رمان عشق صوری پارت 102

5
(2)

-کجا کجا…!؟ ما که تازه تنها شدیم…جدا از این نگه خودت نگفتی میخوای وارد دنیای عجایب بشی!؟ خب…خالی خالی که نمیشه عزیزم….بیا…بیا بریم یکم باهم گپ بزنیم…بیشتر باهم آشنا بشیم…

منو به دنبال خودش برد داخل و این کارش کمتر از انجام یه عمل زوری و خلاف نظر و میل طرف مقابل نبود.
در حینی که دنبالش کشیده میشدم سرمو برگردوندم و پشت سرمو نگاه کردم.
همون دری که آرزو میکردم کاش بشه عین روح ازش رد بشم و از این اتاق بزنم بیرون…
من اگه نمیخواستم بیشتر از این باهاش آشنا بشم آخه باید کی رو می دیدم !؟
وسط اتاق که رسیدیم دستمو رها کرد و بعد، مکث کرد و چرخید تا رو به روم باشه…
با لبخند و خیره به چشمهام شروع به باز کردن دکمه های پیرهن خودش کرد.
آب دهنمو قورت دادم و به آرومی یک گام به عقب برداشتم.
تک به تک دکمه هاش رو که وا ورد اینبار دستهاش رو برد سمت کمربندش.
نگاهش از لبهام به سمت سینه هام کشیده شدن…
لبخند کریهی زد و گفت:

-تو سفیدی…حتما بدنتم سفیده …اوممم…میتونم تصورش کنم…هم بالای بدنتو هم پایینتو!

چشمامو تنگ کردم و بااخم و صورتی عبوس بهش خیره شدم.
من اصلا از این حرفها و یا بهتره بگم دری وری هاش خوشم نمیومد.اصلا….
متعجب پرسیدم:

-چی!!!!؟؟؟

کریهانه و قاه قاه زد زیر خنده و بعد گفت:

-سینه هات سفیدن و درشت با نوک صورتی و بهشت خوش طعمت حتما تپل و …اونم سفیده! اوووووم…من عاشق دخترایی سفید پوستم…منو حشری میکنن!

به نظرم دیگه داشت زیادی چرت و پرت میگفت و از همچین آدمی فاصله گرفتم بهترین کار ممکن بود.
عقب رفتم و گفتم:

-ببخشید…من باید برم!

سد راهم شد.
زل زد تو چشمهام و کمه شلوارش رو باز کرد و بعد با یکم پایین دادن شلوار و لباس زیرش و به نمایش گذاشتن بدنش که بدجوری هم بلند شده بود گفت:

-شروع کن!

با یکم پایین دادن شلوار و لباس زیرش و به نمایش گذاشتن بدنش که بدجوری هم بلند شده بود گفت:

-شروع کن!

متعجب تماشاش کردم.نمیخواستم چشمم سمت اون قسمت عریون بدنش بره برای همین ترجیح داده بودم همون صورت منحوسش رو که به طرز عجیبی منو به چندش و انزجار مینداخت تماشا کنم!
با اینکارش داشت بدجور حالمو بد میکرد.
حتی حس کردم حالت تهوع بهم دست داده!
بهت زده پرسیدم:

-چی رو شروع کنم !؟

شلوارش افتاد پایین.درست روی کفشهاش. لبخند مزخرف و حال بهم زنی روی صورتش که حس میکردم توی اون لحظات زیادی ترسناک شده نشوند و بعدهم با انگشت اشاره اش به اون قسمت از بدنش که من واسه ندیدنش مجبور شده بودم فیس بدترکیبش رو نگاه کنم هرچند لحظه به لحظه بزرگتر شدنش رو احساس میکردم،گفت:

-بخورش…اینجارو!

ناباورانه لب زدم:

-چی !؟؟؟

یک درصد هم باخودش به این توافق نرسید من چقدر از اینکارش بدم اومد چون خیلی خونسرد و ریلکس گفت:

-میدونی…ساک زدن قشنگترین قسمت یه رابطه اس و هیچ چیز به اندازه ی این یه مورد حال منو جا نمیاره…
پس اول اینکارو بکن و بهم انرژی بده!

