رمان عشق با چاشنی خطر پارت 41

2.3
(3)

 
بعد با یه پوزخند بهم نگاه کرد.
خیلی خوب استاد جون خودت خواستی بچرخ تا بچرخیم.
خم شدم ماژیک رو برداشتم و جواب سوالو نوشتم یه نگاهی به تخته انداخت و بعد که دید جوابم درسته تخته رو پاک کرد و دوباره یه سوال دیگه نوشت. اونم کامل حل کردم. بازم نتونست ایرادی در بیاره. خیلی عصبی گفت:برو بشین
ماژیکش رو سمتش گرفتم که دستشو دراز کرد ولی قبلی از اینکه ماژیکو بگیره ولش کردم و راه افتادم سمت صندلیم و نشستم. یه نگاه به صورت حیدری کردم که داشت برزخی نگام میکرد. منم معمولی نگاش کردم
حیدری:بلند شو برو از کلاس من بیرون رستگار
حالا خوبه پنچ دقیقه دیگه بیشتر از کلاست نمونده بدبخت
_چرا استاد؟
حیدری:تو حق نداشتی ماژیک رو بندازی
_اِاِاِ استاد چرا همچین میکنین. من یه ویژگی خوب دارم که اونم اینه که همیشه از بزرگترم یاد میگیرم. خوب شما وقتی میخواستین ماژیک رو به من بدید اونو انداختینش خوب منه کوچکترم یاد گرفتم به خواطر همین وقتی میخواستم ماژیک رو بدم بهتون انداختمش یعنی کار اشتباهی کردم؟
ساکت شدم و بهش نگاه کردم که از عصبانیت سرخ شده بود هههههههه. حرفمو ادامه دادم
_خب استاد من این کارو از شما یاد گرفتم پس چرا میگین حق نداشتم؟ اگه من کار اشتباهی کردم از شما یاد گرفتم پس بهتر نیست اول خودتونو تنبیه کنید و از کلاس برین بیرون
این حرف ها رو اینقدر با آرامش میزدم که باعث میشد آدم اعصابش بیشتر خورد بشه. باهمون صورت سرخش و فک منقبض شدش سریع از کلاس زد بیرون
با بیرون رفتنش بچه ها پوقی زدن زیر خنده و من یه نفس عمیق کشیدم. آهان همینه تا تو باشی با من در نیوفتی
امید:آرام تو که قهوه ایش کردی بدبختو ولی دلم خنک شد یه تنه انتقام همه مونو گرفتی آبجی
رها:آره راست میگه ولی تو از کجا یاد گرفتی این آرامشو واقعا اعصاب خورد کن بود هههههه
اینا اثرات گشتن با اون کوه غرور، اشکیه
کیانا:نه خیر من که میگم بیشتر خل بازی بود تا خفن بودن این الان با امتحاناش همه مونو بدبخت میکنه
عسل:تو نمیخواد حرف بزنی نبات مهم الانه که آرام حالشو گرفت فهمیدی؟
یاد حرف اشکی افتادم که گفته بود امیر اومده در خونه به خواطر همین برگشتم سمتش
_امیر؟
امیر:جانم؟
امیر:تو اومده بودی در خونه ما؟
امیر:نه
_پس چرا اشکان میگفت که…….
پرید وسط حرفم
امیر:اسم اونو به زبون نیار فهمیدی؟
_باشه باشه حالا نگفتی، اومده بودی؟
امیر خواست حرف بزنه که خشکش زد رد نگاهشو دنبال کردم که دیدم رسید به یه دختر که خوشگلم بود پوست گندمی چشمای قهوه ای ولی دماغ عملی و……
با ضربه ای که عسل به بازوم زد دست از آنالیز کردن دختره برداشتمو و برگشتم سمتش
_چته؟
عسل:این همون دختر هست که امیر زد تو گوشش
_واقععععااااااا؟
عسل:آره
برگشتم سمت دختره که داشت با نفرت بهم نگاه میکرد یعنی چه رابطه ای با امیر داره. دوباره برگشتم سمت عسل
_تو دانشگاه خودمونه؟
عسل:نه
دختره داشت میومد سمتم که امیر از جاش بلند شد. خواست بره سمتش که دستشو گرفتم. اون داشت میومد سمت من پس باید حرفی برای گفتن به من داشته باشه و منم باید بشنوم.
_بشین
امیر:ولی…
_چیه چرا میترسی؟
دختره اومد جلوم وایساد و رو بهم گفت
دختره:سلام من بیتام و دختر عموی امیر تو هم باید آرام باشی نه؟
_آره
و اینجا بود که توجه همه ی بچه ها به من و بیتا جلب شد

