با نشستن دستی گرم روی شانه ام ، بی اراده جیغ بلند و کش داری سردادم ، فورا برگشتم ، ترس ، وحشت ، دلهره ، به معنای واقعی یک کلمه قبض روح شدم ، برای لحظه ای احساس کردم خون به مغزم نمیرسه …
من که تنهایی اومده بودم اینجا ، پس این کیه که دستش رو روی شانم گذاشته ؟
با دیدن الیوری که با کنجکاوی بهم خیره شده بود ، برای لحظه ای آرام شدم ، و سعی کردم نفس هایم به حالت طبیعی برگردد و خودم را به معنایی دیگر کنترل کنم….
_ کاترین ؟ چت شده ؟ خوبی ؟
نگاه عصبانی و پر از حرصم را به چشمهای سبز رنگش دوختم ، در حالی که سعی میکردم صدایم شبیه به داد به نظر نرسد گفتم :
_ الیور ! الیور تو اینجا چیکار میکنی ؟
_ من باید این سوال رو از دختر رهبر بت پایرز ها بپرسم … تو اینجا چیکار میکنی ؟
من که داشتم از اینجا رد میشدم ، اتفاقی دیدمت ، بهتره برگردی عمارت تا پدرت متوجه نبودنت نشده !
_ اما من … من … نمیخوام برگردم عمارت ، اونجا برام مثل یه زندان میمونه …
_ میدونم ، میدونم ، اما چاره ای نداری ، اگر پدرت عصبانی بشه ، میدونی که هرکاری از دستش برمیاد …
گوشه ی لبم رو گزیدم ، و به درختی که کنارم بود اشاره کردم …
_ اما من .. من یه چیزی دیدم…
_ چی دیدی ؟
_ نمیدونم اما مطمئنم یه حیوان نبود ،
_ کاترین تو این جنگل چیز های متفاوتی پیدا میشه ، بیخیالش ،
_ اما من خودم دیدم ، عجیب بود ، خواستم ببینم چیه ؟ که تو اومدی !
_ میدونی که چند متر دور تر مرز بین خون آشام ها و گرگینه هاست , نه ؟
_ چرا اون داخل مرز ما اومده باشه ؟ اما ما نتونیم ؟ حتی من تا حالا یه گرگینه رو هم از نزدیک ندیدم ! در صورتی که دختر رهبر بت پایرز ها باید اطلاعات کافی در هر زمینه ای داشته باشه !
پوزخندی زد و در حالی که به ماه خیره شده بود گفت …
_ فردا شب ماه کامله و میدونی این یعنی چی ؟ یعنی گرگینه ها به اوج قدرت خودشون میرسن ، شاید شکاری نظرش رو جلب کرده که تا اینجا اومده ،
در ضمن فردا شب از من میشنوی اصلا جنگل نیا ،
با آرنجم به بازوش زدم و حرصی گفتم
_ ای بابا الیور ! فقط بلدی منو بترسونی !
خیلی خب ! میرم ، میرم عمارت !
_ آفرین حالا شد یه چیزی ! صبر کن منم دنبالت بیام …
_ نمیتونی به من برسی …
هرچقدر نیرو داشتم را جمع کردم و با سرعت زیادی دویدم ، الیور مثل برادرم میموند از کودکی با هم بودیم و با هم بزرگ شدیم …. وقتی در کنارش بودم احساس خوبی بهم دست میداد …
فوری خود را به عمارت رساندم ، از الیور خداحافظی کردم ، و آرام و بی سرو صدا طوری که کسی متوجه نشود وارد اتاقم شدم و در را بستم ، تا چند دقیقه ی دیگر برای صرف شام خانواده ی خیلی خوشبختمون حتما باید دور هم جمع می شدیم ، و در کنار هم شام میخوردیم …
نگاهی به سر و وضعم انداختم ، موهای ژولیده ، شلواری گِلی و کثیف ، لباسی خاکی ! کاملا مشخص بود که از جنگل اومدم …
در عرض یک ثانیه همه ی لباسهایم را بیرون آوردم ، دوش کوتاهی گرفتم ، و به سمت کمد لباس هایم حرکت کردم …
شومیز مجلسی صورتیم را با شلوار جین سیاه رنگم ، ست کردم … چه ترکیبی !
موهایم را هم مثل همیشه دم اسبی بستم ،
و بعد از آرایشی ملایم ، به سمت پذیرایی رفتم….
خدمتکار ها سفره ی بزرگی را روی میز پهن کردند ، و انواع غذا ها را روی سفره چیدند ، حتی تعداد صندلی هارا هم زیاد کردند و مثل پروانه مشغول تزیین کردن و مرتب کردن میز بودند … مشخص بود که مهمان داشتیم ، اما چه کسی ؟
با جمله ی بعدی مادرم ، سرم را به سمتش برگرداندم و نیمچه لبخندی رو لبانم جاری شد ….
_ دختر خوشگلم ، بالاخره از خواب ناز بیدار شدی ، اومدی برای شام آره ؟ چقدر خوشگل شدی عزیز دل مادر !
بعد از به آغوش کشیدن و بو کردن عطر دلگرم کننده اش ، لب زدم …
_ مامان ، اینجا چه خبره ؟ کسی رو دعوت کردین ؟
بعد از مکثی کوتاه ، لبخند مصنوعی زد و ادامه داد …
_ آره دخترم ، راستش بابات ، عموت اینا رو دعوت کرده برای شام !
بی اراده ابروهای کشیده ام ، در هم شد …
_ اونوقت به چه مناسبتی ؟
_ عزیزم ، بخدا منم خبر ندارم ، بابات دعوتشون کرده ، ازش که پرسیدم گفت موقع شام خودم میگم …
متعجب تر از قبل به مادرم نگاه کردم ،
به طرز عجیبی ظاهرا مادرم هم بیشتر از این اطلاعی نداشت ،
_ مامان ، نگو که … نگو که… زن عمو و اون دختر از خود راضیش و پسرش هم میخوان بیان !
پوزخندی زد و با همان لحن گرمش ادامه داد ..
_ دخترم این چه سوالیه ! معلومه که میان ! تو بشین سر سفره ، الان منم میام …
فقط خدا میدانست که چه اتفاقی قرار بود سر این سفره بیفتد ، از شدت گرسنگی به زور سر پا ایستاده بودم ، چشمهایم رو به سیاهی میرفت ، فورا روی صندلی کنار میز نشستم … دور از چشم مادرم ، سیبی را که روی سفره به طرز زیبایی تزیین شده بود برداشتم و شروع به خوردن کردم ، تا حداقل چیزی در این شکم گرسنه ام رفته باشد… متاسفانه این هم یکی دیگر از قانون های مسخره مان بود که تا زمانیکه همگی اعضا سر میز غذا جمع نشده اند کسی حق غدا خوردن ندارد ….
با صدای تقه ی در عمارت ، خدمتکاری سراسیمه کنان به سمت در رفت و در را باز کرد …
صدای بم و همیشه خش دار پدر بلند شد ، اما فقط صدای خودش نبود ، صدای عمو و زن عمو و همچنین صدای نازک و لطیف دختر از خود راضیشان ژربرا هم بود …
وای خدایا ، من چطور میخواستم این ها رو تحمل کنم ؟
با احساس بوسه ی گرمی کنار صورتم ، متوجه حضور…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی کی میتونه باشع 😂
😂🤣