درگیر نگاه کردن بهشون بودم که در سالن باز شد و نیره درحالیکه لباس زیبایی به تن کرده و موهاش رو آزادانه روی شونه هاش انداخته بود توی قاب در قرار گرفت
_خوش اومدی
نگاهمو با حیرت سر تا پاش چرخوندم
هیچ وقت نیره رو این شکلی ندیده بودم زیادی چشم گیر و زیبا شده بود
بهت زده اسمش رو زیرلب صدا زدم که خندید و دستاش رو آزادانه برای آغوش کشیدنم باز کرد بی مهابا خودم رو توی آغوشش انداختم و آروم کنار گوشش پِچ زدم :
_خیلی زیبا شدی ولی ناقلا مگه نگفتی که آقاتون چادر دوست داره و ….
با خنده ازم جدا شد
_دوست داره ولی بیرون از خونه ، نه توی خونه و پیش خودش که
_اوووه پس عجب آقایی داری شما
در حال بگو بخند بودیم
که یکدفعه صدای مردونه ی آشنایی از پشت سر به گوشم رسید و باعث شد ماتم ببره
_سلام خوش اومدید
این صدا زیادی برای من آشنا بود
با کنجکاوی به عقب چرخیدم که یکدفعه با دیدن کسی که پشت سرمون ایستاده و با لبخند نگاهمون میکرد ناباور خشکم زد
انگار اونم منو شناخته باشه لبخند روی لبش خشکید و ناباور لب زد :
_من قبلا شما رو جایی ندیدم ؟!
_منو میشناسی ؟؟
با چشمای ریز شده ای خیرم شد
_نه ولی قیافتون خیلی آشناست
با استرس دست گندم رو محکمتر توی دستام گرفتم وااای خدا از چیزی که میترسیدم بالاخره سرم اومد
_م….ن باید برم
چشمای هر دوشون گرد شد که با عجله خم شدم و گندم رو بغل گرفته و سمت در خروجی رفتم
جای من دیگه اینجا نبود
باید تا دیر نشده میرفتم و باز خودم رو گم و گور میکردم
ولی هنوز چند قدمی برنداشته بودم
که نیره دستپاچه سد راهم شد و با تعجب و بهت پرسید :
_چی شده نازی ؟! این حرکات عجیب چیه از خودت نشون میدی
_بعدا بهت توضیح میدم ، فقط بزار الان برم باشه ؟؟
_ولی آخه نمیشه که اینطوری نیومده داری برمیگردی
وحشت و ترس باعث شده بود نتونم درست حسابی فکر کنم و حرف بزنم فقط با عجله دستش رو پس زده و سعی کردم قفل درو باز کنم
ولی همین که درو باز کردم و میخواستم قدمی بیرون بزارم صدای محکم محمود و چیزی که گفت باعث شد پاهام از حرکت بایسته و ترس به وجودم رخنه کنه
_حالا یادم اومد من شما رو توی عمارت نجم دیدم درسته ؟!
خدایا پس بالاخره من رو یادش اومد
محمود رو چندباری توی عمارت شمس دیده بودم اونم به عنوان کارگر ساده ای که هر از گاهی خریدهای عمارت رو انجام میداد
یه طورایی وظیفه خرید مواد خوراکی و خوارو بار و در کل هرچیزی که در عمارت مورد نیاز بود رو داشت
شاید سر جمع من چندباری دیده بودمش و در زمان حضور من در عمارت به اونجا رفته آمد داشت ولی لعنتی خوب منو یادش مونده بود
با رنگ و روی پریده به سمتش برگشتم
چهارستون بدنم میلرزید و حالم بد بود
نیره با تعجب نگاهی بین ما رد و بدل کرد و با کنجکاوی پرسید :
_اینجا چه خبره محمود ؟!
با چشمای ریز شده ای دستی به ته ریشش کشید
_هیچی فقط انگار نازی خانوم بی دلیل دچار سوتفاهم شده و از من میترسن
نیره که انگار هنوز دوهزاریش نیفتاده بود ابروهاش بالا پرید و گیج نگاهش رو بین ما چرخوند
_یکی به من بگه اینجا چه خبره
_نازی خانوم رو دعوت کن بیان داخل تا برات توضیح بدم اینطوری سر پا توی حیاط که نمیشه و زشته خانومم
به اصرار نیره و با یادآوری کسی که توی بیمارستان دیده و شباهت زیادی با آراد داشت و شاید میتونستم از طریق محمود اصل ماجرا رو بفهمم به داخل خونشون برگشتم
اون که همه چی رو یادش اومده پس دیگه راه فراری برام نمونده بود
منزوی روی مبل نشسته و توی خودم جمع شده بودم نگاه محمود روم سنگینی میکرد و یه جورایی آزارم میداد
من رفته بودم تا گذشته ی شومی که درگیرش بودم رو فراموش کنم ولی حالا با این اتفاق انگار باز پام میخواست توی این ماجرا کشیده بشه و روانم بهم بریزه
نیره سینی چای روی میز جلومون گذاشت
و خطاب به محمودی که روی مبل رو به رویی نشسته بود گفت :
_خوب آماده ام که گوش بدم و بدونم شما از کجا همدیگه رو میشناسید و اینجا چه خبره ؟؟
محمود بیخیال خم شد لیوان چای برداشت و با خنده گفت :
_آروم باش خانوم انگار ناجور شمشیر رو از رو بستی ها ؟!