و برای من سوال بود چطور به این راحتی وارد کلاس شد؟ اونی که از این دانشگاه نیست اما با حرف زدنش منم دست از فکر کردن کشیدم
بیتا:خب من نامزد امیرم ما دو تا از وقتی که به دنیا اومدیم نشون هم شدیم و من عاشق امیرم، امیر هم عاشق من اما خب یه روزی بابای امیر اومد و نامزدی رو بهم زد و به امیر که یک دانشجوی مهندسی بود گفت باید بیاد تو این دانشگاه و کاری کنه که تو عاشقش بشی و بعد ولت کنه. کاری کنه که تو اینقدر داغون بشی که خانوادت بیان التماس ما. در ضمن منم فامیلم محمدیه نه تشابه فامیلی هاااا نه خود محمدی منظورمو که میفهمی آرام جاننن؟
هیچ واکنشی بهش نشون ندادم اصلا مگه میتونستم؟ اصلا نمیتونستم باور کنم که امیر من…….
وقتی دید واکنشی نشون نمیدم ادامه داد:اما وقتی عمو متوجه شد که تو ازدواج کردی به امیر گفت برگرده بره سرِ درس خودش اما خوب امیر هنوزم از گول زدنت ناامید نشده به خواطر همین من اومدم همه چیزو بگم که امیرو بهم پسش بدی
صدای شکستن قلبمو شنیدم که امیر، کسی که دوستش داشتم فقط به خواطر پول به من نزدیک شده. نه نه این باور کردنی نیست برگشتم سمت امیر که از خودش بپرسم اما…….
امیر زد تو گوش بیتا
امیر:خفه شووووووووووو
هههههههه چقدر من ساده ام که میخواستم از خودش بپرسم.ولی خب با این کارش قشنگ بهم ثابت کرد که تمام حرف های بیتا درسته.
دلم شکست…..درست اما نباید بزارم غرورم هم بشکنه اونم جلوی بچه های کلاس و گرنه جای من دیگه تو این دانشگاه نیست. از جام بلند شدم و سعی کردم پوزخند بزنم که بیتا با این تغییر یهویی من تعجب کرد. با تحقیر یه نگاه به سر تا پایای امیر کردم بعدم به بیتا و رو به بیتا با لحن مغروری گفتم
_درسته………من ازدواج کردم. خیلی هم عاشق شوهرمم. میدونی بیتا خانم من جنگجوی خوبی هستم اما امیر هدف با ارزشی واسه جنگیدن نبود به خواطر همین باهاش کات کردم و الان به عنوان دوتا دوست بودیم که با شنیدن حرف هات متوجه شدم که امیر لیاقت دوستی هم با من نداره. ارزونی خودت خوشبخت بشیننن بیتا جاننننن
یه نگاه به امیر انداختم که داشت با چشمای گشاد شده بهم نگاه میکرد اما خب حقته بکش. نگام افتاد به عسل که داشت با افتخار بهم نگاه میکرد اما این همش ظاهر سازی بود و گرنه از درون که داغون بودم. خواستم کیفمو بردارم برم تا اشکام نریخته که این کیانا مثل بز پرید وسط
کیانا:از کجا معلوم که واقعا ازدواج کردی؟
آخه به تو چه فضولچه همینجورم داغونم حالا اینم زر زر میکنه. هیچی نداشتم بگم تازه قبل از اینکه بیام دانشگاه حلقمو هم در اوردم اما بازم دستمو اوردم بالا و انگشتامو تکون دادمو گفتم ایناهاش که مثلا حلقه مو ببینه. کیانا یه نگاهی به دستم کردو پوزخند زد منم یه نگاه به دست کردم و وحشت زده رو به عسل گفتم:عسل نیست حلقم نیست عسل
دور بر مو یه نگاه انداختم بعدم سریع کیفمو چنگ زدم و گفتم
_برم ببینم میتونم پیداش کنم
عسل:اوکی برو
دوییدم و از پله ها اومدم پایین که فهمیدم امیر هم داره دنبالم میاد. به خواطر همین سریع تر دوییدم و برای اولین تاکسی دست تکون دادم با نگه داشتن تاکسی سریع خودمو پرت کردم تو تاکسی و گفتم:آقا برو زود باش
بعد از دور شدن و مطمئن شدن از اینکه امیر دنبالم نمیاد به اشکام اجازه باریدن دادن.
راننده:کجا برم خانم؟
آدرسو دادم و با تمام وجودم گریه کردم به قدری عمیق گریه میکردم که در تموم مسیر نگاه های ترحم برنگیز راننده را روی خودم حس میکردم.
با رسیدن در خونه کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. درو باز کردم رفتم داخل که نگهبان جلوم سبز شد
نگهبان:اِ خانم چی شده زنگ بزنم به اشکان خان
حالم بد بود حالا اینم شد گوز بالا گوز
_نه خیر حالام گمشو
با کنار رفتنش از پله ها بالا رفتم و جلوی دوربین وایسادم.
بدون عوض کردن لباسام خودمو انداختم رو تخت و بالشتم گذاشتم روی صورتم و تا میدونستم گریه کردم اینقدر گریه کردم که دیگه هیچ توانی نداشتم با برداشتن بالشت متوجه تاریکیه هوا شدم. اتاقم هم خیلی سرد شده بود اما توجه ای نکردم بالشت رو گذاشتم زیر سرم و چشمامو دوختم به سقف. در اتاقم یهویی باز شد
اشکی:معلوم نیست کدوم گوریه
برقو روشن کرد که نور چشمامو زد چشمامو بستم.
اشکی:اِ اینجایی چرا گوشیت خاموشه چرا برقو روشن نکردی؟؟؟
کی حوصله داشت به این همه سوال جواب بده. توجه ای نکردم و همونجوری به سقف نگاه میکردم. که کنار تختم پایین رفت و اشکی کنارم نشست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

آخیییی

M.h
M.h
1 سال قبل

بالاخره دست امیر رو شد💃💃💃💃

دمت گرم خوب آرام خوب جمش کردی😉

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x