رمان ماهرخ پارت 61

4
(4)

 

 

 

 

راوی

 

عمارت حکم زندان را برایش داشت ولی مجبور بود.

بعضی وقت ها مجبوری پا روی خواسته هایت بگذاری تا بتوانی در آرامش زندگی کنی…!

زندگی که خیلی بیش از این ها جای کار داشت…!

 

 

بدون نگاهی به ان دو عجوزه که خواهر شوهر هایش محسوب می شدند، نگاهی کوتاه و کدری به حاج عزیز کرد و خیلی سرد سلام کرد…

 

 

شهریار با مهر و جدیت نگاهش کرد.

حاج عزیز با همان حال بدش که هنوز صلابت و غرور ازش می بارید با تکان سری برای ماهرخ مثلا جواب سلامش را داد.

 

ماهرخ بدون هیچ حرف دیگری رو به شهریار کرد و گفت: خسته ام، می خوام استراحت کنم…اتاقمون کجاست…؟!

 

 

شهریار دست پشت کمرش گذاشت.

– بریم عزیزم…!

 

شهناز نتوانست زبان به دهان بگیرد.

-جوری میگی خسته ای که انگار از راه دور اومدی… همش یه ساعت راه بوده دخترجون…!!!

 

 

ماهرخ از حرص داغ کرد.

آدم حسابش نمی کرد ولی خودش را نخود هر آشی می کرد.

جواب در آستین داشت، می خواست حالا که مجبور به آمدن شده دیگر با ان ها دهان به دهان نشود ولی خودشان نمی گذارند…

 

 

شهریار با اخمی نام شهناز را صدا زد که ماهرخ دست شهریار را گرفت و با پوزخندی گفت: خستگی من از راه نیست از…

 

با اشاره ای به شهریار نیشش را باز تر کرد و با چشمکی ادامه داد: نمی تونه از جذابیت های زنش بگذره…!!!

 

 

حرفش را زد و در مقابل چشمان متعجبشان به سمت اتاق شهریار به طبقه بالا رفت…

 

شهناز هنگ و گیج نگاه شهریار کرد که مرد به زور داشت خنده اش را کنترل می کرد.

این حرف چه بود که ماهرخ زده بود.

رسما دهان شهناز را بست.

 

 

 

 

حاج عزیز مشغول خواندن کتابش شد و انگار نشنیده دخترک سر به هوا چه گفته است…!

چموشی ای این دختر به مهراد رفته بود و حیای سالی ماهی یکبارش هم به گلرخ…!!!

 

شهناز تا به خود آمد، با آتشی که وجودش را در بر گرفته بود، با حرص گفت: داداش دهن زنت و گل نگیری خودم می بندمش…!!!

 

 

حاج عزیز نگاه تیزش بالا امد و زودتر از شهریار گفت: شهناز بهت هشدار میدم دم پر ماهرخ نشی وگرنه پشیمونت می کنم…!!!

 

 

شهناز که هیچ حتی شهریار و شهین هم جا خوردند.

این عصبانیت و دفاع از ماهرخ همه را حیرت زده کرده بود…

 

شهناز ناباور و در حالی که اشک درون چشمانش جمع شده بود، گفت: اقا جون…؟!

 

حین بلند شدن کلام آخر هم به لب آورد…

– ماهرخ عروس این خانواده است و احترامش واجبه…حواست به رفتارت باشه…!

 

گفت و سپس به کمک پیشکارش به سمت اتاقش رفت…

 

شهریار هم ابرویی بالا انداخت و بعد از رفتن پدرش به اتاقش رفت…

 

شهناز از زور خشم چشمانش سرخ شده و با لحنی که بغض دار بود، رو به شهین گفت: حاج عزیز طرف اون دختره حرومزاده رو گرفت…؟!!

 

شهین هم ناراحت لب گزید: شهناز آروم باش خواهش می کنم…!!!

 

-نمیزارم حرومزاده گلرخ اینجا بمونه… نمیزارم…!!!

