رمان ماهرخ پارت 113 - رمان دونی

رمان ماهرخ پارت 113

 

 

از اتاق خارج شدم و شهریار را مشغول صحبت با تلفن دیدم…
از حرف هایش متوجه شدم که با شهیاد صحبت می کند و چیزهایی را هم بهش تذکر می دهد.
نیشخندی روی لبم نقش بست و شدیدا دلم می خواست از دوست دختر پسرش برایش رونمایی کنم ولی خب حساسیت شهریار را هم از این موضوع می دانستم…

 

سمتش رفته و از پشت در آغوشش کشیدم.
با لمس دستانم روی سینه لختش سرش به سمتم برگشت و با دیدنم ابرویی بالا انداخت.

سرم را بالا گرفته و با ناز بوسه ای برایش فرستادم.
گوشی بغل گوشش را کمی از خود فاصله داد و در حالی که نگاه گرمش به من بود،  به شهیاد گفت:  بهت زنگ میزنم شهیاد،  فعلا کار دارم… مراقب خودت باش…!

گوشی را قطع کرد و من بالای کمرش را بوسیدم.
مچ دستم را گرفت و من را از خودش جدا کرد و سپس در اغوشش جای داد…

-ملوس شدی خانوم خانوما…!

ابرو بالا انداختم و با ناز گردن کج کردم…
-ملوس بودم حاج اقا منتهی شدت الانش بیشتر شده اونم به یمن وجود مبارک حضرت اقا…!

ابروهای شهریار بالا رفت…
-زبون می ریزی، اونوقت به یمن وجود حاج اقاتون دوباره سر از تخت درمیاریا…!

شیرین خندیدم.
-به من رحم نمی کنی به کمر خودت رحم کن حاجی…!  چند روز متوالی اونقدر ازش کار کشیدی که می ترسم خدایی نکرده مهره جا به جا کنی…!

شهریار بیشتر مرا به خود فشار داد و با چشمکی گفت:  نه جونم نگران نباش،  تموم مهره هام و روغن کاری کردم مخصوص همین کار کشیدنا که محکم و با اقتدار فقط کارش رو انجام بده…!

دهانم باز ماند…
-خیلی بی حیا شدی حاجی…!  قبلا یه شرمی و حیایی وجود داشت…!

-نوچ… برای زنت باید بی حیا ترین و بی شرم ترین شوهر باشی که همچین وقتی بهش میرسی فقط از یه نقطه به نقطه خاص براش تعریف کنی…!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [05/04/1402 10:29 ب.ظ]
#پست۴۱۵

انقدر از حرفش خنده ام گرفت که نتوانستم جلوی خود را بگیرم و سر درون سینه اش بردم و همانجا یا تمام وجود خندیدم.

-خیلی پررویی حاجی…!
دوست داشتم شهناز و مهراد را کنار بزنم اما نمی شد.
سایه اشوبی که روی دلم افتاده بود را نمی توانستم از خود دور کنم… خواستم با یک حرف ذهن مشوشم را دور کنم که انگار موفق شدم…

 

شهریار دستش را محکم تر کرد و روی سرم را بوسید…
-قربون خنده هات برم… تو اگه قول بدی  همیشه برام اینجوری بخندی من برات بی حیاترین میشم…

گونه ام را روی سینه داغش گذاشتم و ارام لب زدم: همیشه برام بمون شهریار… من وقتی توی اون محضر بهت بله دادم بدون اونکه بخوام هیچ کس حتی ماه منیر هم بفهمه برای این بود که بهت اعتماد دارم…. چون می دونم مراقبمی… فقط دوستم داشته باش و در کنارم باش شهریار….

سپس چشم بستم و باز بوسه ای از ته دل روی سینه اش کاشتم…

شهریار سرم را بوسید…
-هستم تا آخرش نفس شهریار… تو جون منی دختر چطور یه آدم می تونه از جونش بگذره….!

