حاصل چند روز گشت و پرس و جو و سراغ گرفتن از این اون راجب دختری به اسم سلدا که امیرسام حتی یک عکس سه در چهار هم از بزرگسالیش نداشت همون چرندیاتی بود که هربار همشون تکرار میکردن و نتیجه ی نهایی برداشت من این بود که اون دختر هرکی که هست متاسفانه متاسفانه یه هرزه است.
واژه ای بهترین از این براش نداشتم هرچند همچنان هم معتقد بودم نباید اونو قضاوت کرد.
هفت بود که خسته و کوفته رسیدم خونه .اولین جایی که نگاه کردم جلوی اتاقهای امیرسام بود.درها بسته بودن و خبری از موتورش نبود و این یعنی خونه نیست .
کف پاهام بخاطر پیاده روی زیاد خیلی درد میکرد و گاهی حتی قدم برداشتن هم برام سخت میشد.
شیرینی که جلوی آشپزخونه سینی به دست ایستاده بود و برنج تمیز میکرد تا چشمش به من افتاد گفت:
-اووووو تو هم که ماشالله اصلا یه جا بند نمیشی انگار آتیش زیر کونت روشن کردن… عین این جوونای علاف و بیکار و الوات صبح کله سحر میزنی بیرون بوق سگ میای! پیرزن بیچاره رو دق میدیاااا ساتو…از ما گفتن بود.بعدا نگی نگفتیااا…
خسته نگاهس کردم و گفتم:
-اولا نه من صبح نشده از خونه زدم بیرون نه الان بوق سگ.دوما…ننجون خودش میدونه من واسه خاطر کار سامی رفتم بیرون پس کاسه داغتر از آش نشو شیرین جان!
ایش ایش کنان ازم رو برگردوند اما من لبخندی زدم و رفتم سمت اتاقم.درهاشو باز کردم و با زدن کلید کنار وردی یه راست رفتم سمت حموم.
خیس عرق بودم چون تمام روز اونم تو این گرما هی اینور اونور می چرخیدم تا راجب کسی که امیرسام ازخواسته بود رد و نشونی ازش پیدا کنم
پرس و جو و جست و جو میکردم و تهش هم که می رسیدم به یه مشت حرف تکراری و آدرسهایی پوچ و بدرد نخور!
لخت که شدم یه گوشه ایستادم و باتنظیم سردی و گرمی آب زیر دوش ایستادم چشمامو بستم و اجازه دادم قطره های آب عین بارون رو تن و صورتم فرود بیاد…
از وقتی سامی ازم خواست دنبال اون دختر بگردم یه چیزی عین خوره افتاده بود به جونم.
که آخه این سلدا کیه چبه چیکارس…
سامی چه حسی بهش داره که اینجوری سخت و قرص پیگیرش!
راستش اگر میخواستم باخودم صادق باشم باید اعتراف میکردم دچار حسی به اسم حسا…
لب گزیدم.نه نه….من فقط در حکم کارمندش بودم همین و بس!
این جمله رو باید روزی صد هزار مرتبه باخودم تکرار میکردم….روزی صدهزار مرتبه….
رو به روی آینه نشسته بودم و موهام رو شونه میزدم که درها باز شدن و شیرین کله اش رو آوررد داخل و گفت:
-ساااتو هووووی شام آماده اس بیا بخوریم!
با دوتا پاپیون بنفش رنگ انتهای موهای بافت شده ام رو بستم و همزمان جواب دادم:
-پنج دقیقه نشده اومدم.. شما شروع کنید
از نظر ناپدید شد اما صداش به گوشم رسید:
-زودبیاییاااا….ننجونت پدرمونو درآورده از بس سراغتو گرفته!
اون که رفت از روی صندلی بلند شدم.شال مدل چروکم که بلند هم بود سر انداختم و از اتاق زدم بیرون.بازهم اولین جایی گه نگاه کردم جلوی اتاقهای سامی بود. به گوشهام بی اعتماد شده بودم که هی اونجارو نگاه میکردم آخه با اینکه میدونستم اگه بیاد صدای موتورش رو میشنوم اما بازهم اینجوری اون سمت رو نگاه میکردم….
رفت و آمدها، تماس و کارهای مشکوکی داشت ولی اونقدر همه چی رو بسته و در خفا انجام میداد آدم اصلا متوجه نمیشد چیه کیه چیکارس چیکار میکنه با کی میره با کی میاد.
پله هارو بالا رفتم و از دور عبور کردن.
ننجون، شیرین و غلام به دور سفره نشسته بودن و من هم بهشون اضافه شدم.
قیافه ی ننجون پریشون بود و هممون هم میتونستیم حدس بزنیم واسه خاطر چی اینقدر نگران.
