رمان ماهرخ پارت 104

4.2
(5)

 

 

 

 

-نمی تونم حاج عزیز رو شماتت کنم چون خودم حاضرم برای ماهرخ جون بدم…!

 

 

ماه منیر با سر حرفش را تایید کرد.

-عقدش کن شهریار… پشت و پناهش باش و تو تلاش کن تا اتفاقی نیفته… نذار مهراد به این دختر نزدیک بشه…!

 

 

شهریار نگاهی به جانب ماهرخ غرق در خواب انداخت: نمیزارم اتفاقی براش پیش بیاد…!

 

هرچند در دلش افزود: کار مهراد تموم شده اس چون که تو دامی که برای من پهن کرده اسیرش می کنم و تمام…!

 

****

 

 

ماهرخ

 

گذشته و آینده برایم معنا و مفهومی نداشت.

یاد گرفته بودم در زمان از لحظه لحظه زندگی ام لذت ببرم…!

روزهای سختی که در گذشته داشتم بهم اجازه فکر کردن نمیدهد چون برایم درد دارد.

آینده را هم نمی دانم و به قول گلرخ ترجیح می دهم در حال از زندگی لذت ببرم و با آدم هایی وقت بگذرانم که برایم شادی آورد هستند…

 

 

نگاهم را به چشمان بسته شهریار دوختم.

این مرد برایم ارزش داشت، از همان آدم هایی بود که شادی را برایم به ارمغان می آورد و همینطور حس خوبی که دلم را به تب و تاب می اندازد.

 

 

دست بالا اوردم و کف دستم را روی گونه اش گذاشتم و با شستم کمی پوستش را نوازش کردم که باعث شد پلک هایش تکان بخورد…

 

چـشم باز کرد و بهم خیره شد اما یکدفعه نیم خیز شد که دستم از روی صورتش به پایین افتاد…

 

-حالت خوبه…؟!

 

بهت زده گفتم: خوبم شهریار چرا همچین می کنی…؟!

 

شهریار کمی نگاهم کرد و بعد کلافه پشت سرش را به بالش کوبید: فکر کردم حالت بد شده…!

 

نخودی خندیدم و خودم را روی سینه لختش کشیدم…

-حالم خوبه اما انگاری زیاد خوابیدم که دیگه خوابم نمیبره…

 

 

شهریار دست دور کمرم پیچید و بالا کشیدم.

خمار گفت: انگار بیخواب شدی تا من با روش خودم خوابت کنم

 

 

 

چشم و ابرویی آمدم و با ناز گفتم: شاید…!!! اما خوابیدن به دست تو جور دیگه ای مزه میده…!

 

 

شهریار چشم بست و با حرص گفت: نکن ماهرخ تنت بی رمقه، ضعیفی نمی تونی تحمل کنی…!

 

دست بردار نبودم و با انگشتانم روی سینه لختش خط های فرضی کشیدم که پوستش را دون دون کرده بود.

 

-اشکال نداره عوضش تو کاری می کنی که فراموش کنم…!

 

شهریار پشت کمرم را نوازش کرد.

-مطمئنی…؟!

 

لب گزیدم و پلک روی هم گذاشتم.

دست شهریار پهلویم را چنگ زد و با یک چرخش من را به زیر خود کشید…

-پس می دونی که شروع کردنش با منه و تموم شدنش با خدا…!

 

مستانه خندیدم: دقیقا همین و می خوام حاجی…! تا خود صبح فقط تو رو حس کنم…!

 

 

با حرف هایم آتش به جانش ریختم که غرید: پس اگه اشکتم درومد بهت رحم نمی کنم…!

 

زبان روی لبم کشیدم…

– رحم نکن…!

 

 

شهریار چنان داغ و پر شور نگاهم کرد و بعد حریصانه لب های خیسم را به لبش کشید و مک محکمی رویش زد…

بوسید و زیانش را داخل دهانم برد و زبانم را نرم لمس کرد و سپس ان را بیرون کشید… میان لب هایش و بعد دندانش قرار داد و گاز گرفت…

 

 

دستش جای جای تنم را لمس می کرد و از خود بیخود شده آهم را درون گردنش رها می کردم که حرم نفس هایم بدتر آتش به جانش می انداخت و وحشی تر می بوسید…

 

کمی فاصله گرفت و سپس لباسم را از تنم کند…

-آماده ای…؟!

 

خندیدم و دست هایم را دور گردنش پیچیدم و برای بوسه ای که جواب مثبتم را در پی داشت، پیش قدم شدم و لبش را بوسیدم…

 

 

تنمان در هم پیچیده شد و نفس های تند و پر از شهوتمان فضای اتاق را پر کرده بود به طوری که هیچ کدام خستگی در تن نداشتیم و برای یکی شدن اشتیاقمان دست خودمان نبود…!

 

تن هایمان در هم پیچیده شد و به اوج لذت رسیدیم ولی من به تنهایی در شب تاریکی که گذرانده بودم، صبح امید را با شهریار آغاز کردم…

 

 

 

 

 

نگاهم به دفترچه ای بود که حاج عزیز داده بود تا بخوانم اما خب دستم به ان نمی رفت.

حاج عزیز و حرف هایش برایم جالب بود.

اینکه ان پیرمرد آمده بود تا برایم از گذشته بگوید و حتی برای کارهایش دلیل و مدرک آورده بود، دور از ذهنم بود.

 

 

یاد حرف های گلرخ افتادم که می گفت بعضی مردها اخلاق های خاص دارند که نمی شود بفهمی درونشان چه خبر است اما می توان امیدوار بود که قلب بزرگی دارند…!

 

 

حاج عزیز برایم خوانا نبود و هیچ وقت نتوانستم درکش کنم اما ان سال هایی که من احتیاج به حمایتش داشتم گذشته بود و خاطرات بد توی جسم و روح من حک شده… من نمی توانم نفرتم را نسبت به ان پیرمرد کمرنگ کنم ولی می توانم تمام سعی ام را بکنم تا او درک کنم…!

 

-خیلی تو فکری…؟!

 

به سمت صدای شهیاد برگشتم.

-هیچ معلوم هست کجایی…؟!

 

شهیاد نیشش را باز کرد و رو به رویم نشست: پیش عمو بهزاد بودم… خیلی خوش گذشت ماهرخ جات خالی…!

 

 

ابرویی بالا دادم: چه تخمی گذاشتی…؟!

 

شهیاد بلند خندید: به خدا من هیچ تخمی نذاشتم اما فکر کنم عمو بهزاد کاشته…!

 

-چیکار کرده…؟!

 

چشمانش پر از شرارت شد.

-فکر کنم به همین زودیا خاله بشی…!

 

 

دهانم باز ماند… مات و مبهوت نگاهش کردم.

این حجم از پررویی و بی حیایی از کجا می امد…؟!

-چی میگی شهیاد…؟!

 

با نیش باز بهم خیره شد.

-من چیزی نمیگم اما اون کبودی هایی که بابام روی سر و گردنت میکاره رو عمو بهزاد عین همونا روی سر و گردن ترانه کاشته بود که حتی بدتر از مال تو بودن…!

 

چشمانم درشت شد.

-خاک تو سر هیزت کنن شهیاد تو چه غلطی کردی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۰۴۴۱۴۷

دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۶ ۱۰۵۵۵۹۲۹۹

دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو.
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (7)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۱۴۷۷۳۵

دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۲۹۹۰۲

دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۱ ۱۹۵۵۲۰۶۸۰

دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن،…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۲ ۱۲۰۱۲۴۶۴۹

دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x