سرم خم خم بود و نگاهم خیره به زمین.
آقا رهام با ابروهای درهم گره خورده عکسهایی که تو گوشی ژینوس بودن رو یکی یکی نگاه میکرد و هرازگاهی ناباورانه لبهاشو وا میکرد و نفسش رو میداد بیرون.
و مامان …
دست به سینه و صم بکم نشسته بود رو مبل و حتی پلک هم نمیزد!
اولینباری بود که زبون درازش کوتاه شده بود اونم به خاطر خطای من!
ژینوس سکوت رو شکست و پرسید:
-میبینی عمو رهام…میبینی!؟ تمام این مدت این دختر بود که زندگی منو و شهرام رو بهم ریخته بود و نمیذاشت روز خوش داشته باشیم…
اشک ریخت و کی میتونست اشکهای این دخترو باور کنه و نفهمه گریه هاش گریه ی تمساح هست !؟
دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت:
-این …این لجن…این سلیطه همون دختری بود که تمام این مدت کاری کرده بود بین من و نامزدم فاصله بیفته!
آقا رهام گوشی ژینوس رو داد دستش و یه نفس عمیق آه مانند کشید و همزمان نگاهی به من انداخت.
نگاهی پر از حرف…
میدونم! میدونم که از چشم آقا رهام افتاده بودم.
اینو از تو چشمهاش میخوندم.
زبونشو توی دهن چرخوند و رو به من پرسید:
-شیوا…چرا !؟ واقعا چرا؟ من چی واست کم گذاشتم هان !؟
چرا اینکارو با زندگی پسرم و نامزدش کردی؟ چرا !؟
جوابی نداشتم…هیچ جوابی….
جوابی نداشتم.هیچ جوابی…
من…من احساس میکردم دست به قتل زدم و حالا تو اتاق بازجویی هستم و دور تا دورمو مامورا احاطه کردن.
کف دستهام عرق کرده بودن و جرات نداشتم سرم رو بالا بگیرم و مستقیم تو چشمهاش نگاه کنم.
مامان لبخندی تصنعی زد و واسه جمع کردن گند من گفت:
-رهام جان…من مطمئنم یه اشتباهی شده!
شیوا اصلا همچین آدمی نیست!
ژینوس سرش رو چرخوند سمت مامان و با عصبانیت گفت:
-چطور میتونین ازش دفاع کنین وقتی خودتون هم خیلی خیلی خوب میدونین همچی واقعیه ؟
دختر سلیطه ات هم که لال شده!
مکث کرد.
سرش رو چرخوند سمت رهام و ادامه داد:
-عمو رهام…هیچ به این فکر کردی که چرا هیچوقت اون تو مهمونی هایی که من بودم اون نبود !؟
چون میدونست که ممکنه بشناسمش…
هزارتا عکس ازش دارم باشهرام.
از خیلی وقت پیش مدام این و اون عکسهاشو واسم میفرستادن.
چنددقت پیش هم که وقتی خودم و خودتون رفتیم اونجا باز این دختره اونجا بود.
کل وسیله هاش هم همونجا بودن.
تو این چند روز شیوا جونتون اینجا بودن!؟
هه…مطمئنم نبوده…دیگه مدرک بیشتر از این !ولی راست میگناااا
راست میگن ماه پشت امر نمی مونه!
دستت رو شد.
دست مار تو آستین…
آقا رهام سرش روبا تاسف تکون داد و آهسته و زمزمه کنان چندین مرتبه پشت سرهم زمزمه و تکرار کرد:
-چرا چرا چرا…شیوا چرا !؟
من واسه تو چی کم گذاشته بودم آخه !؟
من تو رو مثل دختر خودم میدونستم…
سرم رو بیشتر خم کردم تا از فرط خجالت آب نشم و نرم تو زمین.
حس میکردم چیزی ازم باقی نمونده…چیزی جز یه جسم بی روح…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این شهرام گور به گور شده کجاست باو
چرا انقد کمه آدم میمیره از کنجکاوی🤕
😐
واقعا خیلی داره رو مخ راه میره حداقل ۲ تا ۳ تا بزارید مردیم از کنجکاوی ک تهش چی مشه
اه ریدم برات باو
یعنی چی سه پارت منتظریم شهرام بیاد
سلام مرسی از رمانت زیبات ولی کاش پارتت طولانی تر باشه خیلی کوتاه سه روزه داریم همین یه تیکه رو میخونیم