****

روز اخر هم با تمام توجهات و محبت های شهریار گذشت و قصد برگشت کردیم…
قرار شد مراسم خواستگاری و عروسی را زیر نظر ماه منیر انجام بدیم و شهریار چشم بسته فقط در حرف ها و خط و نشان های ماه منیر به یک چشم عمیق اکتفا کرده و من با لبخندی بر لب و دلی آشوب روانه ویلا شدیم…

پیامی برای گوشی ام امد که باعث شد چشمان خمارم را باز کنم…
گوشی را بالا آورده و قفل را باز کردم.
پیام از طرف مهوش بود…
باز کردم و با دیدن عکس اخم هایم درهم شد.

عکسی بود از قرار شهناز و مهراد که مهوش طی این چند روز پیگیر انها بوده و شهناز را تعقیب می کرده که خودم از او خواسته بودم…
بیشتر می خواستم بدانم چه در فکر شوم شهناز می گذرد اما همانقدر هم می دانستم که حماقت هایش هم بخاطر همین شوم بودنش تمامی ندارد…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [06/04/1402 10:19 ب.ظ]
#پست۴۱۶

 

ماه منیر با اخم هایی درهم خیره ام بود اما من فقط می خندیدم…
-زهرمار نیشت و ببند…

خنده ام بیشتر شد.
– قربون اخمت برم حالا چرا اینقدر خشن شدی…؟!

-باید بلند شم یکی بخوابونم تو گوشت تا دیگه سرخود کاری نکنی…!

با یادآوری آنچه برایم رخ داده بود که باعث ترس و نگرانی ام شده بود، اعتراف کردم: باور کن راهی جز این نداشتم… تمام زندگی من ریسک بوده ماه منیر… نمی خواستم بازم با یه اتفاق بدتر غافلگیر بشم… من با وجود شهریار پشتم گرمتره…! نمی خوام الت دست مهراد یا کسای دیگه ای بشم که زندگیم رو تحت الشعاع قرار میدن…!

ماه منیر چشم باریک کرد: اتفاقی افتاده…؟!

نفسم را خیلی طولانی بیرون دادم.
با مکثی خیره بهش گفتم: اتفاق خبر نمی کنه اما ما می تونیم با یه راهکارهایی جلوش رو بگیریم…!

-متوجه منظورت نمیشم.

-بزرگترین دشمن من مهراده… پس طبیعیه که بخوام جای پام رو محکم کنم تا دستش بهم نرسه…!

ماه منیر کلافه گفت: عین ادم حرف بزن من بفهمم چی میگی…!

پوزخندی زدم: دیگه مهراد نمی تونه روم مالکیتی داشته باشه چون از الان به بعد من زن شهریارم و اون به نوعی بزرگتر و حامی منه…!

ماه منیر مات حرفم شد.
حق داشت باور نکند چون فکرش را هم نمی کرد ان نامرد بیشرف بخواهد تا کجا پیش برود که با شهنازی بنشیند سر معامله تا مرا گیر بیندازد…!
مهراد یک مریض روانی بود…!
یک ادم خود شیفته با اعتماد به نفس زیادی بالا که انگار هرکاری بخواهد می تواند انجام دهد اما در حقیقت او هیچی چیزی جز یک موجود بی مصرف نیست… حتی حیف حیوانی که بخواهی روی او بگذاری…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [07/04/1402 10:09 ب.ظ]
#پست۴۱۷

نگاه ماه منیر کشدار شد.
فکرش بد مشغول من و حرف هایم شده بود اما معلوم بودکه نمی تواند جمع بندی کند چون حتی به ذهنش هم خطور نمی کند که پای دخترهای حاج عزیز وسط باشد…!

-به چی فکر می کنی ماه منیر…؟!

ماه منیر نگاه طولانی دیگری بهم کرد و درد را از چشم هایش حس کردم.
-نمی دونم یهو با حرفات دلم اشوب شد…

لبخند تلخی روی لبانم نشست.
-دقیقا بخاطر همین بود که بی سر وصدا عقدمون رو رسمی کردیم… به قول خودتون ادم از فردای خودش خبر نداره…!

– خدا لعنت کنه باعث و بانی این اتیشی رو که انداخت تو دامن ما…!

بغضم گرفت: ادما خودشون باعث و بانی کارهایی هستند که می کنن اما خب عواقبش چه بد چه خوب دامن گیر اطرافیان هم میشه…!