_عه محمود مگه حال بد و رنگ و روی پریده نازی رو نمیبینی پس شوخی رو کنار بزار
کمی از لیوان چاییش رو خورد
و معذب خطاب به من گفت :
_واقعا ببخشید اگه باعث شدم خاطرتون مکدر و ناراحت بشه
لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود روی لبم نشست
_نه مساله ای نیست عادت کردم
_چی بگم فقط اینو بدونید من خیلی وقته با اون عمارت و آدماش کاری ندارم پس بهتره نگران چیزی نباشید
نمیخواستم گندم چیزی از این حرفامون بشنوه پسدستش روگرفتم و گفتم :
_برو با علی توی اتاق بازی کنید باشه مامان ؟؟
_چشم مامانی
همین که وارد اتاق شده و درو بستن
خیالم از بابتش راحت شد و با کنجکاوی از محمود پرسیدم :
_یعنی چی که هیچ خبری ندارید پس چطوری فهمیدید که من ازتون …
_ازم میترسی ؟!
اولا رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون
دوما خبر رفتن شما مثل بمب توی عمارت پیچیده شد و کسی نبود که خبر دار نشده باشه
نیم نگاهی به نیره که کنجکاو گوشه ای ایستاده و به حرفامون گوش میداد انداختم و خجالت زده حرف دلمو به زبون آوردم
_از آراد چه خبر ؟؟ این چند وقته دیدینش میدو….
ادامه حرفم با حرف عصبی نیره نصف و نیمه رها شد
_بازم آراد ؟؟ اون همه بلا سرت آورد چرا باز داری سراغش رو میگیری دیوونه شدی نه
به سمت محمود برگشت و با بغض ادامه داد :
_پس اون عمارتی که همیشه ازش حرف میزنی برای خاندان نجم بوده آره؟؟ خیلی وقته دیگه اونجا کار نمیکنی از این به بعد دیگه نمیخوام چیزی در موردشون بشنوم
_ولی نیره میخوام بدونم چه اتفاقی ب…..
_ولی و اما و اگر نداریم بحث همینجا تموم شد
حالام بلند شید میز شام چیدم غذامون رو بخوریم
به اجبار نیره دیگه نشد حرفی در این مورد بزنیم و سکوت کردیم
ولی تموم مدت پکر و توی خودم بودم چون دلم میخواست چیزایی در مورد آراد بدونم ولی نمیشد و نمیتونستم
درسته قرار بود دیگه هیچ وقت سراغی ازش نگیرم و به گذشته بسپرمش ولی اون آدمی که توی بیمارستان و توی اون حال دیدم یه ثانیه از جلوی چشمام کنار نمیرفت
و با وجود اینکه به روی خودم نمیاوردم ولی روح و روانم رو بهم ریخته بود و آسایش نداشتم
نمیتونستم دیگه به خودم دروغ بگم من هنوز دوستش داشتم و ته قلبم حس هایی که بهش داشتم هنوز زنده و از بین نرفته بودن
به اصرار زیاد محمود برای رسوندنمون قبول نکردم و با آژانس به خونه برگشتم و با فکر کردن به سرزنش های نیره در مورد گذشته تقریبا به خودم اومدم
پس سعی کردم چیزایی که این چند وقته دیدم رو فراموش کنم و درست مثل این چندسال آروم به زندگیم ادامه بدم
با این فکر برای رهایی از فکرای بیخودی ، سخت خودم رو مشغول کار کردم و از طرف دیگه برای ادامه تحصیل اقدام کردم
تا در کنار کارم درسمم ادامه بدم و بتونم پیشرفت کنم و برای گندمم شده به جایگاهی که میخوام برسم
مدتی بود که درگیر کار و درس بوده و تا حدودی تونسته بودم همه چیزایی که دیده بودم رو به باد فراموشی بسپرم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کو پارت پس
هفته ای یبارم پارت نیست
هفته ای یه بار پارت میزارین
لااقل دو سه پارتی بزارین😶
والا امروز همون یه پارتو هم نداریم😅
نویسنده عزیز 7روزی یه بار پارت میزاری خوب چرا انقدر کم
به زمین گرم بخوری دهنت سرویس اومدی از ننت انتقام بگیری ریدی تو زندگی آزاد حالا شاد و خندان میخوای ادامه تحصیل بدی ؟!کلی منتم میذاری واسه آرامش دخترت؟؟!روانی تو اگه مادر بودی از باباش جداش نمیکردی
زندگی اراد منو با خانوادش خراب کردی حالا میخای دانشگاهت ادامه بدی الهی بدبخت بشی بی شعور چش سفید اراد من بخاطر ط حیف نون فلج شده 😪 😭 😭
سلام خواهشا نویسنده محترم پارت های بعد رو زودتربفرستین لااقل روزی یه پارت ممنون
دختره زندگی پسرره رو داغون کرده از قدیم گفتن لقمه اندازه دهن بردار اراد واسه نازی زیادی گندس بااین که رمانه اعصابم خورد شد
زده جوان مردم ( آراد) را داغون کرده بعد هم با خیال راحت ادامه تحصیل بده و کار کنه.