باز هم حرفش را تکرار کرد، باز هم…
تمام حرف های قبلش را تحمل میکردم چون ته قلبم به او بابت ناراحتی اش حق میدادم.
اما اینکه مرا هرزه بخواند… زیاده روی بود.
_ گفتم حق نداری…
نگاه سرد و خشکش را برای چند ثانیه به چشمان خیس از اشکم دوخت و وقتی حرف در دهانم ماسید پوزخندی زد.
_ هنوز نفهمیدی واسه چی اومدی تو این خونه نه؟!
من حق دارم هر بلایی سرت بیارم، چون توی هرزه ی قاتل واسه هیچکس مهم نیستی.
حالام روتو اونوری کن داری حالمو بهم میزنی!
بغضم بی صدا ترکید و هنوز هم خیره اش بودم که با گرفتن گردنم، به راحتی سر سست شده ام را چرخاند.
راست میگفت، هیچکس مرا نمیخواست… برای هیچکس مهم نبودم.
پدر و مادرم به راحتی مرا به او سپردند و او هم که از من متنفر بود.
_ ازت متنفرم عامر…
باید خودم را از این همه حقارت رها میکردم اما جز همان دو کلمه ی مزخرف و تکراری چیزی روی زبانم نچرخید.
واکنشی جز پوزخند نشان نداد و حینی که من از شدت گریه نفسم بالا نمی آمد، تمام تنم را شست.
انگشتانش داخل موهایم چرخ میخورد و از این حس آرامشی که کنارش داشتم بیزار بودم.
_ انقدر زر زر نکن، خسته نشدی؟ چقدر اشک تو اون چشمای کوفتیت داری مگه؟ اه!
بینی ام را بالا کشیدم و سرد، درست مانند خودش طعنه زدم:
_ از کینه و انتقامی که تو، تو اون قلب کوفتیت داری بیشتر نیست!
کمی موهایم را کشید و دندان قروچه ای کرد.
_ زبون درازی نکن کار دستت میدما!
به خیال خودم دور از چشمش دهان کجی کردم اما دیده بود که با حرص گفت:
_ یه روز اون لباتو جر میدم توله سگ تخس!
«غرق جنون»
#پارت_۱۶۹
آنقدر ماهرانه کارش را میکرد که انگار دو جین بچه ی قد و نیم قد را به تنهایی تر و خشک کرده بود!
اگر لیاقتش را داشت بابت زحمتی که برایم کشیده بود تشکر میکردم اما زهر طعنه های تند و تیزش هنوز قلبم را میسوزاند.
پس گور پدر تشکر!
موهایم را که شست، احساس سبکی کردم و بعد از آن همه زاری بالاخره لبخند محوی روی لبم نشست.
دست زیر کتفم انداخت و به آرامی بلندم کرد. تازه چشمم به شورتی که هنوز پایم بود افتاد و کلافه «وای» آرامی گفتم.
رد نگاهم را دنبال کرد و وقتی به شورت خیس و چسبانم رسید، نفس پر صدایش را بیرون داد.
میدانستم چیزی تا عصبانیتش نمانده، حس کسی را داشت که بعد از شستن کوهی از ظرف و کشیدن نفسی راحت، یک قابلمه ی بزرگ و چرب و چیل تحویلش میدادند!
در حالی که سعی داشتم سینه هایم را با یک دست بپوشانم، تند و یک نفس گفتم:
_ خودم درستش میکنم، تو برو بیرون.
نگاه نامطمئنی به چشمانم انداخت و خسته دستی به صورتش کشید.
_ میتونی؟ عرضه که نداری، میفتی دست و پای سالمتم میشکنه باید لگن بیارم زیرت!
شقیقه هایم نبض گرفت و دندان هایم از حرص به هم برخوردند.
_ عوضی! برو بیرون!
_ تا الان که سک و سینتو ریخته بودی بیرون یه دفعه ای شدی مریم مقدس؟! چیزی ام مونده که ندیده باشم؟
پشت به من سمت دیوار برگشت و با چسباندن پیشانی اش به دیوار سرد، آرام پچ زد:
_ نگات نمیکنم، زودتر کارتو کن باید این بند و بساطو از دست و پات باز کنم.
با غصه ی سنگینی حرفهایش روی قلبم دست به کار شدم و اگر جوابش را نمیدادم غمباد میگرفتم.
_ بعد از عماد، تو رو محرم ترین آدم به خودم میدونستم، تنها کسی که دارم…
اما انگار اشتباه میکردم، تو هیچکس من نیستی…
«غرق جنون»
#پارت_۱۷۰
کشدار شدن نفس هایش را شنیدم و شانه هایش که تکان سختی خورد پوزخندی زدم.