چشمان ماه منیر پر از برق اشک شد.
-حاج عزیز نباید پای مهراد رو به خانواده باز می کرد…

-موضوع بیست و پنج سال پیش رو حالا پیش نمی کشن و گفتنش هم دردی رو دوا نمی کند فقط بدتر نمک روی زخمت میشن…!

-دردت تو جونم عزیزم… امیدت به خدا باشه… اون بالایی هیچ کارش بی حکمت نیست… خودش درد بده، دواش رو هم میده…!

جمله اش مرا یاد گلرخ انداخت.
عجیب با خدا مانوس بود اما نمی دانم چرا همین خدا همچین سرنوشت شومی را برایش رقم زد…!

-کاش همون خدایی که میگی بهش امید داشته باشیم، گلرخ رو بهمون برمی گردوند… مامانم خیلی مظلوم بود… خیلی…!!!

قطره اشکم چکید و ماه منیر ناراحت و مغموم کنارم نشست و مرا با تمام وجود در آغوش گرفت و مرهم دل شکسته ام شد…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [08/04/1402 10:05 ب.ظ]
#پست۴۱۸

 

راوی
لحظات خوش و دلچسبی که با ماهرخ گذرانده بود که لبخند روی لب هایش آورد.
روزهای باهم بودنشان انقدر قشنگ بود که با یادآوری اش بیشتر و بیشتر دلتنگ دخترک می شود.

نفس داغش را از سر دل تنگی بیرون داد و نگاهی به ساعت کرد.
با بهزاد قرار داشت.
امروز قرار بود ان مدارک محموله را تحویل بدهد تا مهراد را گیر بیندازند….

تقه ای به در خورد و با بفرمایید شهریار در باز شد و قامت بهزاد، لبخند روی لب مرد اورد.
– چطوری حاجی؟ انگار بدجور حاج خانومت بهت ساخته…؟!

شهریار آرام خندید: بهزاد مسخره بازی در نیار، لطفا جدی باش…!

-نه دیگه داداش عشق و حالت رو کردی و حالا اومدی که جدی باشم…! من تازه پیدات کردم…!

شهریار سری به تاسف تکان داد و نگاهش بالا آمد که به یکباره معطوف گردنش شد که کبود بود.
ابروهایش بالا رفت و چشمانش درشت شدند…

بهزاد متوجه نگاهش شد و جاخورد اما وقتی مسیر نگاهش را دنبال کرد و به گردنش رسید، لعنتی نثار دلبرک شیرینش کرد و خواست یقه اش را جمع کند که شهریار با خنده گفت: گردنت کبوده داداش…!

بهزاد سرخ شده و با یادآوری دیشب و شیطنت های ترانه که بدتر دیوانه اش کرده بود و با تمام مقاومتش نتوانست حریف دلبرکش شود و ترانه یک راست گردنش را نشانه رفته بود و با مک های عمیقش هم خودش را هم بهزاد را آنقدر دیوانه کرد که تا خود صبح مرد ازش کار کشید تا دخترک از خستگی بیهوش شد….

– خورده به در کابینت…!

تاک ابرویی بالا انداخت: عجب خورده به کابینت یا اینکه…

بهزاد اخم مصنوعی کرد: چیه گیر دادی به گردن من داداش…؟!

-اخه برام سوال شد چطوری گردن آدم با در کابینت کبود میشه…!

بهزاد با پررویی گفت: به نظرم می تونی از خانومت بپرسی…!

در چنل vip… 👈بیشتر از پنج ماه از چنل اصلی جلوتریم….
تبلیغ و تبادل نداریم…. هفته ای ۱٠پارت داریم بدون سانسور….
🔶 هزینه vip  #ماهرخ مبلغ ۳۳٠٠٠تومان می باشد…لطفا مبلغ را به شماره کارت زیر بفرستید…
💳6037997170357827
ریحانه نیاکام
🔸شات رسید رو حتما با #ذکرنام‌رمان به ایدی ادمین ارسال کنید…
@ad_reyhooni
👈میانبر پارت اول
https://t.me/c/1581175431/7

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [10/04/1402 10:08 ب.ظ]
#پست۴۱۹

 

شهریار با شرارت چشم باریک کرد….
– چرا از خانومم، از خودت میپرسم و جوابم می خوام…!

بهزاد کلافه دستی توی صورتش کشید…
– ای خدا صبر بده… داداش تو موضوعی مهمتر از من نداری…؟!

