دستی به سنگ قبر گلرخ کشیدم و با گلاب شستم…
اشک هایم به اختیارم نبودند.
-سلام گلرخ، خوبی؟ من و نمی بینی خوش می گذره…؟!
نتوانستم آرام باشم.
ارام بودن و کنترل کردنم سخت بود.
با این حال من اگر نمی باریدم، بی شک فردایی هم برایم نبود.
پیشانی روی قبر سرد گذاشتم و از ته دل گریستم و گلایه کردم…
-گلرخ دارم میمیرم… دارم میسوزم از این دردی که توی جونم انداختن و داره ذره ذره من و می کشه… من آدمم، احساس دارم… درد داره حرف و رفتارهایی که باعث خون شدن دلم میشه… شهریار حق نداره برای من تصمیم بگیره… من… من… شاید اولش نخواستمش اما بعد قبولش کردم و حتی تمام خودم رو بهش تقدیم کردم…
نفسی تازه کردم…
-مامان سخته… خیلی سخته… من اونقدر قوی نیستم تا بتونم تحمل کنم… من نمی خوام از شهریار جدا بشم… دوسش دارم مامان اما مجبورم… مجبورم مامان…
هق هق هایم اوج گرفتند…
-خدا… لعنتت کنه مهراد… خدا لعنتت کنه….!!! خدایا خسته ام… کمکم کن… وای شهریار…!!!
نفس بلند و طولانی دیگری کشیدم و همانجا کنار قبرش دراز کشیدم…
انگار خدا فراموشم کرده بود.
خدایی که گلرخ می گفت همیشه و همه جا حضور دارد و اما انگار در زندگی من نبود…!
دوست داشتم رنگ آرامش را ببینم…
دستی به سنگ قبر گلرخ کشیدم و با بغض زمزمه کردم: مامان از خدات بخواد که من و هم بیاره پیشت… مامان دلم برات تنگ شده… ده ساله ندارمت و من چطور دارم بدون تو نفس می کشم…؟!!
راوی
-اروم باش پسر…!!!
شهریار با عصبانیت سمت حاج عزیز چرخید…
– چجوری آروم باشم وقتی زنم با اون حال رفت…؟! چطوری هیچی نگم وقتی زندگیم افتاده وسط جهنم…؟!!
مهراد داره با غلطی که می کنه، من و زندگیم رو به گند می کشونه حاج عزیز….!!!
حاج عزیز از خروش پسرش اخمی به پیشانی نشاند.
حق داشت ولی باز هم عصبانیت چاره کار نبود.
-مهراد هیچ غلطی نمی تونه بکنه…؟!
شهریار پوزخند زد: حاج عزیزالله خان کجای کاری که مهراد با آدمی شریک شده که دشمن منه…!
-از کجا مطمئنی…؟!
-خودش گفت…!
حاج عزیزالله خان ماند اما حفظ ظاهر کرد.
-مشکلت با ماهرخ چیه که با اون حال رفت…؟!
مرد نفس عمیق کشید…
– ازش خواستم عقدمون رو دائمی و رسمی کنم ولی قبول نکرد… گفت دیگه نمی خواد باهام باشه… فکر می کنی این حرف از کجا اب می خوره…؟!
نگاه پدرش کرد تا عکس العملش را ببیند و بعد ادامه داد: هرچیزی هست پای مهراد هم وسطه…!!!
حاح عزیز خیلی جدی گفت: برای عقد دائم اقدام کن… مجبورش کن…!
-نمی تونم زورش کنم… خودش باید من و بخواد…!!!
-ماهرخ لجبازتر از این حرفاست…!
-لجبازه ولی یه فرشته است…!!! اما منم شهریارم، از دستش نمیدم…!!!
-الان با ترانه خانوم وارد یه مجتمع شدن…!
شهریار دستی در موهایش کشید.
– نصرت برو بالا ببین چیکار می کنن…؟!
-چشم اقا…!
گوشی را قطع کرد.
دلش هوای ماهرخ را داشت.
دخترک بدجور این روزها سر ناسازگاری برداشته بود که هرکاری می کرد باز هم نمی توانست ماهرخ را بند کند.
آمدن صنم هم دیگر بهتر از این نمی شد.
سرش را میان دست هایش گرفت و یاد مهراد و حرف هایش افتاد.
-نباید با ماهرخ ازدواج کنی وگرنه همه اون پروژه ای که براش زحمت کشیدی از بین میره…!!!
دستانش از عصبانیت مشت شد.
پروژه ای که مهراد از ان حرف می زد مربوط به طراحی جواهراتی می شد که قرار بود طی مسابقه ای بین تمامی شرکت های معتبر اجرا شود…
سرش به شدت درد می کرد.
شماره بهزاد را گرفت.
به سومین بوق نرسیده بهزاد جواب داد: جانم شهریار…؟!
-کجایی بهزاد…؟!
بهزاد نگران شد: گالری بودم و حالا دارم میرم خونه…!
مرد با درماندگی گفت: میای اینجا باید باهات حرف بزنم…!
-اتفاقی افتاده…؟!
-نه نگران نشو اما اگه کاری نکنم واقعا یه اتفاق خیلی بدی میفته…!!!
-حاجی نگرانم کردی…! تا یه ساعت دیگه اونجام…!
شهریار تبسم آرامی بر لب نشاند: بیا داداش که بدجور حالم خرابه…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هر موقع شهریار و بهزاد باهم حرف میزنن تو جملاتشون ۴۰ تا حاجی و داداش و حاج اقا و رگ غیرت هست 😒
خیلی کمه حداقل کم میزارین هر روز پارت گذاری کنین
چرت.
کوتاه ولی با مفهوم 👏🏼👏🏼😂
خیلی کمه😭
اولین نفر