اینکه معلوم نشم در اتاق پسرا رو باز کردم و افتادم توش
..
هوفف گذشت
-اینجا، چیکار میکنی؟!
این، این صدای آراد بود اینجا چیکار میکرد؟سریع برگشتم سمتش که دیدم لخته و فقط یه حوله دور گردنشه خشک شده بودم محو عضله هاش وایی خدا خیلی قشنگ بودن
-خوردی منو صورتتو اونور کن
به خودم اومدم وای داشتم چیکار میکردم؟خجالت به صورتم اومد بهش پشت کردم ولی سرتق گفتم
-تو چرا لختی؟هااا اصلا اینجا چیکار میکنی
-عا مثل اینکه مامانت منو مامانمو دعوت کرده ولی این داداش گاوت وقتی داشت حیاطو آب میزد منو خیس کرد
اوپس اوضاع خیطه
-باشه پس من رفتم راحت حال کن
سریع اومدم بیرون وای خدای من گوه زده شد به هیکلم ولی عجب بدنی داشتت هوففف بیا بیرون از ذهنم من تازه دارم آزاد میشم واییی خاله ترانه اومده دلم براش یه ذره شده بدو بدو میخواستم برم پایین که دیدم نه اینجور نمیشه باید ترگل ورگل کنم رفتم توی اتاق که دیدم ویانا سینه غم بغل گرفته رفتم بغلش نشستم
-چته تو؟
-مطمئنی سپهر منو دوس داره؟
-یعنی من برادر خودمو نمیشناسم؟
-آخه احساس میکنم دوسم نداره
-ببین عزیزم الان آراد و مامانش اومدن بیا منو خوشگل کن برم ور دل مامانش بشینم بعدم فردا همه چی معلوم میشه دیگه
-عه جدی میگی اومدننن؟
-آره پاشو دیگه
ویانا پاشد و کمی فکر کرد
-خب ببین باید موهاتو اتو بکشی یکمم آرایش کنی بعدم یه لباس خونگی خوشگل بپوشی که اونم از اون لباسای ساحلیای بلند تنت میکنم و یه شلوارک کوتاه بپوش باهاش که البته معلوم نمیشه ولی بپوش بعدشم همین دیگه تموم
نزدیک یک ساعت فقط داشت آروم آروم کارامو میکرد تا سپهر اومد و گفت پاشید بیاید میزو بچینید
-وای ویانا کمرم خشک شد آخ
-زر نزن من بیشتر خسته شدم
-باشه تو خوبی
-معلومه که من خوبم صد در صد
-آره میدونم تو خیلی خوبی
-بیا بریم بابااا
دستم و کشید و رفتیم پایین تنها جایی که من میتونم پناه ببرم از مهمون ها آشپزخونه اس خب پس بریم آشپزخونه چون اصلا حس و حال ديدن اين احدیا رو ندارم وقتی رفتم خاله ترانه رو دیدم که اونجا بود داشت با خاله نازی و مامان حرف میزدن و از زن نگرفتن پسراشون حرف میزنن
با خنده رفتم و گفتم
-ای بابا ای بابا باز شما ریختید درباره این بدبختا حرف میزنید؟ سلام خاله ترانه خوبی؟
با لبخند اومد سمتم و گفت
-سلام عزیزم
با هم رو بوسی کردیم و اینا
-آخه نمی دونی ۲۷ سالشه هنوز که هنوزه زن نگرفته آخه من مگه چقدر عمر میکنم میخوام عروسیشو ببینم
خاله نازی-اره والا ما هم با سهند سر همین موضوع جنگ و دعوا داریم
مامان هم شروع کرد
-هعی والا سپهر هم همینطوریه تا حرف از زن گرفتن میشه شروع میکنه به دعوا کردم با خوبه پسرای شما مثل این تخس نیستن این تا منو نکشه ولکن نیست
سپهر اومد داخل و گفت
-مامان خانوما نمیخواید میزو بچینید؟گشنمونه ها
با این حرف سپهر همه مشغول آماده کردن میز شدن، آدم بزرگا تو خونه شام میخوردنو ما جوونا تو حیاط توی آلاچیق من و ویانا رفتیم تا میز رو بچینیم
