امیرهوشنگ شاهرودی؟!
من…من زن عقدی امیر شاهرودی شده بودم…
نکنه منظور از امیر…
همون امیرهوشنگ بوده باشه!!!
خودکار رو سریع از دست میترا گرفتم و نوشتم :
-امروز عقد رسمیم کرد
زن امیر شاهرودی شدم!
نگاه پر تعجب میترا رو روی خودم دیدم.
خودکار رو گرفت و نوشت :
-برو سراغ شناسنامه ام.
نگاهی بهش کردم و بلند شدم
به سمت اتاق رفتم و کشو رو باز کردم
کیف مدارک رو برداشتم و بازش کردم
متعجب به سه تا شناسنامه ای که اونجا بود خیره شدم
اولیو باز کردم :
سپنتا سارمی فرزند سینا و رها
گذاشتمش پایین
و شناسنامه بعدی رو باز کردم :
ایلیا شاهرودی فرزند ابراهیم و سیمین
با دهن باز به اسمای توش خیره شدم
ایلیا شاهرودی؟!
ابراهیم و سیمین؟!!!
شناسنامه بعدی رو باز کردم
میترا سرمدی
سریع به سمت صفحه دومش رفتم
نام همسر ایلیا شاهرودی!
شناسنامه رو پایین انداختم و به اطرافم نگاه کردم
متوجه نمیشدم!
مگه میشه آخه!
مگه ممکنه اینطوری باشه!
سرمو با دستام گرفتم و فکر کردم!
سیمین و ابراهیم
سیمین و شاهین!
سینا و رها.
تیمسار امیرهوشنگ شاهرودی بود
سپنتا ایلیا شاهرودی بود
شهریار، امیر شاهرودی بود..
باید شناسنامه امیر شاهرودی رو میدیدم
باید میفهمیدم قضیه چیه!
چه طور میتونستم به شناسنامه شهریار دست پیدا کنم
اونم نه شناسنامه ای که به اسم شهریار اصلانیه
بلکه اونی که به اسم امیر شاهرودیه
باید میفهمیدم دلیلش چیه
دلیل اینکه اونا یه شناسنامه با فامیلی تیمسار دارن
که میخواستن منو بدست تیمسار بسپاره
که چرا اسم مادرش تو شناسنامه سپنتاست
چرا ایلیا و امیر شاهرودی
شده بوده سپنتا سارمی و شهریار اصلانی!
یا شایدم بالعکس!
-گاز رو هم روشن کن مادر
با شنیدن صدای میترا سریع به سمت هال رفتم
از اتاق بیرون رفتم و وارد هال شدم
که دیدم پلکی زد و سری تکون داد
اهی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم
باید این کلاف سردرگم رو چه طور باز میکردم؟!
دوساعت بعد شهریار و سپنتا اومده بودن.
نگاهم بهشون تغییر کرده بود
وقتی که سپنتا دستی به شونه شهریار زد و خندید
لحظه ای جلوم مجسم شد که سپنتا تو عمارت
شهریار رو رییس صدا میزد.
که طوری رفتار میکرد انگار زیردستشه
اما حالا باهاش یه فامیلی مشترک داشت
شهریار نگاهی بهم کرد و روی مبل تک نفره نشست :
-بیا ببینم
نگاهی به سپنتا که به سمت اتاق میرفت کردم
و بعد به سمت شهریار رفتم
روی مبل تک نفره کنارش نشستم که گفت :
-خوبی؟
با ابروی بالا داده نگاهش کردم و گفتم :
-از احوال پرسی شما
تک خنده ای کرد و گفت :
-چی پختی برامون؟
-همبرگر سرخ کردم…
-این همه هی شعله زیاد کن
برنجو فلان کن اینا همبرگر؟
چه قدر شما مادر و دختر مظلومید
که سر ادم شیره مالیدنرو هم بلد نیستید.
مات نگاهش کردم که خبیث سری تکون داد و گفت :
-هوم؟! فکر نمیکردی چک بشه؟!
اما متاسفانه باید بگم چک میشه
کمتر واسه گیج کردن من حرف مفت بزنید
و یه جوری خودش رو رها کرد
و به پشتی صندلی تکیه داد
که پر از نفرت سر عقب کشیدم و رو برگردوندم
چه طور میتونست اینقدر نفرت انگیز باشه….
