رمان نفوذی پارت 41 - رمان دونی

رمان نفوذی پارت 41

با حالت چهره ای آروم که محدثه بهم شک نکنه گفتم :

 

-میرم بیرون یه هوای تازه کنم..

 

محدثه دیگه سوالی نپرسید و سوئیچ ماشین شایان برداشتم و از خونه زدم بیرون..

هوا گرگ و میش بود

و کم کم هوا داشت تاریک می شد..

دو دل بودم که برم یا نه؟

شاید فرهاد نقشه ای کشیده باشه؟

ولی نمیدونستم راست دروغ حرفاشو بفهمم، شاید دخترم پیش خودش بود

اگه دروغ گفته باشه خودم میکشمش

دیگه فکر نکردم و ریموت ماشین زدم و سوار شدم..

آدرس توی جی پی اس سرچ کردم و ماشین روشن کردم و پامو روی گاز فشردم..

 

 

آدرس همون عمارت قدیمی بود!

همون عمارتی که آتیش گرفته بود!

همون عمارتی که من توی آتیشش پسرمو از دست دادم

با وایسادن جلوی در عمارت تمام اتفاقات اون شب جلوی چشمم رخنه کشید و مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت..

با یادآوری اون شب پاهام انگار فلج شده بود و نمیتونستم از ماشین پیاده بشم

دلم نمیخواست برم داخل اون خونه

دلم نمیخواست دوباره قدم توی این عمارت بزارم

ولی مجبور بودم و چاره ای جز این کار نبود!

 

با دستای بی جون در ماشین باز کردم، اسلحه و گوشیمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم

اسلحه گذاشتم پشت کمرم،هوا تاریک شده بود و کسی توی اون خیابون پَرسه هم نمی زد!

آروم به سمت در عمارت قدم برداشتم

همه جا سوت و کور بود و این تاریکی رعشه به تنم می انداخت..

با دستای لرزون آیفون زدم و زیر لب با خودم تکرار کردم آروم باش مهتاب.. قوی باش

تو همون مهتاب سال های قبل هستی که نترس و قوی بود، پس الان نباید بترسی

تیک اف در خورد و آروم در عمارت باز کردم

کسی توی حیاط نبود!

نگهبانی نداشت این عمارت؟؟

حیاط نیمه تاریک بود و کسی توی حیاط دیده نمی شد

ترسی توی دلم بود ولی به خودم میگفتم چیزی نیست گوشیمو توی دستم فشردم و آب ذهنمو قورت دادم و به سمت در عمارت رفتم..

با هر قدم نزدیک شدن به عمارت انگار صدای گریه های پسرم توی گوشم اکو می شد

صداش که کمک میخواست و من نتونستم کمکش کنم

مقصر تمام این بدبختی ها و از دست دادن پسرم فرهاد بود

اگه دشمن های فرهاد خونه به آتیش نمی کشیدن

پسر منم الان زنده بود

نتونستم پسرمو از زیر اون زُلاله های آتیش بیرون بیارم، نتونستم

بغضی توی گلوم بود ولی مهارش کردم و عصبی دندونامو روی هم فشردم و با خودم گفتم تقاص کارتو پس میدی فرهاد!

 

به ورودی عمارت رسیدم نفسی کشیدم و دستمو روی دستگیره ای در گذاشتم و درو باز کردم..

انگار کسی توی عمارت نبود!

تعجب کردم که کسی توی عمارت نبود!

یه جای کار انگار می لنگید

آروم به سمت سالن رفتم ولی بازم کسی اونجا نبود

نگاهمو دور تا دور سالن گذروندم ولی کسی نبود!!

یهو دستی روی دهنم نشست و محکم دستشو به دهنم می فشرد

چشمام گرد شد و شروع کردم به تقلا کردن جیغ می زدم ولی صدام توی دهنم پخش می شد مثل آهوی بودم که شکار ببری شده باشه تقلا می کردم و سعی می کردم

دست اون آدمو روی دهنم بردارم ولی بی فایده بود

که کم کم پلکام سنگین شد و من دیگه تقلایی نکردم و پلکام روی هم افتاد..

