رمان فئودال پارت 21

4.3
(11)

 

 

 

 

 

_ مادر من، نکن، اذیتم نکن، میدونی رو‌ گلین حساسم، آزارم نده…

 

_ حساس چرا؟ مگه زن نداری؟ چرا چشمت پی زن مردمه؟

 

شوکه خیره به چشمان رک و بی پروای مادرش ماند، به آرامی لب زد:

 

_ زن مردم؟

 

فیروزه بانو از جا برخاست و به سمتش رفت:

_ خبر نداری مگه؟ حاجیه سلطان الان ده پایینیه، رفته خواستگاری…کی میتونه به پسر خان و خانزاده جواب رد بده؟ فکر کردی باباش میذاره خودش تصمیم بگیره؟ اون از خداشه دخترش سریع‌تر سر و سامون بگیره و دیگه سربار خودش نباشه!

 

سپس با پوزخندی به سمت کمدش رفت:

 

_ غیر از اینه که یه سال دخترشو ول کن اینجا و رفت پی کارش؟ معلومه که وقتی یه دختر جوونو ول کنی تک و تنها بین یه مشت غریبه چی ازش در میاد، شد یه عجوزه که پسرمو از راه به در کنه…

 

نفس‌های نریمان تندتر میشد و فیروزه‌بانو بی اهمیت ادامه میداد:

 

_ بیچاره افسانه امروز اومد پیشم، دلش یه کاسه خون، بدبختو انداختی تو اتاقت سراغی هم ازش نمیگیری، زنته، محرمت شده، تنتون به تن هم خورده، باید بیشتر هواشو داشته باشی…

 

به سمت در رفت و در همان حال لب زد:

 

_ بسه مامان، بسه…تمومش کن!

 

 

 

 

 

سینی چای را مقابل حاجیه سلطان گرفت و پر اضطراب لبخندی زد تا ترسش را پنهان کند:

 

_ چه چای خوش رنگی…

 

زیر لب تشکری کرد، سلطان با ان چشمان ریز و موشکافانه‌اش، استکانی برداشت و مقابلش قرار داد:

 

_ بعدا بیا کنار خودم بشین دخترم…

 

گلین نگاهی به پدرش انداخت، اخم در هم کشیده بود و خیره به حاجیه سلطان نگاه میکرد، در نهایت گفت:

 

_ باباجان چای منو هم بیار…

 

به سمت پدرش رفت، وقتی استکان چای را مقابلش گذاشت، گوشه‌ی پیرهن گلین را گرفته کشید:

 

_ بشین همینجا بابا.

 

لبخند روی لب گلین پررنگ شد، سینی خالی را وسط گذاشت و کنار پدرش نشست، حاجیه سلطان که از حرکتش خوشش آمده بود سری بالا گرفت:

 

_ حاج خیرالله بودین، درسته؟

 

یاسر سری به تایید تکان داد:

_ بله خیرالله هستم…

 

حاجیه سلطان لبخند زد:

_ گلین رو بار اول تو عمارت خواهرم و خسروخان دیدم…

 

با لبخند خیره به گلین شد:

_ خوشگلی و حجب و حیاش دلم رو گرفت، تهمت زدن بهش اما من باور نکردم، میدونم از پس این عروسک همچین کاری ساخته نیست، زیادی صاف و صادقه، معصومه…

 

 

 

 

 

استکان‌ چایی را به لبش نزدیک کرد و با لبخند جرعه‌ای نوشید:

 

_ ماشاالله چایی‌هاش هم همیشه خوش رنگن…

 

با دست به محمد اشاره‌ای کرد که گوشه‌ای سربه‌زیر نشسته بود:

 

_ پسرم محمد زمین کشاورزی‌های پدرشو پیش میبره، مثل کاری که خودتون کردین خیرالله‌خان…

 

اینکه خان به تنگ اسم خیرالله بست، یعنی قصد داشت هندوانه زیر بغلش بی‌اندازد، پوزخندی که روی لب خیرالله نشست برایش گویای هوش و ذکاوت مرد شد:

 

_ هم محمد دخترتون رو پسندیده هم خودم…به امر خدا و پیغمبر، خواستم گلین رو برای پسرم خواستگاری کنم…

 

سکوت جمع کمی طولانی شد و حاجیه سلطان باز هم صبورانه و با لبخند نگاهش را به پدر و دختر دوخته بود.

اضطراب عیان گلین از روی شوق نبود، نگران بود که پدرش جواب مثبت بدهد.