هر چه مراعات سن و سال و جایگاهی که برایم داشت را میکردم هوا برش میداشت.
کاش زنده بمانم و روزی را که پی به اشتباهش ببرد ببینم، قیافه اش عجیب دیدنی خواهد بود!
دوش را که روی پایین تنه ام گرفتم، بدون اینکه حرفی بزنم لنگ زنان سمت در رفتم.
بدون عصا راه رفتن سخت تر بود.
دستم به دستگیره نرسیده شانه ام اسیر دستانش شد. محکم کمرم را به دیوار کوبید و با اینکه غافلگیر شده بودم اما آنقدر همه چیز روی دلم تلنبار شده بود که دستم بالا رفت و تمام خشمم را با کوبیدن به صورتش خالی کردم.
ضرب دستم آرام بود و بی جان اما نفسش را برید، پلک هایش که روی هم افتاد من هم چشم بستم و با تمام حرص و غمم جیغ کشیدم.
_ به من دست نزن عوضی، ازت متنفرم… خستم کردی…
نفس عمیقی کشید و چشمانش با طمانینه باز شد. نگاهش غرق خون بود اما تردید را درونش میدیدم.
سیبک گلویش تکان خورد و نگاهش ذره ای از چشمانم جا به جا نشد. دستش سمت پلاستیک دور گچ رفت و هنوز نگاهش میخ نگاه دلخورم بود.
چند باری آب دهانم را بلعیدم تا بغض صاحب مرده ی سیریشی که یک دم رهایم نمیکرد را پس بزنم و با زاری پچ زدم:
_ تکلیفمو معلوم کن عامر، خسته شدم از بلاتکلیفی.
از من بدت میاد ولی هوامو داری، آرزوی مرگمو داری اما از مردن نجاتم دادی… تو چی میخوای؟ ها؟ چی میخوای عامر؟
هنوز هم خیره ی چشمانم بود و دستانش داشتند کار خودشان را میکردند که لب باز کرد.
_ میخوام انقدر زل بزنم تو چشمات که یادم نره تو کی ای، میخوام این دل احمقمم بفهمه تو چه بلایی سرم آوردی که یه وقت اشتباهی نَسُره سمتی که نباید…
سریده آقا عامر😏
«غرق جنون»
#پارت_۱۷۱
شاید یک ساعتی میگذشت از لحظه ای که آن جملات کوبنده را خیره در نگاهم فریاد زد و از همان لحظه قلبم را به تکاپو انداخت.
حتی تصورش هم غیر ممکن بود که عامر حسی شبیه به عشق را نسبت به من داشته باشد.
اما پس حرفش چه؟ معنی دیگری که نمیداد، نه؟
از هر سمت که به حرفش نگاه میکردم فقط و فقط یک معنی داشت… وای، مغزم دیگر گنجایش این همه اتفاق را نداشت.
معماهای درون ذهنم هر لحظه بیشتر میشدند.
میگفت قرار است با حنانه ازدواج کند و از این سمت، توجه های ریز و درشتش و بدتر از همه، آخرین جمله ای که روی زبانش راند.
توجه هایش را شاید میشد پای کودکم بگذارم اما جمله اش چه؟ لعنتی…
من چه مرگم شده بود که از اعماق قلبم میخواستم به تصور عشق عامر شاخ و برگ بدهم؟
چند روز دیگر چهلم عماد بود و من آنقدر دوستش داشتم که حتی همین حالا هم حاضر بودم جانم را بدهم تا او به زندگی برگردد.
پس این احساس لعنتی که داشت قلبم را قلقلک میداد و تمامش را از عامر پر میکرد چه میگفت؟
_ شاید حست به عماد عشق نبوده، عادت… دوست داشتن… یه حس زودگذر جوونی… هوم؟!
سرم را با حرص به دیوار کوبیدم. اگر دستم به صدای توی سرم میرسید که زنده اش نمی گذاشتم، فضول سر خور!
_ خفه شو، من عاشقش بودم… تو چی میدونی آخه؟
همین که پلک هایم را روی هم پهن کردم، صدا بلندتر در سرم زنگ خورد.
_ بودی، دیگه نیستی… یکی دیگه داره جاشو پر میکنه!
چند بار آرام و ریز ریز سرم را به دیوار کوبیدم. چیزی آن ته مه های وجودم با صدا موافق بود اما تمام قد داشتم در برابرش مقاومت میکردم.
_ نه، نه، نه، خفه شو، من عاشق عماد بودم و هستم!