-فعلا تو مهمتری…!

بهزاد چشم در حدقه چرخاند: داداش شما با خانومت خلوت نمی کنی…!

شهریار خندید و سری به تاسف تکان داد: حالا من و ول کن، تو با این بری ستاد مافوقت ببینه باور نمی کنه که واقعا رفتی تو کابینت…!

– وای از ترس همین می ترسم برم ستاد…!

-به نظر منم نری خیلی بهتره…!

بهزاد خودش را جلو کشید و باهیجان گفت: اینا رو ول کن، ببین چی فهمیدم…؟!

شهریار به کل با هیجان بهزاد، گردن کبودش یادش رفت…
– چی شده…؟!

-مهراد داره رییسش رو دور میزنه…!

-از مهراد همه چیز برمیاد اما خب تو چطوری متوجه شدی…؟!

-یکی از نفوذی ها جدیدا دست راست مهراد شده و همین دستمون رو باز گذاشته تا مدارک بیشتری ازش جمع کنیم…

– پس محموله ها چی…؟!

بهزاد پوزخند زد: در اصل محموله ای در کار نبوده و اینا رو فقط برای رد گم کنی برای رییسش ردیف کرده تا پول بیشتری به جیب بزنه…!

شهریار اخم کرد و هیچ از این بازی خوشش نمی آمد…
-در عجبم چطور رییسش نفهمیده…؟!

بهزاد پا روی پا انداخته و با نگاهی براق گفت: بزودی می فهمه…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [11/04/1402 10:09 ب.ظ]
#پست۴۲٠

 

-منظورت چیه…؟!

بهزاد نیشخند زد:  ما بهش میگیم اما قراره خودم شخصا وارد عمل بشم…!

شهریار دچار تردید شد:  اما ممکنه مهراد تو رو بشناسه….؟!

-بشناسه اما نمی دونه که پلیسم…!

شهریار نگران گفت:  اگه بفهمه چی…؟!

-تا بفهمه،  به درک واصلش کردم…!!!

آنقدر با نفرت گفت که شهریار هم جا خورد…
مهراد مرگ هم برایش کم بود…!

-تو چرا اینقدر متنفری…؟!

چشمان بهزاد به آنی پر از خشم شد.
-من شاهد رفتارهای وحشیانش با گلرخی بودم که کم از خواهر برام نداشت… من فقط دنبال فرصت بودم تا بتونم به چنگش بیارم… روزهای تاریک و سیاهی که ماهرخ تو اون دیوونه خونه بود رو نمیتونم فراموش کنم… اون دختر رسما مرده بود فقط نفس می کشید…!

نفس های شهریار تند شد.
ان روزها را کم و بیش به یاد داشت… مدام در حال سفر بود و سرو کلا زدن با صنمی بود  که حقش را می خواست او به هیچ عنوان قصد نداشت در برابرش کوتاه بیاد… اصلا به سفر می رفت تا او را نبیند…!

-ماهرخ از اون روزا تعریف نمی کنه… میگه سختشه تعریف از چیزایی که روحش رو کشته….

بهزاد سکوت کرد و با نگاهی عمیق خیره اش شد.
ان روزها جای حرفی باقی نگذاشته بود جز درد…!
درد برای دختری که روح و جسمش باهم صدمه دیده بود و ده سال طول کشید تا ترمیم شود…

-بزار همون گذشته  توی گذشته بمونه… رامبد که برات گفته ماهرخ چی بر سرش اومده،  حتی مکالماتش رو هم گوش دادی،  دنبال چی هستی…؟!

نفس شهریار تند شد…
-حس می کنم ماهرخ همه واقعیت رو نگفته مخصوصا خودکشی اخرش رو…!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [12/04/1402 10:19 ب.ظ]
#پست۴۲۱

 

فکر بهزاد هم مشغول شد.
ان روز را خوب به یاد دارد که وقتی فهمید، یک هفته از بستری شدن ماهرخ می گذشت…
اما خب شک نداشت که این هم مربوط به همان مهراد بیشرف می شد…

چشم باریک کرد با همان شم پلیسی که همیشه دچارش می شد، گفت: حالا چی شده که اینقدر ذهنت مشغول شده…؟!

