رمان فئودال پارت 25

3.7
(7)

 

 

 

 

 

به اینکه کاش او هم همراهشان بود، قطعا از تفنگ میترسید، با صدایش هر بار به آغوش او پناه می‌آورد و احتمالا صدای جیغ‌های کوتاهش هم خنده را مهمان لب‌های نریمان میکرد.

 

یا حتی همراه با کودکانشان بر تراس خانه باغ آنجا، مینشستند و تاب بازی میکردند، او و گلین، دختر پسری که بی شباهت به گلین نبودند را تاب میدادند و با جیغ هیجان‌زده‌ی آنها، میخندیدند.

 

در همین افکار لذتبخش غرق بود که صدای یکباره باز شدن در اخم‌هایش را در هم کشاند:

 

_ در زدن بلد نیستـ…

 

با دیدن مادرش، حرفش را خورد، تفنگ را کنار گذاشته از جا برخاست:

 

_ بانو، چیزی شده؟

 

اخم‌های فیروزه در هم بود، نزدیک شد و با حرص غرید:

 

_ زنت چرا یه هفته‌س که تنهاس، نریمان؟

 

کلافه چشمی در حدقه چرخانده پوفی کرد، دوباره سر جا نشست:

 

_ به همون دلیلی که لقمه‌ی شما بود که گذاشتین دهنم، حداقل قورت دادنش دست خودمه، نیست؟

 

فیروزه‌بانو ناباور خندید، کم پیش می‌آمد نریمان بی احترامی کند:

 

_ نریمان مواظب حرف زدنت باش، اون زنته، دختر خان و خانزاده‌س، کسی که در شأن و منزلت توعه، نمیخوای اینو بفهمی؟ تا کی باید این افکار تو سمت و سوی اون دختره‌ی بی کس و کار رعیت‌زاده بچرخه؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کلافه‌تر از پیش دستی به سرش کشید:

 

_ بیخیال ما شو مادر من، نمیخوامش، زور که نیست…

 

_ پس بی جا کردی که دست به بکارتش زدی!

 

از رک بودن مادرش جا خورد، دست نزده بود، و کسی هم نمیدانست، فقط خواسته بود که آبروی افسانه را بخرد، تا کسی بخاطر او تهمت نزند، نگوید او را نخواست چون لابد عیب و نقصی دارد!

 

_ دستمال خونی رو فرستادم خونه اون گلین رعیت، همون دستمالی که خودت دادی دستم، محض اینکه یاد بگیری چطور با زنی که زنت شده رفتار کنی!

 

با دهان باز خیره‌ی مادرش بود که بیرون رفته در را به هم کوبید، گفت دستمالی که به خون زخم دست خودش اغشته بود و آنها با نام خون بکارت افسانه میشناختندش را برای گلین فرستاده.

 

آنها که نمیدانستند گلین هنوز با اوست، پس چرا باید چنین کاری کنند؟

از جا پرید و به دنبال مادرش دوید، میان راهرو بود، با بی‌بی آسیه حرف میزد، از بی بی که چیز پنهانی نداشت، داشت؟

 

بازوی مادرش را گرفته با ملایمتی که اغشته به خشم بود به سمت خودش چرخاندش:

 

_ چیکار کردی مامان؟

 

فیروزه بانو اخم کرده بازویش را از میان انگشتان پسرش بیرون کشید:

 

_ کاری که باید خیلی وقت پیش میکردم!

 

عصبی دستی در هوا تکان داد:

 

_ بانو من و اون که با هم نیستیم دیگه، چیکار میکنی؟ باباش ببینه نمیگه دخترش چیکار کرده؟ میخوای بیچاره‌ش کنی؟ زود خبر بده برشگردونن!

 

 

 

 

 

 

پوزخندی زد:

 

_ اینجوری که تو داری براش جلز ولز میکنی مشخصه با هم نیستید، خجالت نمی‌کشی؟ من پسر خائن تربیت کردم؟ هان؟

 

بی‌بی با خجالت سر به زیر انداخته و بحث آن دو را گوش میداد.

