رمان نفوذی پارت 42 - رمان دونی

چیزی نگفتم و فقط با نفرت و عصبانیت نگاهش می کردم

که فکمو رها کرد و بلند شد سر پا..

هشدار آمیز انگشتشو جلو صورتم تکون داد و گفت :

 

-یه بار دیگه بشنوم بخاطر اون پدر… سر من داد میزنی خودم میفرستمش توی گور

 

فرهاد می‌شناختم و میدونستم چقدر از میلاد متنفر و میلاد دشمن خونیشه، اگر میلاد اینجا بود حتما اونو می کشت..

 

عصبی بودم ولی با تن صدای نسبتا آرومی گفتم :

 

-چرا منو اینجا زندانی کردی؟؟

میخوای به چی برسی؟

فکر میکنی پیدام نمی کنن؟

 

فرهاد که حالت چهرش آروم تر از قبل شده بود گفت :

 

-بزار یکم قایم موشک بازی کنیم!

 

چشماشو ریز کرد و ادامه داد :

 

-کسی حق نداره ملکه ای منو ازم بگیره هیچ احد و الناسی حق نداره!

مگر کسی از جونش سیر شده باشه که دنبال تو بیاد..

 

از حرفی که زد ترسی توی جونم افتاد

یعنی فرهاد میخواست میلاد بکشه؟

نه..نه..غیر ممکنه

 

عصبی دندونامو روی هم ساییدم و گفتم :

 

-یه تار مو از سر میلاد کم بشه خودم جونتو می گیرم فرهاد!

 

فرهاد قهقه ای سر داد و با تمسخر گفت :

 

-میخوای جون منو بگیری؟

 

پوزخندی زدم و گفتم :

 

-امتحانش مجانی!

همین الان دستامو باز کن تا ببینم جونتو میگیرم یا نه؟

 

دستی به گوشه ای لبش کشید و با نیش خند گفت :

 

-میبینم اون جوجه فُکلی خیلی برات مهمه!

 

فقط با عصبانیت و غضب بهش نگاه می کردم که به سمت در قدم برداشت قبل بیرون رفتن بدون اینکه نگاهی بهم کنه گفت :

 

-دخترت پیشه پسرته..

 

و رفت بیرون در قفل کرد..

لحظه ای فکر کردم گوشام اشتباه شنیدن..

گفت پسرت؟؟

یعنی.. یعنی.. پسرم زنده ست؟؟

پسرم.. پسرم زنده بود!

باورم نمی شد

چطور توی آتیش سوزی نجات پیدا کرده بود؟

22 سال فکر می کردم پسرم مرده و در این 22 سال هر روزش اون صحنه آتش سوزی برام یاد آوری می شد..

کی امیر منو از آتیش سوزی نجات داده بود؟

یعنی مسیح همون امیر من بود؟؟

و تموم این 22 سال فکر میکردم پسر اون زن سلیطه ناهید هستش؟؟

پیش کی بزرگ شد توی این 22 سال؟؟

چرا فرهاد توی این 22 سال بهم نگفت که پسرم زنده ست؟

میخواست مجازاتم کنه با نبود پسرم؟؟

 

 

” یاشار ”

 

با مسیح در مورد تینا حرف زدم اول دو به شک بود ولی وقتی اسم دانیال آوردم دیگه موضوع براش مثل روز روشن شده بود که چرا تینا دور و ورش می پلکه و علت اومدنش توی این عمارت هم چی!

 

خیلی عصبی شده بود میخواست بلنده شه بره سراغ تینا ولی نزاشتم و بهش گفتم :

 

-همه چی به وقتش..

 

مسیح عصبی بود می گفت باورم نمیشه از یه دختر داشتم رو دست میخوردم، مار توی لونه ای خودم نگه داشته بودم!

بهش گفتم:

 

-از اولش گفتم من از تینا خوشم نمیاد و گفتم به کسی اعتماد نکن ولی حرفامو پشت گوش انداختی و گفتی من خودم میدونم چیکار میکنم!..

 

حالا دیدی اعتماد بی جا میخواست کار دستت بده؟

تینا چند قدمه دیگه مونده بود تا همه نقشه ها و زیرو بَمونو به دانیال بده..

 

مسیح کلافه و عصبی سرشو خم کرد و دستاش که روی پاهاش قرار داده بود توی موهاش فرو کرد

و من ادامه دادم :

 

-لازم نیست به تینا چیزی بگی بزار مهمونی فردا که حتما دانیال هم دعوت شده، اون موقع هم حال اون تینا رو میگیرم هم حال اون دانیال بی پدرو..

 

مسیح سرشو بلند کرد و کلافه باشه ای گفت

 

-و اینکه دیگه به کسی اعتماد نکن مسیح.. ما خیلی به هدفمون نزدیک شدیم.. نزار نقشه های این چند سالمون بر باد نفا بره..

 

مسیح پوفی کشید و سرشو تکون داد و گفت :

 

-اشتباه که صد بار انجام نمیدن!

 

میخواستم بحث کش دار نشه و در مورد معامله با شیخ حسن ازش پرسیدم و گفت که خوب پیش رفت و شیخ معامله قبول کرده..

 

-خوبه..

 

از روی صندلی بلند شدم و گفتم :

 

-زیاد مشروب نخور..

اون تینا هم فردا میره پی کارش

 

مسیح باشه ای گفت معلوم بود کلافه و عصبی از دست تینا، من از اول بهش هشدار دادم ولی نَدونم کاری های خودشه..