شهریار خودش هم دلیل حالش را متوجه نمیشد اما خب دست خودش نبود…
باید یک بار دیگر با رامبد صحبت می کرد…!

-ولش کن شاید من زیادی حساس شدم… بالاخره هرجی بوده گذشته… مهم اینه که الان دست مهراد باید کوتاه بشه…!

بهزاد سری به تایید تکان داد.
-دقیقا در حال حاضر اونقدر گره کور توی این پرونده و زندگی مهراد هست که باید تموم فکر و ذهنت رو براش بزاری…!

شهریار نفسش را سخت بیرون داد.
-یه سفر در پیش دارم…!

بهزاد ابرویی بالا انداخت…
– برای چی…؟!

– یه سفر دو روزه برای قرارداد فروش فرش دست بافت ایرانی…!

-ماهرخ رو هم ببر…!

-نمیشه خودم تنها باید برم…!

-اوکیه داداش… راستی حاج عزیز کجاست…؟! خبری ازش نیست…!

شهریار مغموم گفت: حاج عزیز این روزها اونقدر توی خودشه که گاهی بدجور نگرانش میشم…!

بهزاد اخم کرد: اتفاقی افتاده…؟!

-تا اتفاق رو چطور ببینی… گذشته بدجور دست و پاش رو بسته… زندگی هممون بهم ریخته مخصوصا که شوهر شهین هم می خواد ازش جدا بشه…!

-چرا شهین دیگه…؟!

شهریار پوزخند زد: شهناز حتی به خواهرش هم رحم نکرده…!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [13/04/1402 10:15 ب.ظ]
#پست۴۲۲

-شما دوتا چه مرگیتونه که اینقدر جیک تو جیک شدین…؟!

مهوش چشم غره ای بهش رفت: چی شده دل از بهزاد جونت کندی…؟!

ترانه پشت چشمی نازک کرد: نمی تونم که اقامون رو به امان خدا ول کنم… در ضمن من و با خودت یکی ندون سینگل بدبخت، من عیالوارم…!

ماهرخ خنده اش گرفت.
-ترانه بهتره خفه شی تا همین جا دهنت و جر ندادم…!

ترانه چشم چرخاند: شما زحمتش و نکش، آقامون دیروز به انداره کافی جرش داد…!

ماهرخ و مهوش با چشمانی از حدقه درآمده نگاه ترانه کردند…
ترانه لبش را گزید.
-به خدا اگه دروغ بگم، لامصب به اون ادا و اطوارای مومن و باخداش نگاه نکنین یک هیز حشریه که دیروز دهن نازنینم باهاش جر خورد…!

مهوش ناباور خندید: مگه چیکارت کرد…؟!

ترانه به پشتی صندلی تکیه داد و موذیانه گفت: برای مجردا خوب نیست تعریف کرد…

مهوش ابرویی بالا انداخت و نگاه ماهرخ کرد.
ماهرخ هم خیلی ریلکس دو ابرویش را بالا انداخت و گفت: سکس انواع مختلفی داره مهوش جان که جر دادن دهن ایشون یکی از همون انواعی هست که عنوان کردم…!

مهوش با حالت چندشی از ترانه گرفت: به خدا رامبد بخواد همچین گوهی بخوره، از ته ساقطش می کنم و می ندازم دور گردنش…!

ترانه لحظه ای با شنیدن اسم رامبد شاخک هایش تکان خورد…
رو به ماهرخ نگاه کرد و بعد به مهوش…
-داستان رامبد چیه…؟!

ماهرخ سکوت کرد اما مهوش با لبخندی موذیانه نگاه ترانه کرد.
-نمی تونم بهت بگم جانم، یه موضوع کاملا شخصیه…! در ضمن شما عیالوار بودی…!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [14/04/1402 10:17 ب.ظ]
#پست۴۲۳

 

ترانه با حرص از زیر میز محکم بر پایش کوبید که جیغ دختر هوا رفت…

مهوش از درد چشم بست و با صدایی که کنترلش دست خودش نبود، غرید: خیلی دیوثی ترانه…انگار دیشب کمت بوده، هار شدی…!

ترانه انگشت وسطش را بالا برد و به مهوش نشان داد…
-می دونی چیه، من هرشبم زیرش باشم بازم کممه…!