 

 

ْ میلاد ْ

 

وقتی خودمو شایان اومدیم خونه دیدم مهتاب خونه نیست!

از فرخنده پرسیدم که مهتاب کجاست ولی نمی‌دونست کجا رفته

از محدثه پرسیدم که گفت رفت بیرون هوایی تازه کنه..

مهتاب خودش تنها رفت بیرون؟

اونم این وقت شب؟

پس چرا به من خبر نداد؟

 

نگران شده بودم شماره ای مهتاب گرفتم ولی خاموش بود!

یعنی چی خاموشه؟

مهتاب آخه بدون خبر کجا گذاشته رفته؟

 

کلافه دستی به موهام کشیدم و از محدثه پرسیدم که با ماشین کی رفته که گفت با ماشین شایان رفته..

هم از کارش عصبی بودم هم نگران..

یه بار دیگه روی گوشیش زنگ زدم که خاموش بود

سرگردون توی خونه این طرف اون طرف می رفتم

و با خودم میگفتم یعنی کجا رفته؟

میخواستم دوباره زنگ بزنم به مهتاب که نگاهم به پیامی که مهتاب فرستاده بود خورد!

پیام های گوشیم زیاد بود و متوجه ای پیامک مهتاب نشده بودم..

پیام باز کردم، یک آدرس بود!

آدرس کجا بود؟؟

چرا مهتاب این آدرس برای من فرستاده؟؟

نکنه.. نکنه سرخورد کاری انجام داده؟؟

 

سریع شایان صدا زدم و گفتم بیا بریم

شایان گیج و سوالی پرسید :

 

-کجا بریم؟

 

-بیا تو راه بهت میگم، فقط زود حرکت کن

 

و نموندیم که به سوال های فرخنده، محدثه و زهرا جواب بدیم و سریع از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم..

 

 

(مهتاب)

 

 

پلک های که ماه ها بود انگار بسته بود به زور باز کردم..

آروم نگاهی به اطرافم انداختم تا بتونم بفهمم کجام و موقعیتم رو درک کنم

که ناباور چندین پلک زدم و گفتم :

 

-نه… غیر ممکنه

 

میخواستم بلند شم ولی دست و پام با چسب بسته بود

فرهاد نقشه کشیده بود که منو بندازه توی تله!

و حرفای که زده بود دروغ بود

میخواستم جیغ بکشم که دهنمو چسب زده بودن

بخاطر اینکه حرف فرهاد باور کردم و اومدم از دست خودم عصبی بودم و پشت اون چسبی که روی دهنم بود جیغ خفه می کشیدم

نمیدونم چرا بغضی چنگ به گلوم می انداخت

که بی اختیار قطره اشکی از گوشه ای چشمم سر خورد و پایین رفت..

 

همین کم بود که زندانی فرهاد بشم

هنوز دخترمو پیدا نکردم که خودم گیر افتادم

و الان باید دنبال من هم می گشتن..

مهتاب خاک بر سرت که حرفای فرهاد عوضی باور کردی

هر چقدرم که خودمو سرزنش کنم بی فایده بود

کار اشتباهی بود که انجام دادم

کاری که از اشتباه هم اشتباه تر بود و دُم به تله ای فرهاد دادم

سعی کردم تکونی بخورم روی زمین بودم، توی یک اتاق که دیوار هاش از چوب بود و بدون پنجره، یک تخت یک نفره گوشه اتاق بود و یک میز کوچیک با دو صندلی و دو در دیگه هم توی اتاق بود که نمیدونم به کجا باز می شدن..

 

هر جای بودم توی عمارت نبودم!

عمارت نبود!

ولی من آدرس عمارت برای میلاد فرستادم!!