احتمالا باز فکر و ذهنش پای سامی بود.اینکه الان کجاست و چرا دیر اومده ، نکنه شام نخورده باشه و از این نگرانی های بیخودی….
اصلا هم بعداز این مدت به این رفتارهای ضد و نقیض و اومد و رفتهای سامی عادت نکرده بود.
ما تقریبا شاممون رو خورده بودیم که صدای موتورش به گوش رسید. عمو غلام گفت:
-یحتمل خود آقازادس…این شامش رو بدین من ببرم براش
ننجون فورا دستشو دراز کرد و رو به شیرین گفت:
-نه نه! ندی به غلومی ببره.این وراج سامی هم از پرحرفی و حرافی خوشش نمیاد.بده به ساتو ببره براش
نیش غلام بسته شد.قیافه ای مظلوم به خودش گرفت و گفت:
-من کجا حَرافم ؟ من همیشه معروف بودم به غلام لال
شیرین در تائید حرف ننجون گفت:
-آره راس میگه تو وراجی مخ پسر مردمو با حرفهات میخوری اون هم پیش آقا گله مندی میکنه از اینجا هم میندازنمون بیرون دربدر میشیم.همون ساتو ببره بهتره!
غلام از پای سفره بلند شد و گفت:
-ای بابا! مارو باش اومدیم خوبی کنیم…به من چه اصلا آقاجان! هرکاری دلتون میخواد بکنید فعلا که دولت، دولت شما زنهاست!
شیرین سفره رو جمع کرد و همونطور که همچی رو توی سینی میذاشت رو به من کرد و گفت:
-پاشو من غذای آقازاده رو بهت بدم ببری براش..پاشو
بردن شام تحفه رو انداخته بودن گردن من بدون اینکه نظر خودم رو هم بپرسن!
بردن شام تحفه رو انداخته بودن گردن من بدون اینکه نظر خودم رو هم بپرسن.
شیرینی غذاهارو توی یه سینی گذلشت و داد دستم.مخالفتی برای بردنش نکردم چون حس میکردم لازم که با سامی حرف بزنم .
در هرصورت اون باید نتیجه ی تحقیقات من رو میشنید.
زانوم رو آوردم بالا و سینی رو گذاشتم روش تا یکی از دستهامو آزاد کنم و در بزنم.
صدایی از داخل نشنیدم تا اینکه خودش اومد بیرون و درو برام باز کرد.
لخت بود و فقط لباس زیر پوشیده بود.
بی تعلل سر برگردوندم و گفتم:
-میشه لطفا یه چیزی بپوشی!؟؟میخوام بیا داخل!
لن.ه ی درو رها کرد و غرولند کنان گفت:
-ای بابا! توهم داستان شدیا!
برگشت داخل و چنددقیقه بعد صدام زد و ازم خواست برم پیشش.
دمپایی هامو درآوردم و رفتم داخل.
خوشبختانه اینبار یه تیشرت و شلوارک پوشیده بود.سینی رو گذاشتم زمین و میز کوچیکی رو کنار تختش گذاشتم و بعدغذاهارو روش چیدم و گفتم:
-شام که نخوردی!؟
-نه
قدم زنان رفت سراغ تلفن همراهش که روی طاقچه بودو بعد پرسید:
-خب….خبر چی داری برام!؟تونستی پیداش بکنی!؟
لیوان دوغ رو هم براش روی میز گذاشتم و همزمان جواب دادم:
-معلوم که نه!
چرخید سمتم و با تشر گفت:
-نکمه! پ چیکار میکردی این همه مدت!
عجباااا ! نکنه توقع داشت اجی مجی لاترجی کنم خانم ظاهربشه!به سمتش چرخیدم و گفتم:
-پیدا کردن کسی که تو دنبالشی خیلی هم به راحتی خوردن به لیوان اب نیست!
تلفن همراهش رو پرت کرد روی تخت و قدم زنان اومدسمتم.چونه ام رو گرفت و با لحنی خشن پرسید:
-پس من تورو واسه چی استخدام کردم؟ قراره برای چی بهت پول بدم؟؟ هان؟ من میخوام اون دختر پیدا باشه خیلی زودهم پیدا بشه متوجهی!؟
زل زدم تو چشمهاش و جواب دادم:
-من پیگیرشم ولی…ولی قبول کن پیدا کردن کسی که هیچ آدرس و نشونی ازش نیست سخت..
پوزخندی زد و چونه ام رو ول کرد.خواست بره سمت تخت که فورا گفتم:
-ولی یه چیزایی فهمیدم!
ایستاد و چرخید سمتم.کنجکاوانه زل زد تو چشمهام و پرسید:
-چی!؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جای حساسش بود لعنتی اعععععععع
عه لهنت بهت نویسنده اخه جای حساس