مهوش میان درد و ماهرخ با دهانی باز نگاهش کردند…

ماهرخ پلک زد: یکم خجالت بکش…!

-ببخشید من نمی تونم خجالت بکشم اخه اقامون گفته از این روی پرروم خیلی خوشش میاد…!

ماهرخ به تاسف سرش را تکان داد…
– یعنی به بیشعوری تو توی عمرم ندیدم ترانه…!

ترانه قری به گردنش داد: خب حالا دیدی… سریع برام تعریف کنین بالاخره این رامبد چطوری قاپ این تحفه رو زد…؟!

مهوش نگاه ماهرخ کرد که داشت به زور خنده اش را کنترل می کرد.
-چرا می خندی بهش، نفری یکی بزنیم تو دهنش به خدا دلم خنک میشه…!

ترانه نتوانست ساکت بماند: می خوای بگم رامبد جون بیاد همچین خنکت کنه…!

ماهرخ زودتر از مهوش گفت: خیلی خب زبون به دهن بگیر ترانه تا خودم زودتر دست بکار نشدم…!

مهوش هم که نتوانسته بود ساده بگذرد با حرصش نیشگونی از دست ترانه گرفت که جیغ خفه دخترک هوا رفت…
– ای بمیری مهوش حالا جاش میمونه وحشی…!

مهوش به چشمانی براق نوچی کرد.
-حقته تا تو باشی مثل خر لگد نزنی درضمن به بهزاد جونت هم نشون بده، بگو اثرات زیادی هار شدنمه…!

ماهرخ سری به تاسف تکان داد: خاک تو سرتون که انگار دوتا بچه پنج ساله هستن…!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [15/04/1402 10:27 ب.ظ]
#پست۴۲۴

 

مهوش ابرویی بالا انداخت و ترانه هم زبانش را دراورد…
ماهرخ از واکنششان خنده اش گرفت..
– خیلی هم بیشعورین…!

ترانه تکه ای از کیکش را جدا کرد: تو هم دوستمونی دیگه به جمعمون خوش اومدی…!

مهوش نگاه ترانه کرد و گفت: این بیشعور می خواست یه چیزی بگه که نذاشتی…!

-مگه قضیه رامبد نبود…؟!

-رامبد حدود پنج ساله من و می خواد، همچین موضوع تازه ای نیست…!

ترانه پشت چشمی نازک کرد: خدا بده شانس… چی شد راضی شدی…؟!

مهوش با حرص به پایش کوبید…
– بیشرف دارم میگم این تحفه ماهرخ می خواسته یه چی بگه تو باز رامبد و می کشی وسط…!

ترانه اخم کرد: خیلی خب حالا چرا وحشی میشی باز…!

-چون خری…!

-با تو میشیم دوتا خر…!

ماهرخ عاصی از چرت و پرت های دو دختر سرش را در دست گرفت و کمی صدایش را بالا برد: به خدا خفه نشین از همینجا بر می گردم خونه…!

ترانه نگاه صورت جدی و سرخ شده اش کرد و لبش را گزید..
نتوانست ساکت بماند: خب ما هم از اینجا میریم خونمون مگه جای دیگه می خواستی بری…؟!

ماهرخ چشم غره ای بهش رفت و مهوش هم خندید…
-خب ترانه غلط اضافی کرد، حالا چی می خواستی بگی…؟!

ماهرخ خیره و طولانی به دو دختر نگاه کرد و بعد از مکثی لب زد: من و شهریار عقد کردیم، عقد رسمی…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [17/04/1402 10:07 ب.ظ]
#پست۴۲۵

 

دو دختر مبهوت ماهرخ شدند و در دم ساکت…
هردو چند بار پشت سر هم پلک زده و بعد با نگاهی به هم، دوباره به ماهرخ خیره شدند…

ماهرخ با دیدن حالت صورتشان خندید…
-چرا مثل دیوونه ها نگام می کنین…؟!

ترانه چینی به دماغش داد: خاک تو سرت کنن که مثلا رفیقت نباشیم….! بیشعور چرا همچین جیزی رو ازمون پنهون کردی…؟!

مهوش هم دنباله حرف ترانه را گرفت…
-حقشه که همین جا بزنیم و فکش و بیاریم پایین…!