چنان تو بهت فرو رفته بودم که احساس میکردم تبدیل شدم به یه مجسمه..به مجسمه ای که نه میتونه حرف بزنه نه لبهاش رو تکون بده یا حتی بدنش رو بجنبونه….
شوکه وار پلک زدم.
ازم میخواست براش ساک بزنم !؟
این رمز موفقیته !؟
رمز موفقیتی که دیاکو وعده اش رو به من داده بود این بود که به دیگران جسم و تنمو بدم یا واسشون ساک بزنم چون اینکار بهشون حال میده !؟
دیگه نتونستم تحملش کنم.
با عصبانیت گفتم:

-من واسه کار شمارو ملاقات کردم نه خدمات جنسی…چطور به خودت جرات میدی همچین چیزی رو ازم بخوای مرتیکه !؟

حالا اون بود که با حالتی جاخورده منو تماشا میکرد.
کنج لبش از تعجب بالا رفت.
انتظار داشت بشینم و واسش بخورم نه اینکه اونجوری بزنپ تو برجکش!
دستو تکون داد و گفت:

-فازت چیه بچه !؟ تورو مگه ملتفت نکردن…؟ این کولی بازیا و انل بازیا چیه !؟

حالا دیگه باورم شده بود دیاکو ذره ای بهم علاقه نداره.
که اگه داشت منو همراه این عوضی اینجا نمیفرستاد و مطمئنم که وقتی داشت اینکارو میورد خوب میدونست که این مرتیکه قراره ازم چی بخواد!
دستامو مشت کردم و جواب دادم:

-اگه ملتفت شدن یعنی انجام کارابی که شما میخواین نهههه…نکرده و حق هم نداره بکنه!

خواستم برم که خیلی سریع سد راهم شد.
تا پیش از این راه به راه لبخند میزد اما وقتی حرفهامو شنبد با عصبانیت گفت:

-تو اینجا می مونی و چیزایی که من میخوام بهم میدی وگرنه هیچ قرار داد کوفتی ای با توی هرزه بسته بشه!

از دهنم در رفت و گفتم:

-هرزه ننته آشغال…

وا رفت.من قید کارو زدم.دیگه نرسیدن به خواسته هام واسم مهم نبود برای همین دوباره با حرفهای بعدیم بهش حالی کردم چیزی رو از طرف من اشتباهی نشنیده:

-کارتم بخوره تو سرت…از سر راهم برو کنار یالا…

چشمای ریز ترسناکش زوم شدن رو صورتم.
دستاشو به کمرش تیکه داد و با حالتی که نشون از رفته رفته خشمگین شدنش میداد پرسید:

چشمای ریز ترسناکش زوم شدن رو صورتم.
دستاشو به کمرش تیکه داد و با حالتی که نشون از رفته رفته خشمگین شدنش میداد پرسید:

-چی !؟ تو الان چیگفتی؟

با تحکم جواب دادم:

-همون که شنیدی…از سر راهم برو کنار عوضی هیز

قیافه اش شبیه کسی بود که مطمئنه هیچوقت تو زندگیش هیچکسی باهاش اینجوری رفتار نکرده.
با منتهای عصیانتی اومد سمتم.دستشو بیخ گلوم گذاشت و چسبوندم به دیوار.
با ترس بهش خیره شدم.
قلبم تند تند تو سینه ام میتپید و احساس میکردم زانوها و ساق پاهام حتی توان تکون خوردن هم ندارن.
پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم و به فرانسوی کلی حرف که قطعا فحش بودن بارم کرد.
چشمهامو روهم عشردم که نبینمش اما برخورد ذرات آب دهنش که شدیدا بوی الکل میداد رو با پوست صورتم احساس میکردم.
حرفهاشو که زد، یا بهتره بگم فحشاش رو که داد، دستشو گذاشت روی سرم و گفت:

-خم شو و کاری که گفتم انجام بده یالااا هرزه! چیزی که تو میخوای به همین سادگی و مفتی که پیش نمیره…

دلم شکست اما نه از این هیولا…از دیاکوی بی غیرت دلم شکست که منو انداخت توی این مخمصه.
که میدونست قراره همچین کاری باهام بکنن اما بازم فرستادم تو دهن شیر.
دستامو مشت کردم و زانو زدم.
دلم نمیخواست تنن به اینکار بدم.دلم نمیخواست بشم کسی که بخاطر رسیدن به چیزی که میخواد تا به این حد پیش بره…وقتی رو زانوهام ایستادم لبخند رضایت بخشی روی صورتش نشوند و گفت:

-آفرین دختر خوب….حالا چموش بودن رو بزار کنار و اون دهن خوشگلتو وا کن و برام بخورش…

نفرت تو وجودم زبونه کشید.
اگه اینکارو میکردم ترجیح میدادم بعدش واسه همیشه دهنمو از صورتم جدا کنم و بکنمو بندازم دور…. دندونانو با غیظ روی هم فشردم و اون وقتی چشمهاشو روی هم گذاشت و خودش رو برای یه حال و هول درست و حسابی آماده کرد من بلند شدم و با کف دستهام هلش دادم به عقب …

