رمان مانلی پارت 16

#پارت_16

•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•

 

خواست حرفی بزند که نریمان وسط شوخی‌هایش با فرشته‌ی اخمو به سمتمان چرخید.

_چی می‌گید شما دوتا یه ساعته پچ‌پچ می‌کنید؟ چیز خنده داری هست بگید ما هم بخندیم.

 

باربد کمی خودش را عقب کشید.

_می‌خوای مثل این معلما یه گچ پرت کن وسط پیشونیم بگو کجای درس بودیم… چیکار داری دو دقیقه با دختر عمه‌مون داریم اختلاط می‌کنیم.

 

نریمان نیشخندی نثارش کرد.

_بپا وسط این اختلاط‌ها سرت رو به باد ندی خوشگله!

 

باربد بی‌توجه به شوخی نریمان دوباره سرش را نزدیک گوشم کشید.

_اینا امروز خانوادگی…

 

_مانلی…!

 

با شنیدن صدای بلند و تیز نامی هردو از جا پریدیم.

 

هول زده به سمتش برگشتم.

_بله؟

 

نگاهش را بین من و باربد چرخاند که باعث شد کمی فاصله بگیریم.

_فردا میام دم دانشگاه دنبالت.

 

چشمانم گرد شد و نگاه سرگردانم را به مامان زهره دوختم.

_چرا؟ گفتم که با دوستام می‌خوایم بریم بیرون.

 

مستقیم نگاهم کرد.

_منم گفتم میام دنبالت با هم می‌ریم بیرون.

 

حیرت زده از اعتراض نکردن مامان زهره ابروهایم را بالا انداختم که عمه مهسا سریع گفت: نامی پسرم ببین شاید مانلی برنامه‌ای واسه خودش داشته باشه.

 

نامی سرش را تکان داد.

_برنامه ضروری نداره من فردا میرم دنبالش!

 

هرکداممان اعتراضی می‌کردیم حرف خودش را می‌زد. انگار نوار را گذاشته باشی روی دور تکرار.

 

بالاخره مامان زهره سرفه‌ای کرد و میان حرفمان پرید.

_با مانلی چیکار داری پسرم؟

 

نامی نگاه جدی و پر احترامش را به مامان دوخت.

_باید یه سری از مسائل رو واسه‌ش روشن کنم. این چند وقت که نبودم خیلی چیز‌ها از دستم در رفته می‌خوام کم کم جایگاهم رو پس بگیرم.

 

هاج و واج نگاهم را بینشان چرخاندم.

 

سیما با لحن متعجبی گفت: چه جایگاهی؟

چی داری می‌گی نامی؟

 

عمه مریم سقلمه‌ای به پهلویش کوبید.

_تو دخالت نکن عزیزم یه چیزی بین خودشونه.

 

همه چند لحظه سکوت کردن و من گیج‌تر از قبل نگاهم را میانشان چرخاندم.

_به هرحال گفتم که فردا قرار دارم نمی‌تونم باهاتون جایی بیام پسر عمه.

 

ابروهایش بالا پرید و لبخند ناباوری روی لب‌هایش نشست.

_باشه!

 

همه متعجب نگاهش کردیم.

 

نریمان به آرامی گفت: باشه؟

 

نامی سری تکان داد و به پشتی تخت تکیه داد.

 

انگار که هیچ بحثی پیش نیامده باشد گوشی را در دستش گرفت و بعد از گرفتن شماره‌ای از جا بلند شد.

_من کمی کار دارم بهتره زودتر برگردیم خونه.

(دیگ مهمونی  داره تموم میشه خداروشکر😂 .  انقد ک بجون من غر زدین  ،😂 😂)

 

 

‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎

4.6/5 - (36 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Viana
Viana
10 روز قبل

رمانت عالیه 🤍

بی نام
بی نام
10 روز قبل

رمان به این قشنگی حیف نیست پارتاش اینقدکمه😕

فاطمه زهرا
فاطمه زهرا
10 روز قبل

ببین رمانت قشنگه فقط به نظرمن یه جایی تمومش کن که سر و تهش معلوم باشه..اینجوری حتی مخاطب بیشتری هم برای نوشته ات جذب میشه

تینا
تینا
10 روز قبل

رمانت خییلی قشنگه لطفا همینطوری ادامه بده 🥰
لطفا بیشتر کن پارت ها تو ممنونم

Atena
‌آتی
10 روز قبل

اره خب همش مهمونی بودولی قشنگه رمانت🙂😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
10 روز قبل

صلواتت بالاخره تموم شدد 😂😂

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x