آقا رهام دیگه نتونست شهرام و حرفهاش رو تحمل کنه.
به سمتش پا تند کرد و با گرفتن دو طرف کاور پیراهن تن شهرام گفت:
-دهنتو ببند شهرام! دهنتو ببند!
تو خجالت نمیکشی؟ هااان ؟
خجالت نکشیدی با این دختر دوست شدی !؟
یک سرو یک گردن از پدر بلند قامتش بلندتر بود.یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و بدون تکون دادن سرش پایین رو نگاه کرد.
چهره ی پدرش رو!
چهره ی عصبانی و برافروخته ی پدرش…
زبونشو به کنج لبش زد و گفت:
-خجالت !؟ من با کسی بودم که خاطرشو میخواستم و میخوام خجالت چرا !؟
خجالت رو اونی بکشه که با کسی ازدواج میکنه که بهش حس نداره …
حرفهای شهرام جرقه ی امیدی رو تو دل من روشن کرد اما…اما آقا رهام رو بدجور آتیشی کرد.
اونقدر که نعره زد:
-خفه شو شهرام تو نامزد داری…میفهمی !؟
حق نداشتی با شیوا وارد رابطه بشی وقتی ژینوس تو زندگیت بود!
خیلی ریلکس ،دستهای پدرش رو از لباسش جدا کرد و بعد یک گام از خودش دورش کرد و گفت:
-حق !؟ کی گفته من باس بخاطر حفظ ارتباط های کاری شما و پدر ژینوس تن به این ازواج بدم و تا آخر عمرم پای کسی بمونم که دوستش ندارم! ؟
آقا رهام داد زد:
-شهرام خفه شووووو…
دهنتو ببند…ببند لعنتی….
نیشخندی زد و انگاری که همچی واسش یه شوخی باشه شونه هاش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:
-باوشه…خودتون جواب چراهاتون رو خواستید وگرنه اگه حال نمیکنی با صدام باشه…منم ساکت میشم!
از جام جم نخوردم.
حرفهای شهرام گرچه جسورانه بودن اما من خوشحال نبودم.واقعا نبودم.
نمیدونم چه حسی داشتم ولی میدونم هرچی که بود خوب نبود.
آخه حالا عذاب وجدانم معذب بود و جلوی همه احساس سرافکندگی میکردم.
پدرش دستشو با کلافگی لا به لای موهاش کشید و بعد گفت:
-نباید اینکارو میکردی! اشتباه کردین.
هردوتاتون! هم تو هم شیوا!
شهرام قدم زنان راهش رو به سمت من کج کرد.
نزدیکم ایستاد و بعد خطاب به پدرش گفت:
-من سن و سالم اونقدری هست که بتونم تشخیص بدم چه کاریم اشتباه هست و چه کاریم درست.
صدای داد پدرش تن همه رو لرزوند:
-نه…نمیتونی…اگه میتونستی الان وضعت این نبود.
فقط یه عوضی میتونه همنامزد داشته باشه هم دوست دختر.
لعنتی…ناسلامتی امشب مراسم نامزدیته
شهرام خیلی جدی گفت:
-بارها بهت گفتم بیخیال شو.
بیخیال این ازدواج تجاری شو!
واسه نگه داشتن سهام های گرانقدرت واسه نگه داشتن شریک و رفیق گرمابه و گلستانت وادارم کردی خلاف میلم قبول کنم با ژینوس نامزدی کنم.
اون زمان جوونتر بودم حالا نیستم…
حالا اونقدری حالیمه که نخوام مابقی عمرمو با کسی باشم که بهش حسی ندارم.
من همیشه اینو بهت گفتم اما نخواستی بپذیری.
نخواستی قبول کنی…
آقا رهام دستهاش رو به پهلوهاش تکیه داد.
نفسش رو کلافه و عصبانی بیرون فرستاد و بعد گفت:
-همین امشب واسه همیشه قید شیوا رو میزنی.واسه همیشه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگ شهرام قبول کنه قید شیوارو بزنه یعنی خیلی خرههههه😂😂😑من نمیخام با ژینوس ازدواج کنه 😑
واییی شتتتتتتتت چه شودددد😂
ایول شهرام
قیافه ژینوس الان دیدنیه دختره پررو و افاده ای
چرا…اونکه میدونه شهرام مجبوره که باهاش ازدواج کنه و خبرم داره که شهرام بهش علاقه نداره فقط الان رقیبش خوب شناحته