دندونانو با غیظ روی هم فشردم و اون وقتی چشمهاشو روی هم گذاشت و خودش رو برای یه حال و هول درست و حسابی آماده کرد من بلند شدم و با کف دستهام هلش دادم به عقب.
با تمام توان و با نفرتی که از ژرفای وجودم زبونه میکشید.
چشمهاشو وا کرد و از اونجایی که شلوارش جوری بود که نمیتونست راه بره تلو تلو خورد و دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و به پشت افتاد روی میز و اخ و دادش همزمان باهم به هوارفت.
اول ترسیدم چون فکرش رو نمیکردم بخوام همچین بلایی سرش بیارم اما کم کم به این فکر کردم که انجام اینکار میلیونها بار بهتر از این بود که بخوام رو اون لحاف سفید دراز بکشم و لنگهامو براش بالا بدم!
سرش خورد به میز و آخش به هوا رفت.
صورتش رو درهم کرد و دستش رو پشت سرش گذاشت و با درد گفت:

-فااااااک! حرومزاده ی جنده…

عقب عقب رفتم و
نفس زنان، با خشم و نفرت زیادی گفتم:

-برو به درک کثااااافت!

دستشو از پشت سرش بیرون آورد و جلو چشمهاش گرفت.به محض اینکه چشمش به خون روی دستش افتاد داد زد:

-پاااااارت میکنم قرمساق….

گرچه از ترس رنگ به رخ نداشتم اما تو کلکل زبونی کم نیاوردم و گفتم:

-حقت بود لاشی بی ناموس…

اینو گفتم و قبل از اینکه نفرت از من شیرش بکنه و بهش جون دوباره بده تا سر پا بشه،دویدم سمت در.
بازش کردم و خیلی زود از اون سوئیت زدم بیرون اما صدای بد و بیراه هاش رو به وضوح میشنیدم حتی وقتی داشتم با عجله به سمت آسانسور پا تند میکردم.
میدونستم…خوب میدونستم که از این لحظه به بعد این زندگی پر هیجان میشه همون زندگی تخماتیک سابق!
حالا رویاهام پر…
آرزوهام و خواسته هام پر…
پله های ترقی پر…
دیاکو پر…
آره! همچی پر ،اما مهم نبود.
مهم نبود چون من نمیتونستم تن به هرکاری بدم و نباید هم که مهم باشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۹ ۱۳۳۱۲۳۴۴۸

دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۴۳۹۱۱۴

دانلود رمان ستی pdf از پاییز 2 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌»…
رمان زیر درخت سیب

دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش…
Suicide 2

رمان آیدا و مرد مغرور 0 (0)

بدون دیدگاه
دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن.
IMG 20230123 230118 380

دانلود رمان خاطره سازی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۲ ۲۳۱۵۱۳۵۵۲

دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow 5 (2)

11 دیدگاه
    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۳۷۶۸۲

دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد 4 (1)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را…
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
photo 2020 01 18 21 23 452

رمان آبادیس 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۱ ۱۹۴۰۰۴۳۴۱

دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
RaHa
RaHa
11 ماه قبل

من گفتم الان لنگارو میده هوا😑چه عجب

تارا
تارا
2 سال قبل

چه عجب بالاخره عقل این شیوای احمق کار کرد یه کار مفید تو زندگیش کرد 😒😑

₺@₺&
₺@₺&
2 سال قبل

دلمان برا شهرام تنگ شد.آقا راست میگن خب زود زود پارت بذارین.شهرامم بیارین وسط.ننه شیوا خیانت نکنه؟آلاگورسان مرده کجا میخاست بره

₺@₺&
₺@₺&
2 سال قبل

دلمان برا شهرام تنگ شد

تعطیلم
تعطیلم
2 سال قبل

حالم از شیوای احمق بهم میخوره آخه الاغ دیاکو روزانه با هزار نفره توعه الاغ برای میخواد بچسب به کسی که عاشقته که شهرام
احمققققق

فریبا
فریبا
2 سال قبل

سلام خوبی خسته نباشید. نویسنده جان ‌.عالی بود بازم پارت بگذار

آ
آ
2 سال قبل

به خیر گذشت

ماهک
ماهک
2 سال قبل

خاک تو سرش دختره ی نفهم چرا به دیاکو ازگل اعتماد کرد. نویسنده چرا پارت هارو کم میزاری سعی من روزی ۱بزاری تا زود بفهمیم ببینم آخرش چی میشه

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x