ماهرخ باز هم خندید: چه خشن…! اونوقت شهریار خشتکاتون رو می کشه رو سرتون…!

ترانه چندش وار نگاهش کرد: مثلا خواستی بگی حاجیت خیلی خاطرخواته…؟!

ماهرخ قری به گردنش داد: هست که مخم و زد تا عقد کنیم…!

مهوش چشم غره ای رفت: چی گفت که خرش شدی…؟!

ماهرخ لبخند جذاب و خوشگلی زد و با ناز گفت: خیلی وقته خرش شدم…!

ترانه و مهوش نتوانستند جلوی خود را بگیرند و هر سه بلند خندیدند…

مهوش با خوشحالی دستش را گرفت.
او روزهای سختش را دیده بود و حال این برق چشمانش منتهای آرزویش بود تا او را خوشبخت ببیند….

-همین که همینجور می خندی و خوشحالی منم خوشحالم برات… همیشه همینطوری بخند…!

ترانه اما چیز دیگری ذهنش را مشغول کرده بود.
می دانست ماهرخ، شهریار را دوست دارد اما این عجله برای یک عقد رسمی ان هم بی خبر برایش زیادی مشکوک و مبهم بود.

-برات ابراز خوشحالی می کنم ولی دلیل این همه عجله برای چیه و سعی نکن من و بپیچونی…!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [18/04/1402 10:21 ب.ظ]
#پست۴۲۶

 

ماهرخ خیره و طولانی نگاهش کرد.
می دانست ترانه ساده نمی گذرد.
خودش هم منتظر همین سوال بود که بحث را پیش کشید…

مهوش هم چشمی باریک کرد و با ذهنی مشغول ابتدا به ترانه طلبکار و سپس به ماهرخ متفکر…
-نمی دونم چرا فکر می کنم، می دونم چه خبره…؟!

ماهرخ پرسید: چه خبره به نظرت…؟!

مهوش خودش را جلو کشید و با اخم گفت: اینجور مواقع حس ششمم میگه دشمنی که نزدیکته…! و دشمن نزدیک تو مهراده…!!!!

ترانه هم اخم کرد و باحرص چشم بست.
انگار حالا حالا ها قرار نبود پرونده مهراد تمام شود…

– باز این مرتیکه چیکار کرده…؟!

ماهرخ لبش را جوید.
نگران بود و دلش آشوب…
– هنوز کاری نکرده و این عقد برای این بود که اگه کاری هم کرد، دست شهریار باز باشه…!

دو دختر متوجه حرفش نشدند…
-یعنی چی ماهرخ… نمی فهمم چی میگی…؟!

ماهرخ کمی مکث کرد و نفس گرفت.
گفتنش سخت بود اما به قول رامبد باید بدون هیچ ترسی با اتفاق های زندگی اش رو به رو شود.
مهراد بزرگترین دشمن و خطر برایش محسوب می شد.

-یعنی اینکه اگر مهراد…. خواست کاری بکنه، شهریار به عنوان شوهر و حامی من می تونه به طور قانونی و شرعی ازم دفاع کنه…!

مهوش دست به سینه به صندلی اش تکیه داد.
تردید داشت اما حرفش را به زبان اورد…
– به نظرت مهراد وایمیسته تا شهریار وارد عمل بشه…؟!

ماهرخ خیلی جدی رو به مهوش گفت: دیگه نمی خوام یه تنه بجنگم مهوش… دیگه اونقدر توان ندارم که بازم با اون روانی دربیفتم و می دونمم که دست از سرم برنمی داره اما از الان به بعد من شهریار رو دارم و می خوام این دفعه یکی باشه که بهش تکیه کنم و اون ازم دفاع کنه…می خوام از زندگی لذت ببرم و از مردی که ادعا داره عاشقمه عاشقی کنم… شهریار مراقبمه…! حاج عزیز بیخود و بی جهت کاری نمی کنه که اگر کرد، مطمئن باش یه خیری پشتش هست…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد دوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد دوم   خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای گمشده
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

      خلاصه رمان رویای گمشده :   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
11 ماه قبل

لطفا زود به زود پارت بدید

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

پارت طولانی خییییلی خوبه🙌😂

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x