-بلند شید جمع کنیم بریم
حتی نگاهش نکردم که گفت :
-تیمسار دعوتت کرده مادرزن جان
گفته میخواد برای باردار بودنت شیرینی بده
مات به میترا نگاه کردم
که با چشم های پر از ترس به شهریار نگاه میکرد
-تیمسار برای کشتن من شیرینی میده.
-تیمسار ادم خوبیه.
-نه من نه رهایش هیچکدوم نمیایم!
شهریار خندید و گفت :
-من که زنمو میبرم سپنتام که زنشو میاره.
شما اگه میتونی و میخوای نیا!
گیج نگاهی به شهریار کردم
و بعد رو به میترا گفتم :
-نگران نباش. اگه میخواست بلایی سرمون بیاره تا الان میورد
به هرحال ادم که به فامیلش حمله نمیکنه
ادم که فامیلش رو عزادار نمیکنه
و نیشخندی زدم
دیدم که ابروهای میترا بالا پرید
ونگاهش پر از نگرانی شد
ابرویی بالا دادم و به سمت شهریار برگشتم
که دیدم با نیشخندی کنج لبش داره نگاهم میکنه
یکم خیره نگاهم کرد و بعد تک خنده ای زد
نگاهی به میترا کرد و سری تکون داد و گفت :
-نه بابا خوشم اومد
پس خیلی هم بی فایده نیستید
و بعد به سمتم مایل شد
سرشو بهم نزدیک کرد و گفت :
-اره ادم فامیلشو عزادار نمیکنه
به هرحال مام فامیل تیمساریم
سپنتا از اتاق بیرون اومد
که شهریار بلند گفت :
-عموی ما قرار بود با دخترش ازدواج کنه
که متاسفانه نشد
یعنی در واقع…
من هم مثل خودش متمایل بهش نشستم
و دستمو روی دسته مبل گذاشتم و گفتم :
-یعنی شما نسبت دیگه ای ندارید نه؟
فقط همینه؟!
شهریار اخمی کرد
و دیدم که سپنتا یه لحظه ایستاد
و بعد دومرتبه به سمتمون راه افتاد.
-منظورت چیه؟
نیم نگاهی به میترا کردم
که دیدم با استرس نگاهمون میکنه
احساس میکردم اماده است تا با هرحرفی
تا با کوچیکترین واکنشی غش کنه!
-خوبی میترا؟
نگاه سپنتا به سمتش کشیده شد
اما شهریار فقط به من خیره شد و گفت :
-خب؟
ادامه بده؟!
با رفتن سپنتا کنار میترا نفسی کشیدم
و دومرتبه به شهریار خیره شدم :
-من حرفمو صریح زدم.
-نه دیگه نزدی
من از این جور حرف زدنا خوشم نمیاد
اگه حرفیه رک بزن
رو راست!
زیر و رو کشی جواب نیست
اونم وقتی که بهم خیانت کردی!
با شنیدن واژه خیانت فکم سفت شد
و گفتم :
-امیر شاهرودی و ایلیا شاهرودی چرا باید بشن اصلانی و سارمی؟
اونم وقتی که پدربزرگی به عظمت تیمسار دارن؟
تیمسار امیرهوشنگ شاهرودی؟!
چرا باید پسر یه نیروی بازنشسته نظام رو بشناسن؟
اما اون پسر اونا رو نشناسه؟
چرا باید نفوذی تو باند رو به حال خودش رها کنن؟!
دیدم که با اتمام حرفم ابروهای شهریار بالا رفت
با اخم بدی نگاهم کرد
سرم به سمت سپنتا چرخید که دیدم مات روی مبل کنار میترا نشسته
و به من و شهریار چشم دوخته
به میترا که وضعی بدتر از سپنتا داشت نگاه کردم
-میدونستی من فقط دخترت نیستم؟
من به خاطر نقشه های بی نظیر اوندونفر..
جاریت هم محسوب میشم میترا.
و نیشخندی زدم.
مطمئن نبودم حرفی که زدم درسته یا نه
اما با شواهدی که دیده بودم چیزی غیر از این درنمیومد
این که سپنتا و شهریار…
در واقع ایلیا و امیر،دوتا برادر بودن
امیر شاهرودی بزرگتر بود
و ایلیا شاهرودی برادر کوچیکتر..
برای همین تیمسار این سالها بلایی سر میترا نیورده بود
برای همین سپنتا میگفت از دست زدن یا فکر کردن به زن شروین چندشش میشد!