پس الان من توی کدوم قبرستونی هستم؟

چجوری میلاد میخواد منو پیدا کنه؟

از دست خودم عصبی شدم

و لعنت به خودم می فرستادم که اومدم

و نمیدونستم الان چیکار کنم؟

با دست و پای بسته سعی کردم توی اتاق دنبال شئ تیزی بگردم تا دست و پامو باز کنم

با هزار بدبختی که بود خودمو روی زمین تکونی دادم،

تا چیزی پیدا کنم که صدای در اومد، کلید توی در پیچید..

 

 

منتظر به در چشم دوخته بودم، که در باز شد و مردی اومد داخل اتاق..

این… این فرهاد بود!

ظاهرش فرقی نکرده بود

و فقط تنها کمی موهای سرش و ريشش سفید شده بود

همون فرهاد 22 سال قبل بود!

با غضب بهش نگاه کردم و با عصبانيت دست و پامو تکون دادم

که لبخند مرموزی زد و به طرفم اومد

یکی از صندلی ها رو کشید و آورد گذاشت رو به روی من و روش نشست..

لبخندش پر رنگ تر شده و گفت ‌:

 

-دلم برات تنگ شده بود ملکه ای من!

 

از حرفای که میزد حالم بهم می خورد دلم میخواست همین جا قبرشو بکنم و زنده زنده چالش کنم

فقط با چشم های به خون نشسته نگاهش می کردم

که گفت :

 

-چسب دهنتو بر میدارم ولی جیغ و داد نمی کنی که بی فایده س

 

به سمتم خیز برداشت و با یه حرکت چشب دهنمو برداشت که آخ آرومی بین لبام در رفت و صورتم از درد چسب کمی تو هم رفت..

با خشم و نفرت توپیدم بهش :

 

-عوضی منو کجا آوردی؟؟

تو گفتی دخترم پیشته!!

پس دخترم کجاست؟؟

 

خودشو روی صندلی تکونی داد و با لبخند خبیثی گفت :

 

-باید با یه طعمه مینداختمت توی تله وگرنه که دُم به تله نمی دادی خانومم!

 

خانومم با غیظ گفت که عصبی تکونی به خودم دادم و شماتت وار غریدم :

 

-خفه شو عوضی.. پسرمو ازم گرفتی.. گند زدی به زندگیم..

چرا دست از سر منو زندگیم بر نمیداری؟؟

 

دستاشو گذاشت روی زانو هاش و خودشو جلو کشید، پوزخندی زد و گفت :

 

-هنوز هم مثل قبل چموشی!

پسرت؟

تو خودتو ازم گرفتی منم پسرتو ازت گرفتم..

 

خونم داشت از حرفاش به جوش می اومد و رو به انفجار بودم از پشت دندون های چفت شده ام غریدم :

 

-دشمنای تو خونه ای منو آتیش زدن!!

پسرمو نتونستم نجات بدم

پسرم زیر آتیش موند..

نکنه میخواستی بازم بمونم به پات؟؟

 

فرهاد خودشو عقب کشید و تکیه داد به صندلی و با تن صدای نسبتا بلندی گفت :

 

-توی آتیش سوزی فکر کردم تو مردی ولی در حالی که من افتادم زندان و تو رفتی با اون بی همه چیز…

 

نزاشتم جملشو تموم کنه و عصبی داد زدم درست صحبت کن

فرهاد یهو عصبی شد و مثل گاوی که افسار پاره کرده باشه به سمتم اومد و فکمو توی دستاش محکم گرفت و با خشمی که توی چشماش موج میزد گفت :

 

 

-برا اون عوضی سر من داد میزنی؟؟

میخوای بفرستمش بره اون دنیا؟؟

هاان؟؟

 

از درد فکم،صورتم توی هم جمع شده بود و فکم درد اومده بود ولی صدام در نمی اومد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح

    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر با مرگ…   این رمان فصل دوم داره🤌🏻   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mahya
mahya
3 سال قبل

اره اره هر چه سریعتر پارت ها رو بزار

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x