تقریبا میز داشت تموم میشد که علی اومد و به ویانا گفت
-میشه من و عسل رو تنها بزاری؟ میخوام باهاش حرف بزنم
ویانا هم سریع رفت
علی-خب فکراتو کردی؟
-آره فکرامو کردم
-میشه جوابتو بدی؟
-فعلا نمی گم وقتش نیست
-لطفا بگو بهم، من نمیتونم صبر کنم
-باشه میگم چون واقعا خسته شدم، به اینجام رسیده صدام رفته رفته رفت بالا و همه ریختن بیرون خسته شدم عصبیم از اینکه هر کی منو میبینه میاد میگه چیشد؟ فکرت راجب علی؟ بابا من دیگه هیچ حسی نسبت به تو ندارمممم تاکید میکنم هیچ حسی نداررممم حتی ازت متنفرم نیستم میدونی چیه؟ من باهان روزای خوبی داشتم آره اما الان که فکر میکنم میبینم تو فقط چیزی بودی که من باهاش وقتم رو تلف کردم و دیگه اصلا و ابدا نمیخوام راجب این موضوع حرف بزنم چون من با تو هیچ آیندهی خوبی ندارم، خوب شد؟راحت شدی که فهمیدی؟؟
همه ریخته بودن تو حیاط همشون رو کنار زدم و رفتم تو اتاق
مامان پشت سرم اومد
-دخترم این چه کاری بود کردی؟؟ بی احترامی شد بهشون
-برو بهشون بگو پسرشون خودش گیر داد که بهش بگم من ک میخواستم بعد از سفر بهش بگم
-هوف باشه راستشو بخوای خودمم دیگه زیاداست این علیه خوشم نمی یومد بهت نگفتم چون فکر کردم میخوای دوباره باهاش باشی، اما خب نمی خوای دیگه
لبخندی بهش زدم که گفت
-پاشو پاشو دست و صورتتو بشور بیا شام من برم بیرون ببینم اینا رفتن ناراحت شدن چی شد
مامان رفت بیرونو منم رفتم صورتمو شستم و اومدم داخل دیدم مامان داره اسرار میکنه تا خاله فاطمه و شوهرش اینا بمونن اما مثل اینکه وسایل هاشونو برداشتن و رفتن خب خداروشکر نه اینکه نخوام بموننا نه اصلا فقط دیگه کسی نیست که رو مخم باشه
منم سریع از کنارشون رد شدمو رفتم سر میز نشستم
اما رهام اونجا نبود، خب به من چه معلوم نیست باز چی شده
رفتم برنج کشیدم و خورشت هم ریختم روش با ولع شروع کردم به خوردن غذام
سهند-عسل تو غذا کوفتت نشد؟ چه با اشتها هم میخوره گشنم شد منم
-عشقم من هیچی رو با غذام عوض نمیکنم فهمیدی؟؟ علی که صحله بره به درک
آراد از خدا بی خبرم گفت
-قضیه علی چیه نفهمیدم واقعا تو بهتم هنوز
سپهر دستشو زد به پشتش و گفت
-میگم بهت داش بیا فعلا غذا بخوریم تا غذا رو تموم نکردن.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی خوشگله فقط من اونجا که عسل عصبانی شد نفهمیدم از کجا صداش رفت بالا
ا همونجا که میگه دیگه به اینجا رسیده، من نگفتم دستشو گذاشت رو گلوش چون هر کسا ینو میگه اشاره هم میکنه، بعد هعی صداش میره بالاتر
خیلی زود صداشو برد بالا 🙄
چونکه علی تو مخش بود😂
عسل خانم رمانت خیلی خوبه هاااا
ولی ی اشکالاتی داره ک اگه رفع بشن خیلی خوب میشه از جمله اونجایی ک عسل گفت ( ب اینجام رسیده) میتونستی بنویسی( دستمو گذاشتم رو گلوم و گفتم: ب اینجام رسیده)
و همه چی خیلی زود میگذره، عکس العملشون هم غیرعادی هست اگه اینا رفع بشن از عالی عالی تر میشه🤍✨
مرسی عشقم که اشکالاتم رو گفتی حتما رفعشون میکنم😍❤️🩹
♥️