برای همین میگفت که شهریار ببینندش
که یادش بیاد کیه!
سال ها مثل زیردست کار کرده بود
و در حقیقیت برادر بودن!
-خب؟!
مات به سمت شهریار برگشتم که با خونسردی ظاهری نگاهم میکرد.
پر از حیرت تکرار کردم :
-خب؟!
-حس میکنی راز مثلث برمودا رو کشف کردی؟
یا مثلاً به جادوی سیاه دست پیدا کردی رهایش؟
تک خنده ای کرد و گفت :
-این پیش پا افتاده ترین چیزی بود که میتونستی بفهمیش
فقط من با اون اسم عقدت کردم
وقتی سپنتا با اون اسم مادرت رو عقد کرده
انتظار داشتی بهت بابت فهمیدنش غبطه بخورم؟
اخم کرده نگاهش کردم که خندید
-دختر کوچولو چیزای جالب تر و جذاب تری هست که بخوای از من و خانواده ام بهش دست پیدا کنی
چیزی خیلی بیشتر از ارتباط من و سپنتا
یا نسبت خونی بین من و تیمسار.
-اشتباهت همینجاست امیر شاهرودی!
با شنیدن اسمش اخمی کرد که گفتم :
-تو یه اصلانی نیستی!
تو نسبتی با شاهین یا شروین نداری.
اما چرا اونا تو رو بزرگت کردن؟
چرا به تو اسم و رسم یه اصلانی دادن؟
رو کردم به سپنتا که ناراحت به شهریار نگاه میکرد
و گفتم :
-چرا تو رو نبردن پیش خودشون؟!
چرا تو رو دست ادمای دیگه ای سپردن؟
چرا سارمی؟
-داری بیشتر از چیزی که باید حرف میزنی رهایش.
نگاهش کردم که دیدم دستاشو تکیه گاه کرده
و از روی صندلی بلند شده.
بدون نگاه به من و خیره به مقابلش گفت :
-داری خیلی زیاده روی میکنی.
منم مثل خودش بلند شدم و ایستادم
-چه طور میگی زیاده روی وقتی که اینا به من مربوطه؟
من یه اصلانیم امیر شاهرودی!
در واقع…
نیشخندی زدم و گفتم :
-تنها اصلانی به جا مونده منم.
و اونوقت تو…
-بهتره اینقدر به اسم و رسمت امیدوار نباشی.
اصلانی ها هیچ وقت ادم های خوشنامی نبودن رهایش اصلانی!
مخصوصا به جا مونده هاشون!
و بلند خندید.
گیج نگاهش کردم که سپنتا بلند شد و گفت :
-بهتره موضوع رو…
-حرفت رو کامل بزن
منظورت چی بود؟
-شهریار لطفاً!
شهریار نگاه بدی به سپنتا کرد و گفت :
-لطفاً چی؟!
دست تو جیب شلوارش کرد و گفت :
-لطفاً نگم بهش؟!
مگه خودش نمیخواست که حقیقت رو بدونه؟!
مگه نمیخواست بفهمه چی شده؟
سپنتا قدمی جلوتر اومد و گفت :
-اون خودش یه بچه است.
مات خندیدم و گفتم :
-داری در مورد من صحبت میکنی.
جدی نگاهم کرد و گفت :
-اره و دارم به عنوان پدرت این حرف رو…
غریدم :
-تو با ۱۰سال اختلاف سنی با من، هیچ وقت نمیتونی پدرم باشی سپنتا!
-فعلا که قانون بهم..
-خیله خب.
شهریار به سمتم برگشت و گفت :
-به اسم و رسم اصلانی ها علاقه داری؟
شروین اصلانی به عنوان پدر برات برازنده تره؟
تا سپنتا سارمی؟
با ریشخند گفتم :
-تصحیحش کن؛ ایلیا شاهرودی!
شهریار هم نیشخندی زد و گفت :
-دونسته های امروزت میشه یه طناب و میپیچه دور گردنت.
دونسته های امروزت از رو زمین محوت میکنه.
و باز هم میخوای بدونی؟
نیم نگاهی به میترا که با ترس نگاهش بینمون میگشت کردم و بعد به شهریار :
-اره.
سپنتا قدمی جلو اومد که شهریار دستش رو از جیبش بیرون اورد و به سمتش گرفت.
-اجازه بده.
