رمان ماهرخ پارت 104

5
(3)

 

 

 

 

-نمی تونم حاج عزیز رو شماتت کنم چون خودم حاضرم برای ماهرخ جون بدم…!

 

 

ماه منیر با سر حرفش را تایید کرد.

-عقدش کن شهریار… پشت و پناهش باش و تو تلاش کن تا اتفاقی نیفته… نذار مهراد به این دختر نزدیک بشه…!

 

 

شهریار نگاهی به جانب ماهرخ غرق در خواب انداخت: نمیزارم اتفاقی براش پیش بیاد…!

 

هرچند در دلش افزود: کار مهراد تموم شده اس چون که تو دامی که برای من پهن کرده اسیرش می کنم و تمام…!

 

****

 

 

ماهرخ

 

گذشته و آینده برایم معنا و مفهومی نداشت.

یاد گرفته بودم در زمان از لحظه لحظه زندگی ام لذت ببرم…!

روزهای سختی که در گذشته داشتم بهم اجازه فکر کردن نمیدهد چون برایم درد دارد.

آینده را هم نمی دانم و به قول گلرخ ترجیح می دهم در حال از زندگی لذت ببرم و با آدم هایی وقت بگذرانم که برایم شادی آورد هستند…

 

 

نگاهم را به چشمان بسته شهریار دوختم.

این مرد برایم ارزش داشت، از همان آدم هایی بود که شادی را برایم به ارمغان می آورد و همینطور حس خوبی که دلم را به تب و تاب می اندازد.

 

 

دست بالا اوردم و کف دستم را روی گونه اش گذاشتم و با شستم کمی پوستش را نوازش کردم که باعث شد پلک هایش تکان بخورد…

 

چـشم باز کرد و بهم خیره شد اما یکدفعه نیم خیز شد که دستم از روی صورتش به پایین افتاد…

 

-حالت خوبه…؟!

 

بهت زده گفتم: خوبم شهریار چرا همچین می کنی…؟!

 

شهریار کمی نگاهم کرد و بعد کلافه پشت سرش را به بالش کوبید: فکر کردم حالت بد شده…!

 

نخودی خندیدم و خودم را روی سینه لختش کشیدم…

-حالم خوبه اما انگاری زیاد خوابیدم که دیگه خوابم نمیبره…

 

 

شهریار دست دور کمرم پیچید و بالا کشیدم.

خمار گفت: انگار بیخواب شدی تا من با روش خودم خوابت کنم

 

 

 

چشم و ابرویی آمدم و با ناز گفتم: شاید…!!! اما خوابیدن به دست تو جور دیگه ای مزه میده…!

 

 

شهریار چشم بست و با حرص گفت: نکن ماهرخ تنت بی رمقه، ضعیفی نمی تونی تحمل کنی…!

 

دست بردار نبودم و با انگشتانم روی سینه لختش خط های فرضی کشیدم که پوستش را دون دون کرده بود.

 

-اشکال نداره عوضش تو کاری می کنی که فراموش کنم…!

 

شهریار پشت کمرم را نوازش کرد.

-مطمئنی…؟!

 

لب گزیدم و پلک روی هم گذاشتم.

دست شهریار پهلویم را چنگ زد و با یک چرخش من را به زیر خود کشید…

-پس می دونی که شروع کردنش با منه و تموم شدنش با خدا…!

 

مستانه خندیدم: دقیقا همین و می خوام حاجی…! تا خود صبح فقط تو رو حس کنم…!

 

 

با حرف هایم آتش به جانش ریختم که غرید: پس اگه اشکتم درومد بهت رحم نمی کنم…!

 

زبان روی لبم کشیدم…

– رحم نکن…!

 

 

شهریار چنان داغ و پر شور نگاهم کرد و بعد حریصانه لب های خیسم را به لبش کشید و مک محکمی رویش زد…

بوسید و زیانش را داخل دهانم برد و زبانم را نرم لمس کرد و سپس ان را بیرون کشید… میان لب هایش و بعد دندانش قرار داد و گاز گرفت…

 

 

دستش جای جای تنم را لمس می کرد و از خود بیخود شده آهم را درون گردنش رها می کردم که حرم نفس هایم بدتر آتش به جانش می انداخت و وحشی تر می بوسید…

 

کمی فاصله گرفت و سپس لباسم را از تنم کند…

-آماده ای…؟!

 

خندیدم و دست هایم را دور گردنش پیچیدم و برای بوسه ای که جواب مثبتم را در پی داشت، پیش قدم شدم و لبش را بوسیدم…

 

 

تنمان در هم پیچیده شد و نفس های تند و پر از شهوتمان فضای اتاق را پر کرده بود به طوری که هیچ کدام خستگی در تن نداشتیم و برای یکی شدن اشتیاقمان دست خودمان نبود…!

 

تن هایمان در هم پیچیده شد و به اوج لذت رسیدیم ولی من به تنهایی در شب تاریکی که گذرانده بودم، صبح امید را با شهریار آغاز کردم…

 

 

 

 

 

نگاهم به دفترچه ای بود که حاج عزیز داده بود تا بخوانم اما خب دستم به ان نمی رفت.

حاج عزیز و حرف هایش برایم جالب بود.

اینکه ان پیرمرد آمده بود تا برایم از گذشته بگوید و حتی برای کارهایش دلیل و مدرک آورده بود، دور از ذهنم بود.

 

 

یاد حرف های گلرخ افتادم که می گفت بعضی مردها اخلاق های خاص دارند که نمی شود بفهمی درونشان چه خبر است اما می توان امیدوار بود که قلب بزرگی دارند…!

 

 

حاج عزیز برایم خوانا نبود و هیچ وقت نتوانستم درکش کنم اما ان سال هایی که من احتیاج به حمایتش داشتم گذشته بود و خاطرات بد توی جسم و روح من حک شده… من نمی توانم نفرتم را نسبت به ان پیرمرد کمرنگ کنم ولی می توانم تمام سعی ام را بکنم تا او درک کنم…!

 

-خیلی تو فکری…؟!

 

به سمت صدای شهیاد برگشتم.

-هیچ معلوم هست کجایی…؟!

 

شهیاد نیشش را باز کرد و رو به رویم نشست: پیش عمو بهزاد بودم… خیلی خوش گذشت ماهرخ جات خالی…!

 

 

ابرویی بالا دادم: چه تخمی گذاشتی…؟!

 

شهیاد بلند خندید: به خدا من هیچ تخمی نذاشتم اما فکر کنم عمو بهزاد کاشته…!

 

-چیکار کرده…؟!

 

چشمانش پر از شرارت شد.

-فکر کنم به همین زودیا خاله بشی…!

 

 

دهانم باز ماند… مات و مبهوت نگاهش کردم.

این حجم از پررویی و بی حیایی از کجا می امد…؟!

-چی میگی شهیاد…؟!

 

با نیش باز بهم خیره شد.

-من چیزی نمیگم اما اون کبودی هایی که بابام روی سر و گردنت میکاره رو عمو بهزاد عین همونا روی سر و گردن ترانه کاشته بود که حتی بدتر از مال تو بودن…!

 

چشمانم درشت شد.

-خاک تو سر هیزت کنن شهیاد تو چه غلطی کردی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x