اگر میزاشتم همین الان می رفت تینا میفرستاد اون دنیا..

از اتاق مسیح بیرون اومدم

فردا دانیال هم براش روشن و شفاف میشه که دیگه سگاشو نفرسته دور و ور ما موس موس کنن..

وارد اتاقم شدم و درو بستم، خودمو انداختم روی تخت

ذهنمو از تینا و دانیال خالی کردم

ولی فکرم رفت پیش هانا!!

به ذهنم خطور کرد که فردا هانا هم با خودم به مهمونی ببرم تا خواهر کامران دیگه به پر و پام نپیچه..

تا شاید اون دختره دست از کَچل من برداره!

ولی هانایی که من ازش شناخت پیدا کرده بودم فکر نکنم به این راحتی با من توی مهمونی همراه بشه..

و اولین سؤالش اینه که من چرا باید با تو بیام مهمونی؟

با تصور حالت چهره ش خنده ای کوتاهی کردم

لحظه ای با خودم فکر کردم که از کی ‌‌شده بود این یاشار تُخس و بداخلاق می خنده؟

منی که خنده روی صورتم قاچاق بود، پس دلیل این خنده ها چی بود؟

دلیل خنده هام کسی نبود جز هانا!

این دختر داشت باهام چیکار می کرد؟

چیکار می کرد که خودم خبر نداشتم؟

انگار یه حس غریبی توی قلبم نسبت به این دختر داشتم!

ولی چه حسی بود؟

نکنه..دارم عاشق هانا میشم؟؟

دستی به موهام کشیدم و با خودم گفتم :

 

-یعنی این حس ناشناخته عشق بود؟

نه.. نبود!

توی جدال بین قلب و عقلم مونده بودم..

سعی کردم به هانا فکر نکنم

و خودمو با این سوال ها سوال پیچ نکنم..

دستمو گذاشتم روی چشمام و سعی کردم بخوابم..

 

 

:::هانا:::

 

خودمو آیلین داشتیم سالاد درست می کردیم و شبنم حواسش به غذا ها بود مشغول حرف زدن بودیم که شران سراسیمه وارد اشپز خونه شد و با اخم و تَخم گفت :

 

-ناهار هنوز آماده نشده؟؟

 

دیگه به شران اخمو و بداخلاق عادت کرده بودیم و گیر دادناش برامون عادی شده بود شبنم به شران گفت که ناهار آمادست و شران رو به من کرد و گفت :

 

-بلند شو برو میز بچین..

 

و بعد رو کرد به شبنم گفت :

 

-توام برو کمکش..

 

بی حوصله بلند شدم،دلم میخواست به شران بتوپم بگم خودتم دست به سیاهی یا سفیدی بزن

فقط عین امپراطور هی دستور میدی.. ولی.. زهی خیال باطل!

 

ظرفی رو که شبنم پر از کشک بادمجون کرده بود برداشتم و از آشپز خونه بیرون اومدم و به سمت سالن رفتم

نگاه نکردم که ببینم کی توی سالنه و یک راست به سمت میز غذا خوری رفتم..

 

ظرف کشک بادمجون گذاشتم وسط میز و قاشق و چنگال هارو که نامنظم شده بودن به نظم گذاشتم کنار بشقاب ها..

خودمو شبنم، آیلین میز کامل چیدیم و اون دو تا گوریل و تینا گودزیلا تشریف فرما شدن روی میز..

 

من و آیلین و شبنم هم توی آشپز خونه ناهار خوردیم، شران هم که زود تر از ما کوفت کرده بود..

هنوز ناهارمون از گلومون پایین نرفته بود که شران

توی آشپز خونه ظاهر شد و گفت بجا بگو بخندتون زود غذاتون بخورید که کار زیاد دارید!!

 

با غضب به شران نگاه می کردم یعنی نمیزاشت غذا هم کوفت کنیم

دیگه میل به غذا خوردن نداشتم و آیلین و شبنم هم دیگه غذا نخوردن و بلند شدن..

آیلین و شبنم رفتن میز جمع کنن و من هم شروع کردم به شستن ظرفا و زیر لب شران فحش میدادم

نزاشت غذا هم کوفت کنیم.. قُلبمه ی بی ریخت

 

 

بعد از کلی کار کردن خودمو شبنم و آیلین توی سالن بودیم من از خستگی روی یکی از مبل ها نشسته بودم و آیلین داشت گرد گیری می کرد، شبنم ها سالن جارو می کرد..

مونده بودم سالن از تمیزی برق می زد ولی اون شران دیوث مجبور می کرد که کار کنیم.. به وضوح داشت ازمون بیگاری می کشید..

وقت استراحت هم بهمون نمی داد!

با صدای آیلین از فکر بیرون پریدم

 

-هانا بلند شو انگار صدا پا کسی میاد، داره میاد توی سالن..

 

مثل برق گرفته ها زود از روی مبل بلند شدم و نگاهی به سمت در سالن کردم و بعد یک مجسمه که روی میز بود برداشتم، و شروع کردم به تمیز کردنش

نگاهم به در سالن بود که شران عین عجل وارد سالن شد و به طرف ما اومد..

شبنم جارو برقی خاموش کرد و هر سه چشم دوختیم به شران که ببینم باز برا چی اومده؟

رو به روی منو آیلین وایساد و با صدای منفورش سوالی پرسید :

 

-هانا کدومتونین؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x