رنگ مجید مثل گچ سفید میشه.
حال منم دست کمی از اون نداره.
نه که هنوز عاشق و شیداش باشم…
نه!
ولی هرکس دیگهای هم بود، بعد از اون همه سال لیلی و مجنون بازی دوباره مجنون قصه رو میدید یه حالی بهش دست میداد.
منم استثنا نبودم.
احساس میکنم سکوتمون دیگه داره غیر طبیعی میشه.
سعی میکنم یه کاری انجام بدم.
با همون صدایی که از گرفتگی بیش از حد شبیه آلن دلون شده، میگم:
– سلام. از دیدنتون خوشبختم.
و مجید بیشتر از قبل تو افق محو میشه.
به زحمت کلهش رو تکون میده و جلوتر از ما راه میفته سمت ساختمون.
امیر نیشخندی میزنه.
– خیلی به خودت نگیر. این همیشه انقدر مودیه.
جا داشت بگم من مجید رو از خودش بهتر میشناسم. چیو داری برا من توضیح میدی؟
اعصابم بیشتر از قبل خرد میشه.
حس کثافتی دارم.
نمیدونم چطوری توصیفش کنم.
فقط میدونم به محض اینکه بتونم باید به امیر بگم داستان چیه و از یه طرف میترسم رفاقت چند سالش با مجید به خاطر من بهم بخوره.
وقتی میریم توی مهمونی اوضاع از قبل هم خیط تر میشه.
ده تا از همکلاسی های دوره دانشگاه من و مجید، هم توی مهمونی هستن.
حالا فهمیدم چرا مجید عین جن زده ها راه افتاد تو مهمونی.
میخواسته بچه ها رو ملتفت کنه حرف نزنن.
دستم رو دور بازوی امیر محکم تر میکنم.
همشون با یه دلتنگی و یه حس دیگه نمیتونم توصیفش کنم نگاهمون میکنن.
از شانس بدم تک تکشون با امیر هم آشنا بودن.
از قبل همو میشناختن.
جو وقتی عجیب تر از قبل میشه که امیر منو معرفی میکنه.
دستش رو پشت کمرم میندازه و میگه:
– دیارا جان هستن. همسرم.
فک بچه ها میفته.
احتمالا مجید وقت نکرده بود این قسمتشو بگه.
نگاه همشون یه ضرب روی مجید میشینه.
میل شدیدی به غش کردن دارم.
نمیدونم چرا نه اونا آشنایی میدن.
نه من!
و همین باعث میشه حس مزخرفم تشدید بشه.
حس خیانت کردن دارم. اونم درست جلو چشمای امیر.
در صورتی که واقعا همچین غلطی رو نمیکنم.
خاک تو سرم که پاپیچ شدم بیام.
برای تک تکشون سر تکون میدم و با لبخند کج و معوجی میگم:
– خوشبختم…
(امیر)
دیارا مانتوش رو در میاره کنارم میشینه.
حس میکنم یه چیزی سر جاش نیست.
از نگاه دزدیدنای مجید گرفته تا انگشتای یخ زدهی دیارا که مثل یه بچه بی پناه هی توی پنجم قفلشون میکنه.
زیر گوش دیارا میپرسم:
– خوبی؟ چرا از وقتی اومدیم این شکلی شدی؟
نگاهم میکنه.
مردمک چشمش دو دو میزنه.
کم کم دارم از این وضعیت عصبی میشم.
اینکه نمیدونم دیارا از چی ناراحته بیشتر عصبیم میکنه.
محکم تر از قبل دستمو فشار میده و میگه:
– بریم بهت میگم.
دیگه از اونجاس که اخمام تو هم میره.
یه اتفاقی افتاده که من نمیدونم!
ذهنم هزار جا میره.
مهمونی زهرمارم میشه و میخوام هرچی زودتر از اون جو مزخرف برم بیرون.
زودتر از حد معمول، وقتی هنوز شام هم ندادن بلند میشیم.
دست دیارا رو میکشم و با یه عذرخواهی کوچیک از جمع بیرون میرم.
توی باغ روبروی دیارا میایستم.
– میشنوم.
دو دل نگاهم میکنه.
– داریم میریم؟
موهامو چنگ میزنم.
– بگی رفتیم.
با یه حال غریبی به ساختمون نگاه میکنه.
یه حالی که من تاحالا از دیارا ندیدم.
عصبیم کرده.
اون حسی که تو مغزمه و اون احتمال ترسناک که قاعدتاً نباید به من ربطی داشته باشه، عمیقاً عصبی و کلافهم کرده!
نفسشو صدا دار بیرون میفرسته.
– بریم هتل بهت میگم.
کف دستمو روی صورتم میکشم.
نگرانی، کلافگی، حسای ناشناخته و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه به مغزم هجوم آوردن.
دستشو میگیرم و توی صورتش نگاه میکنم.
– اومدیم اینجا اتفاقی افتاد؟ چیزی شد من نفهمیدم؟ من که همش پیشت بودم. کسی کاری کرده؟
با دوتا دستش دستمو میگیره.
اولین باره انقدر دیارا رو عاجز میبینم و هرچی که بیشتر میگذره کلافگی محضم بیشتر میشه.
– بیا بریم از اینجا… به خدا میگم چی شده.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نمیاد!!!؟؟؟
نویسنده جون نمی خوای پارت جدید رو بزاری؟
چرا رمان ها چند وقتیه هیچ کدومشون رو پارت نمیزاری؟
بخدا با این اوضاع ادامه بدی ب نصفش نرسیده ما فسیل شدیم
نویسنده جان کمی بیشتر بزارید خوب میشه 😒
چرا اینقدر کممممممممم؟؟؟؟؟؟
خواهشن یه پارت دیگه بده فاطمه جون لطفا🥺😢😫