 

با نفرت خط و نشان کشید و شهین ترسیده آرام به خشم خواهرش نگاه می کرد…

 

 

****

 

-اون حرف چی بود جلوی حاج عزیز گفتی…؟!

 

ماهرخ خوشحال از حرص دادن شهریار لبخند زد.

– جوابش و دادم تا دیگه گنده تر از دهنش حرف نزنه…!

 

-این حرف ها در شان و شخصیت تو نیست ماهرخ…!

 

ماهرخ پوزخند زد: من به وقتش می تونم دهنم و باز کنم و هرچی به زبونم میاد و بیرون بندازم ولی به آدمش… چون گلرخ هیچ وقت بی احترامی یادم نداده…!!!

 

-چطور بی احترامی یادت نداده که حرمت بزرگترت و حفظ نکردی…؟!

 

 

ماهرخ ریلکس نگاهش کرد

-خب اون رو خودم تجربه کردم که دهن شهناز رو باید مثل خودش ببندی، باید بی حیا باشی…!!!

 

 

شهریار با اخم نگاهش کرد.

دخترک را درک نمی کرد.

 

ماهرخ با لبخند و چشمکی موذیانه نگاهی به شهریار کرد و سپس حوله اش را برداشت و به سمت حمام رفت…

 

 

 

 

 

نگاهش مدام پی لباس هایی است که می پوشید.

داشت لجبازی می کرد.

 

موهایش نسبت به روزهای اول بلندتر شده و حال تا پایین کمرش می رسید.

موهایی که دل می برد و با هر پیچ و خمش شهریار برایش جان می داد.

 

 

گیره کوچکی روی موهایش فیکس کرد و قصد خارج شدن از اتاق را داشت که شهریار مانع شد…

 

– کجا ماهی…؟!

 

ماهرخ چشم در حدقه چرخاند. ـ

-می خوام برم پایین…!!!

 

 

شهریار اخم کرد.

– با این لباس و موها…؟!

 

 

ماهرخ خندید…

– نه حالا مثل خواهرات چادر می پوشم…!!!

 

 

شهریار تیز نگاهش کرد.

– خواهرای من هر اخلاقی دارن، حق اینکه به پوششون توهین کنی نداری…!!!

 

 

ماهرخ جا خورد.

این خط و نشان شهریار را باور نداشت.

بارها و بارها خواهرانش او را به هرزه و فاحشه نسبت دادند و حالا شهریار داشت از انها دفاع می کرد و او را متهم به توهین…؟!

 

 

-من هرجوری بخوام با اونا رفتار می کنم ولی تو حق نداری من و بخاطر رفتارم متهم کنی شهریار… حدت رو بدون…!!!

 

 

شهریار نامش را محکم صدا زد…

– ماهرخ…!!! حواست به حرفی که می زنی باشه وگرنه…؟!

 

دخترک پوزخند زد: وگرنه چی…؟!

 

شهریار با اخم هایی گره کرده قدمی جلو گذاشت…

– من و مجبور به کاری که دوست ندارم نکن… حرمت بعضی چیزها دست خودمونه که باید مراقب رفتارمون باشیم…!!!

 

 

ماهرخ این بحث را اصلا دوست نداشت…

-شهریار من اگه اینجا هستم به خاطر توئه… پس سعی کن همون حرمتی که ازش دم می زنی را حفظ کنی… مراقب رفتارت باش…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۵۵۷۸۲۰

دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۶ ۱۱۰۶۰۷۴۴۳

دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز 1 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و …
IMG 20230123 225816 116

دانلود رمان تقاص یک رؤیا 2.3 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که…
دانلود رمان اکو

دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته 4.3 (12)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و…
IMG 20240606 190612 646

دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد 5 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور…
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 3 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.8 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مینا
مینا
11 ماه قبل

اینقده دلم میخواد ماهرخ ولش کنه بره حالش جا بیاد که حد نداره

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x