این مشکل بین من و همسرمه.
و مشتاقم خودم حلش کنم…
نگاهی بهم کرد و ابرویی بالا داد و گفت :
-البته یکبار برای همیشه!
و به سمت در قدم برداشت و صدا بلند کرد :
-دنبالم بیا.
سریع به سمت اتاق میترا و سپنتا رفتم و مانتو و شالی برداشتم و تن زدم و از خونه خارج شدم.
وقتی سوار ماشین شهریار که جلوی در بود شدم، گفت :
-کمربندت رو ببند.
کاری که گفت رو طبق خواسته اش انجام دادم که ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
حدود یک ساعت بعد که تو سکوت مسیر رو گذرونده بودیم وارد ارامستانی شد
و جلوی یکی از ارامگاه های خانوادگی ایستاد.
مات نگاهی به اون ارامگاه مجلل کردم که پیاده شد .
به دنبال شهریار پیاده شدم که با یه کلید کوچیک که توی جیبش بود در ارامگاه رو باز کرد
و منتظر نگاهم کرد.
سرم رو خم کردم و وارد شدم که اون هم پشتم وارد شد و کلید برق رو زد.
هشت تا قبر تو ارامگاه بود..
هشت قبری که سه تاش هنوز صاحب نداشتن و خالی بودن…
نمیخواستم به نوشته های روشون دقت کردم.
شهریار به سمتشون رفت و بالای قبری که راس همه قرار داشت ایستاد :
-سرهنگ!
جد پدریت. یه اصلانی پر از اقتدار و عطوفت!
به سمت راستش نگاهی کرد و نیشخند زد :
-شاهین پدر شهریار اصلانی و…
سر بلند کرد و با نگاه تیزی گفت :
-ناپدری من!
مات بهش نگاه کردم که نگاهش رو ازم گرفت.
-قبر کنارش جایگاه سیمینه مادرم.
به قبر سمت چپ قبر سرهنگ اشاره کرد و گفت :
-شروین پدرت.
و قبر نامزدش. دختر تیمسار و عمه من!
بزاق دهنم رو قورت دادم که اشاره ای به یه قبر که بین قبر شروین و قبر نامزدش بود کرد و گفت :
-این قبر برای توئه رهایش…بیا جلوتر تا اسمت رو روش ببینی. رهایش اصلانی!
انگار یکی با پتک کوبیده بود توسرم.
با دست به قبری بالای قبر من اشاره کرد و گفت :
-اون شهریار اصلانیه، برخلاف تمام قبرها، قبرش دوطبقه اس. چون اونجا دوتا شهریار دفن میشن عزیزم!
شهریاری که سالها پیش بعد تجاوز به دخترداییت به خاطر کابوس های شبانه اش خودکشی کرد و شهریاری که بعد اون متولد شد تا امپراطوری اصلانی ها سرنگون نشه.
که اون منم عزیزم، امیر شاهرودی یا همون شهریار اصلانی!
گیج نگاهش کردم
چرا متوجه منظورش نمیشدم؟!
شاهین به خاطر خودکشی برادرش از مادرت کینه داشت
اون رو نزدیک خودش نگه داشت
تا همیشه ازش خبر داشته باشه
فاصله سنی دخترداییت و تو خیلی کم بود
اونقدر هم تو رو بیرون نمیفرستادن خونواده ات
که اونا دخترداییت رو به جای تو گرفتن
شهریار اصلانی قرار بود بهت نزدیک بشه
باردارت کنه و بعد تو خودکشی کنی
اما همه چی برعکس شد.
اون اشتباهی به دخترداییت نزدیک شد
رابطه برقرار کردن نه یه بار نه دوبار
بار اخر تجاوز کرد و بارداری بعدش…
وقتی دخترداییت سر زایمان از دنیا رفت
شهریار هم تازه فهمید تو کی بودی
به خاطر عذاب وجدان بعدش خودکشی کرد
اونوقتا سپنتا بورسیه تحصیلی شده بود
باید میرفت اونور.
اما شاهین یه روز منو برد کارخونه..
من رفاقت خوبی با شهریار نداشتم حتی با اینکه برادرم محسوب میشد
من وسپنتا همیشه تو خونه تیمسار میگشتیم.
دوتا از سه تا نوه هاش بودیم در واقع…
شاهین بهم گفت اسم و رسم اصلانی رو میده بهم
چیزی که سیمین همیشه ارزوش رو برای منداشته.