«غرق جنون»
#پارت_۱۷۲
کلافه از جدالی که با خودم داشتم و در هر صورت بازنده بودم، تنم را روی تخت پایین کشیدم.
خیره به سقف پلکی زدم و سعی کردم خاطراتم را با عماد مرور کنم. هیچکس قرار نبود جای او را در قلبم بگیرد، هیچکس…
ترسیده بودم، وحشت داشت تمام قلب و روحم را میخورد…
حس میکردم اگر به حس کمرنگی که ناخواسته بینمان به وجود آمده بود اعتراف کنم، به عمادی که هنوز داغش روی قلبم سنگینی میکرد خیانت کرده ام.
_ من و عامر… فقط به هم عادت کردیم… از زور بی کسی…
آره، عادته، جز همدیگه که کسی رو نداریم…
یه درد استخون سوز ما رو به هم وصل کرده، هیچوقت پای هیچ عشقی تو این رابطه باز نمیشه…
ما فقط تنها کس همدیگه ایم، فقط همین…
چشم بستم و شروع کردم به تکرار این جملات درون ذهنم. باید آنقدر میگفتم که ملکه ی ذهنم شوند، که دیگر با هر حرف و حرکت عامر برای خودم رویا نبافم…
_ چرا لباس نپوشیدی؟ مریض میشی تو این هوا، پاشو ببینم!
جفت پا پرید توی جلسه ی توجیهی ای که برای قلبم گذاشته بودم و در یک لحظه هر چه رشته بودم را پنبه کرد!
باز هم ضربان قلبم بالا رفت و ذهنم با سرعتی خارق العاده شروع به رویا پردازی کرد.
_ نگرانمه، دیدی؟ نتونست بیخیالم بشه، معلومه دوسم داره!
اگه ازم متنفر بود انقدر بهم توجه نمیکرد، دوسم داره…
آنقدر در رویاهای احمقانه و رنگارنگم غرق شده بودم که یادم رفت چشمانم را باز کنم.
_ باوان؟ خوابی؟
خواب نبودم اما برای حس کردنش در نزدیکی ام میتوانستم تا آخر دنیا بخوابم. بودنش همیشه آرامم میکرد و من محتاج این آرامش بودم…
آرامششه🥹🥹
«غرق جنون»
#پارت_۱۷۳
حتی در اوج روزهای بدمان، وقتی که ترسناک ترین موجود عالم میشد، باز هم چیزی در وجودش داشت که آرامش قبل را به یادم بیاورد.
حالا که یک سری نشانه های کوچک هم دیده بودم بدتر، همچون تشنه ای گم شده در بیابان محتاجش بودم، محتاج بودنش…
_ باوان…
صدایش را در حد پچ پچ پایین آورده بود. فکر میکرد خوابم و نمیخواست بیدارم کند، خدای من!
سرخ شدن گونه هایم را حس میکردم و هزار بار لعنت به من!
چرا از پس یک کار ساده هم بر نمی آمدم؟!
یک سمت تخت کمی پایین رفت و قلب دیوانه ی بی جنبه ام شروع کرد به بندری زدن درون قفسه ی سینه ام!
تنها کور سوی امیدم پلک های ثابتم بودند، آن هم نه اینکه خودم ثابت نگهشان داشته باشم ها، نه!
از شدت هیجان خشکم زده بود.
_ کاش هیچوقت قبول نمیکردم بیارمت پیش خودم…
پشیمان بود؟!
قلبم همچون بادکنکی که سوزن خورده باشد، به یکباره فسش خوابید و آرام گرفت.
_ من تو کار خودم موندم دختر، همه چیم رو هواست.
تو رو کجای دلم بذارم؟ چی داری که هر بار میبینمت هم داغم تازه میشه و هم آروم میشم؟
چانه ام در مرز لرزیدن بود. مگر میشد اینطور غصه دار و درمانده صحبت کند و بغض نکنم برایش؟
دلم نگیرد برای قلب مهربانش؟
سرمای کم جانی روی پیشانی ام نشست. انگشتان همیشه گرمش اینبار سرد بودند.
موهای خیسِ چسبیده به پیشانی ام را با حوصله و آرام کنار میزد و نمی دانست چه دارد بر سر قلب محبت ندیده ام می آورد.
_ نمیدونم داری چه بلایی سرم میاری ولی… کاش تمومش کنی…
کف دستش با ملایمت روی گونه ام نشست و آرام نوازشم کرد.
_ اصلا نمیتونی خوب نقش بازی کنی، میدونم بیداری!
فهمید😏😍
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 121
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدی لطفا.
پارت بعدو میخوام