمیگم….
من حرف میزنم و الهه خانم لحظه به لحظه گیج تر و متعجب تر نگام میکنه….
حق هم داره…به خیال خودش منو نگه داشته که از ساره براش بگم……دیگه بیچاره خبر نداره که بی خبر تر از خودم اصن وجود نداره…..
چند دقیقه ای فقط و فقط نگام میکنه و من واقعا نمیدونم چه کاری باید انجام بدم…..
بهش نزدیکتر میشم و میخوام دستشو بگیرم که کاملا یهویی عقب میکشه….
مات نگاش میکنم…
بلند میشه و سمت پنجره ی اتاق میره….
سرش رو بیرون میبره و نفس های عمیقی میکشه….
ترس اینکه نکنه باز حالش بد بشه هول زده بلند میشم…
_ چی شدین الهه خانم….
تند میچرخه طرفم و سمتم میاد…
نگاهش اصلا رنگ مهربونی نداره….برعکس پر شده از نفرت….
متعجب و ترسیده فقط نگاش میکنم…
چرا اینجوری شد آخه!!…..
_ پس اون مایه ی ننگ و بی آبرویی ساره تو بودی….
اخمام از نسبتی که بهم میده تو هم میره….
مایه ی ننگ!!….
_ چی میگین الهه …..
_ صداتو ببر و همین الان از خونه ی من گم شو بیرون….
از صدای دادش گیج و گنگ تو جام میپرم…..
چی گفتم مگه بهش…..
عکس العملی که ازم نمیبینه تند طرفم میاد….
دستمو از بازو میگیره و سمت در میبره….
هنگ هنگم…
تا نیم ساعت پیش خیال میکردم خدا رسوندش که جای مادر نداشته م رو پر کنه….
حالا بی توجه به نگاه عاجز و خسته م داره از خونش بیرونم میکنه….
لعنت بهت بارمان….
اینجا کجا بود منو اوردی…..
در رو که باز میکنه به خودم میام و تند بازومو از دستش میکشم….
_ چتونه شما…..چی گفتم مگه….
_ برو بیرون و حرف نزن….
دیگه نمیتونم بیشتر از این خودمو کنترل کنم و میگم: واقعا متاسفم……حرمت موی سفیدتون رو نگه میدارم وگرنه منم بلدم چه رفتاری داشته باشم….
به سمت بیرون هلم میده که تعادلم رو از دست میدم و به پشت میفتم زمین……
آرنجم ناجور تیر میکشه ولی بیشتر از اینکه دردم بیاد خجالت زده میشم…..
اونم از محمد حسینی که با دیدن من و مامانش از تو آلاچیق به سرعت بلند میشه و سمتمون میاد…..
لعنت بهت بارمان…..درد خودت و حاج بابات کم بود که اینم اضافه کردی….
_ مامان…..مامان….
با صدای بلند رو به مادرش میتوپه….
من اما دلم آب شدن و فرو رفتن رو میخواد…..
به سختی بلند میشم….پشت مانتوم رو میتکونم و شال افتاده رو شونه هام رو مرتب میکنم….
_ برو گم شو از خونه م بیرون….به بارمان هم بگو مگه اینکه من نبینمت……میدونست تو کی هستی و پای نجست رو به خونم باز کرد…..نمیدونست من تو این خونه نماز میخونم….
_ تمومش کن….
با صدای بلندی رو به مادرش ادامه میده: بسه دیگه مامان….این حرفا چیه میزنی …..دختر مردمو برا چی هل میدی.…
دستشو سمتم میکشه و به خیمه شب بازیش ادامه میده: اینو میبینی…..خوب نگاش کن….همون لکه ی ننگیه که ساره رو در به در کرد….همون آتیشیه که افتاد وسط زندگی هممون…….این همونه….نتیجه ی همون رسوایی که تا سال ها نتونستیم بین مردم سرمون رو بلند کنیم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یک شب درمیون بودش دیگه فکرکنم امشب باید پارت داشته باشیم
امشب پارت بده لطفا
من فکر میکنم بار مان از اولش میدونست اینجوری میشه طلوع و آورد تا با چشمای خودش ببینه اونو مایه ننگ میدونن و از دیدنش ناراحت میشن و قدمش و نجس میدونن
شایدم اصن اینطور نباشه🤷🏻♀️
چرا این زنه اینجوریه چرا طلوع و مایه ننگ میدونه؟؟ چرا میگ طلوع ساره رو در به در کرد!؟ مگ طلوع خودش اومده، این وسط بنظرم طلوع بی گناه ترینه
ساره خودش خواسته اونوقت این پیرزن میگ طلوع دربه درش کرده اه چقد عصابم خورد شدد
جون هر کی دوس داری یه پارتم بزار
نصف عمرم تموم میشه تا این رمان به سر بیاد
ی پارتم بدین دا پلیزز
ای بابا بدبختی پشت بدبختی .
منتظر روزی ام که سر همه ی اعضای این خانواده بد بلایی بیاد :)))
دقیقا”،جماعت خدابیخبربیوجدان