 

_ حاجیه سلطان، درسته که رسم و رسوم چیز دیگه‌ای میگه اما… خودتو بذار جای من، حاضری دختر به خونواده‌ای بدی که تا همین دیروز تهمت نثارت کردن؟

 

کمی خودش را جلو کشید:

 

_ شرمنده اما من به اون خونواده دختر نمیدم، به کارگر مزرعه شاید بدم، اما جایی که به جگر گوشه‌م احترام نذارن، جای ما نیست!

 

حرف‌هایش درشت بود، جواب رد دادن به خانواده‌ی خان جرعت و مقام میخواست، دبدبه و کبکبه‌ی اهالی خان بودن چیز کمی نبود و خیرالله آن را نیست و نابود کرد.

 

 

 

 

 

 

اما درد گلین این نبود، درد لو حرف پدرش بود، ذهن و خیالش پی حرف‌های پدرش گشت، هیچگاه به آن خانواده دختر نمیدهد، یعنی حتی اگر یک روز نریمان هم…

 

حتی فکر به اینکه پدرش بخواهد مانعشان شود سینه‌اش را پر از درد میکرد، عادت نداشت روی حرف بزرگترش، خصوصا پدری که بعد از همسرش حساسیت و نگرانی‌اش بابت گلین بیشتر بود حرف بیاورد!

 

_ حاج خیرالله، اون خونواده‌ای که تهمت زد از ما سوان، من فقط خواهرزن خان عمارتم، جز مهمونی نمیام…خودمون دیار داریم، حرفتون جز بهونه چیزی…

 

حرفش را با اشاره‌ی دست قطع کرد:

 

_ شرمنده حاجیه سلطان، بنظرم بهتره این مسئله همینجا تموم شه، اقای پسرتون هم قطعا کسی در شأن منزلت خودشون پیدا میکنن، دختر خوب ماشاالله زیاده، اگه اجازه بدین چاییمون رو میل کنیم!

 

همه که سرگرم چای خوردنشان شدند، از جا برخاست و با گفتن با اجازه‌ای، به سمت اتاق کوچکش رفت، داخل که شد با دیدن پاکتی که روی تختش بود لحظه‌ای ترس در تنش پیچید.

 

شوکه اطراف اتاق را نگاهی انداخت و سپس به سمت پاکت رفت، میترسید باز هم عکسی از نریمان و افسانه باشد، یا شاید چیزی بدتر!

 

پاکت را گشود و با دیدن نامه و دست خط نریمان با ذوق روی تخت نشست و در دل خواند:

 

«دونه انار، هر لحظه‌م با فکر به تو میگذره، نگرانم…خاله سلطان خواستگاری تو اومد، برای پسرش…میدونم که قبول نمیکنی، اما خواستم بگم تحمل ندارم، باید مال من باشی، میخوام ببوسمت، لمست کنم، در آغوشم بگیرمت و زندگیمو دو دستی تقدیمت کنم، اما موافقت تو برام مهمتره، محرم من بشو، من و تو، تنها و تو دل جنگل…مخفیانه با هم باشیم تا زمانی که من بتونم خودم رو از اجباری که به گردنم آویخته شده نجات بدم، اونموقع دنیا رو برات بهشت میکنم.

دوستت دارم، نریمان»

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
download

رمان رویای قاصدک 3 (2)

5 دیدگاه
  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی…
رمان تابو

رمان تابو 0 (0)

4 دیدگاه
دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 3 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۲ ۱۵۵۸۴۷۶۳۹

دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۱۴۷۷۳۵

دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۶ ۱۲۴۶۳۴۱۷۸

دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
InShot ۲۰۲۴۰۳۰۴ ۰۱۱۳۲۱۲۹۱

دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حال بد
حال بد
8 ماه قبل

میشه زودتر پارت بزاری؟

همتا
همتا
8 ماه قبل

چه چیزای سختی میخواد این نریمان، خودش نتونست واسته جلو حرف پدرش یا اصلا هموم موقع فرار کنه با گلین، اونوقت الان چیا میخواد از دختر طفلی

ساناز
ساناز
8 ماه قبل

حسودیم شد ب گلین

یسنا
یسنا
8 ماه قبل

یع خریم نیس مث نریمان گربون صدقمون بره😪😪

لیلا
عضو
8 ماه قبل

رمان قشنگیه، چرا دیر به دیر میذارین؟ دلم برای گلین و نریمان میسوزه اما حسم میگه گلین با قبول کردن پیشنهاد نریمان تو باتلاق بدی سقوط میکنه:_ محمد شاید بتونه زندگیشو عوض کنه

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x