بهم گفت من میشم شهریار اصلانی
تمام مایملک به من میرسه
حتی یه قبر تو مقبره خانوادگی
در ازاش…
حرفش رو قطع کرد و نگاه دقیقی بهم انداخت :
-در ازاش خواست تا به تو نزدیک بشم
و باهات رابطه داشته باشم
خواست کار ناتموم خانواده اش رو تموم کنم.
این قبر برای وقتی اماده شده بود که حامله بشی
و از ابروریزی بعدش خودکشی کنی.
مات نگاهش کردم و چرا اینقدر شاهین پست بود؟
-اما منرابطه نمیخواستم .
یعنی غرورم قبول نمیکرد پس سپنتا رم کشیدم تو بازی
گفتم مخ میترا رو بزنه
اونو بکشه و بعد بندازه گردن تو.
-اصلانی بودن زیر زبونممزه کرده بود
خیلی مزه کرده بود که به راه شهریار ادامه دادم
که مثل خودش خلافکارشدم
میتونستم انتقام خودمم بگیرم
منی که از کار اخراج شده بودم
منی که عشقم یه زمانی ستاره های روی شونه ام بودن…
تو کارم از شهریار هم جلو زدم.
همه جا دنبالت بودم میخواستم ببینم کی میمیری
اما تو همین رفت و امدا
ازت خوشم اومد
نخواستمسپنتا بیاد سراغت اما اومد
تو وا ندادی و همینو بهونه کردم
خودم اومدم جلو.
سپنتا نمیخواستمیترا بمیره
دیگه نمیخواست اونم دل داده بود
منم ازت خوشم اومد و خواستم حالا من با شاهین بازی کنم
بهت گفتم کی هستی
گفتم کی هستم و کشوندمت وسط بازی
اسمتو بردم تو شناسنامه شاهین تا واسش انگ بشه
تا نتونه هیچ وقت تو رو بکشه
خودم محافظت شدم تا زنده بمونی
میترا که پیش سپنتا بود
و اخرین کار فقط این بود که صاحب این قبر برگرده سر جاش
نگاهی به اشاره ش کردم و به قبری که زیر قبرم بود نگاه کردم.
-این مقبره خیلی سال پیش چیده شده.
نقشه رابطه تو و شهریار بود و بچه ای که بوجود میاد
قبر شهریار به عنوان شوهرت
قبر تو به عنوان زن شهریار و فرزند شروین
و قبر پایین پات به عنوان بچه ات.
بچه ای که الان اسمش تو شناسنامه منه!
روهام اصلانی!
شهریار گفته بود بعد شنیدن حرفهاش از زمین محو میشم؟
راست گفته بود.
مندنیام تقسیم شده بود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان عالیه عالی
یه آدم باهوش هم میخواد تا اینو بنویسه😍😜
عالیه
عالی
:sweat_smile::joy: شاید باورت نشه ولی 3 بار این پارت رو خوندم تا فهمیدم چی به چیه
واقعا فوق العاده ای که تونستی یه همچین ماجرایی درست کنی
واقعا معرکه بود
:clap::clap:اصلا نمیتونم درک کنم چطوری این روبط رو با هم قاطی کردی که شد این
خدایش رابطع فامیلی اینا مثل فیلم ترکیه معلوم نیس کی کیه کی میشه ولی خدایششش عالی بود خوشم اومد :clap::rofl::joy:
گِره خوردیم،خیلی نسبت ها قاطی شده:rolling_eyes::neutral_face:
فوق العادسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس:star_struck::star_struck::star_struck::star_struck::star_struck::star_struck::star_struck::star_struck::star_struck::star_struck::star_struck::star_struck::star_struck::star_struck:bravoooooooooooooooooo:clap::clap::clap::clap::clap::clap:
نویسنده باور کن نفهمیدم چی شد:neutral_face:
واقعا نویسنده ، دستت درد نکنه
فوق العاده است
باورم نمیشه ، چقدر پیچیده !!:scream_cat:
عرررر واقعا دیگه دارم خسته میشم از این همه پیچ درپیچی و معماااا
وااااااااااااااااااااااااااااااو:exploding_head:
این رمان باید توی گینس ثبت بشه به خدا:dizzy_face:اصلا جزو عجایبه عجااایب:heart_eyes:
الهی🥺🥺🥺
خیلی خوب بود