 

_ چه خیانتی چه تربیتی، چی میگی مادر من؟ چه ربطی داره؟ زود خبر برسون ندن دستش، سریع…محض رضای خدا برای دختر بیچاره دردسر درست نکن!

 

بی‌بی که حرف‌ها را شنیده بود، سخت نبود فهمیدن اینکه راجع به چه کسی میگویند، اینگونه که پیدا بود فیروزه بانو ضربه را زده و حالا منتظر نتیجه نشسته تا ببیند چه کسی ضرب دستش را نوش جان میکند.

 

آنها که گرم دعوایشان بودند، به آرامی عقب کشید و از پله‌ها پایین دوید، سراغ پسرش رفت که کنار ماشین ایستاده و با دستمال ابریشم مشغول تمیز کردن شیشه‌هایش بود.

 

صدایش زد و وقتی به سمتش برگشت اشاره زد:

 

_ بیا اینجا ببینم!

 

سریع به بی‌بی‌آسیه نزدیک شد:

_ جانم دایه؟

 

سر در گوش پسرش فرو برده لب زد:

 

_ بدو برو سمت خونه حاج خیرالله، یکی اونجا میخواد بی آبرویی کنه، جلوشو بگیر، بدو پسرم!

 

با تعجب دست مادرش را گرفت:

_ چه بی آبرویی دایه؟ باز گلینو میخوان اذیت کنن؟

 

 

 

 

 

 

 

 

گلین را همانند خواهرش دوست داشت، همبازی‌های کودکی بودند، از فامیل‌های قدیم‌الایام.

_ آره آره وقت نیست سوال نکن، برو سریع باش!

 

جوان عقب کشید و با هول و ولا به سمت ماشینش دوید. تا از عمارت بیرون نزد نگاه بی‌بی هم از ماشین کنده نشد.

 

_ بی‌بی‌آسیه، کجا رفتی؟ راننده رو کجا فرستادی؟

 

از صدای فیروزه‌بانو کمی هول کرد و به سمتش برگشت، لبخند زد:

 

_ جانم خانم ارباب، والا فرستادمش یه چند قلم وسیله بیاره از بازار، تو مطبخ کم داشتیم!

 

بانو بی اهمیت سری تکان داد:

 

_ خیله خب، بیا این پسرو راضی کن بیاد باغ خان بزرگ، سر دنده لج گیر کرده، زنشم مونده پای بدبختیاش، بیچاره افسانه!

 

جملات آخر را با خود زمزمه کرده بود، در آخر هم دستی به سرش گرفته بیرون رفت.

نفس عمیقی کشید و پله‌ها را به مقصد اتاق نریمان بالا رفت، هن هن کنان نفس میگرفت و به سمت اتاق قدم برمیداشت.

 

در زد و نریمان با حرص غرید:

 

_ تمومش کنید نمیام نمیخوام!

 

ناچار بی اجازه وارد شد، داشت کمربند میبست، احتمالا برای اسب سواری!

_ مگه نمیگم بی اجازه نیاید تو؟

 

_ تصدقت بشم ننه، حرص و جوش نخور حلش کردم!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۱۵۵۵۳۹۷

دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و…
IMG 20230127 013632 7692 scaled

دانلود رمان به چشمانت مومن شدم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل…
IMG 20240623 195232 003

دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر 4.3 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۲ ۱۲۰۱۲۴۶۴۹

دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۶ ۱۰۵۱۳۷۹۰۸

دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا…
1 1

رمان کویر عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۰۴۳۷۲۶

دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۳ ۰۱۲۶۵۰۱۱۲

دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری 5 (3)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
Zhest Akasi zir baran

دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
8 ماه قبل

نمیشه بیشتر پارت بزارین

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x