نفسم تو سینه حبس شد وقتی نگاه هامون خیره موند رو صورت همدیگه!
شد اون چیزی که نباید میشد و دیگه نمیشد جمعش کرد!
بی حرکت یا بهتر بود بگم بدون اینکه توان جنبیدن داشته باشم تو همون حالت مجسمه مانند موندم و تکون نخوردم.
تلفن همراه توی دستش رو از کنار گوشش پایین آورد و بدون اینکه از کسی که داشت باهاش حرف میزد خداحافظ کنی تماس رو قطع کرد و با ریز کردن چشمهاش پرسید:
-چییییی !؟ توووو…
نفسم تو سینه حبس شده بود و رنگ از رخم پریده بود.
نمیدونستم باید چیکار کنم و چه واکنشی نشون بدم.
فقط با دهن نیمه باز و صورت رنگ پریده بهش خیره بودم و تماشاش میکردم.
چه فاجعه ای!
چه فاجعه ای!
اون یک قدم جلو اومد و من همون یک قدم رو عقب رفتم.
گستاخانه گفت:
-پس هرزه خانم افتاد تو تله…
رفته رفته داشت میشد همون ژینوس واقعی.
همون ژینوسی که یه مار آناکوندا رو درسته قورت میده و شهرام با اون شهرامی گریش نتونسته بود اینهمه سال کاری کنه این دختر ازش دل بکنه.
چشمهاشو واسم تو کاسه چرخوند و پرسید:
-تو همون دوست دختر شهرام نیستی؟ همون هرزه ای که میدونه شهرام نامزد داره اپا ول کنش نمیشه !؟ تو…تو اینجا چه غلطی میکنی هاااان !؟
اصلا نمیدونستم چیبگم چون هیچوقت خودم رو واسه همچین لحظه ای آماده نکرده بودم.
هیچوقت!
حتی توی تصوراتم!
بیشتر اومد سمتم.زد رو شونه ام و گفت:
-حرف بزن ببینم سلیطه….تو اینجا چیکار میکنی هااااان؟
کی تورو راه داده اینجا…؟
تنها کاری که تونستم بکنم یا درواقع تنها حرفی که تونستم بزنم این بود که تته پته کنان بگم:
-ا…اش…اشتباه گرفتی!
کاملا مطمئن جواب داد:
-نه! اصلا هم اشتباه نگرفتم! اونقدر این و اون عکسهاتو با شهرام واسم فرستادن که اگه میون میلونها آدم هم وایستاده باشی محاله نتونم نشناسمت…
احساس میکردم افتادم تو تله و راهی واسه نجات خودم ندارم.
من باید چی میگفتم !؟
یا باید چیکار میکردم!؟
شهرام…شهرام خدا بگم چیکارت کنه که تو منو توی این وضعیت انداختی.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-گفتم که….شما اشتباه گرفتی!
از وصف حال خودم عاجز بودم.فقط میدونم که ضربان قلبم بالا رفته بود و نفسم بالا نمیومد.
خواستم با عجله از کنارش بگذرم که دستمو سفت گرفت و پرسید:
-کجا کجا ! اصلا هم اشتباه نگرفتم.
اصلا تو اینجا چه غلطی میکنی هاااان !؟
اومدی دنبال شهرام آره؟!
لابد شنیدی ما میخوایم رسما ازدواج کنیم و واسه همین اومدی اینجا کولی بازی دربیاری که شهرام رو بکشونی سمت خودت آره؟
ولی کورخوندی!
محال بزارم دیگه حتی رنگشو ببینی!
جدیدتش منو ترسوند.
دستمو با عصبانیت عقب کشیدم و گفتم:
-ولم کن بابا…شهرام جونت پیشکش خودت. از سر رام کنار برو میخوام برم!
پوزخندی زد و نه تنها کنار نرفت بلکه دقیقا رو به روم ایستاد و گفت:
-بری !؟ عمراااا…
من تازه گیرت انداختم بعد الان بزارم تو بری؟
حالا کارت به جایی رسیده که پررو پررو پا میشی میایی اینجا خونه پدرشوهرم؟
خوب گوش کن دختره ی هرزه و سلیطه وای به روزگارت اگه فقط یکبار دیگه…فقط یکبار دیگه من تورو…
حرفش تموم نشده بود گه صدای مامان از پشت سر گند زد به همچی:
-شیوا…پس چرا نرفتی؟دیر میشه هاااا…
اون لحظه حس کردم دنیا روی سرم آوار شده.
لحظه ای که خود ژینوس هم از شدت تعجب انگشت به دهن موند.
دیگه نمیشد از این شرایط خلاص شد ! دیگه نمیشد!
یا ابلفضللللل😂😂😂
یه کمی به نظرات ما اهمیت بدید پارتا خیلی کمه بیشترش کنید
این چیه که میزارید الان پارت ۲۰۰ هستید هنوز داستان ادامه داره
کی قراره این رمان تموم شه خدا میدونه😄😅
خب؟
بعدش؟
عالی بود اینقد زیاد بود واقعا کیف کردیم نگرانیم دستتون چیزیش نشه👏👏
واقعاا…. حرفی ندارم
تروخداااا یکم زیادش کنین دیگه از خدا نگذرین🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁😐😐😐😐😐😐😐😐