.
هر لحظه که بهمون نزدیکتر میشد ضربان قلب من بالا تر میرفت
رسید کنار ماشین زد رو شیشه ی طرف مائده
مائده شیشه رو داد پایین
+ سلام دخترم حالت خوبه؟
شما اینجا کاری دارین از صبح تا حالا اینجا نشستین؟
مائده نمیدونست چی بگه
خودمو جلو کشیدم و گفتم
_ سلام الهام خانم حالتون خوبه؟
راستش من خالم خونه ی ماعه گفت بیایم یه سری بهخونش بزنیم
انقد خسته بودیم تو ماشین خوابمون برد
الهام خانوم با نگاهی مهربون گفت:
عه؟ دلوین جان! تویی خاله؟
با لبخند سری براش تکون دادم
_ اره خاله دلوینم
الهام خانوم: خب خاله ما که با هم این حرفا رو نداشتیم چرا نیومدی داخل؟
میومدین اونجا استراحت میکردین
_ خیلی ممنون خاله جان..ما نمیخواستم مزاحم دایی و آریا بشیم
الهام خانوم: ای بابا دلوین جان..یه چیزی میگم خاله یه چیزی میشنوی
آریا الان سه چهار ماه هست نه خواب داره نه خوراک بچم شده عین چوب خشک زیر چشماشم گود افتاده
با شنیدن این جمله حالم از خودم بهم خورد من چیکار کرده بودم با آریا؟
با اینکه میدونستم مشکل کجاست بازم برای تصویر سازی باید میپرسیدم
_ ای وای خدا بد نده خاله! چیزی شده؟
الهام خانوم: نمیدونم خاله به ما که نمیگه چیشده همش تو اتاقه درو هم بسته کسی هم راه نمیده
خاله شما هم سنین بهتر میتونین بفهمین حال همدیگه رو
تو نمیتونی بیای باهاش صحبت کنی؟
یا خدا
من نمیخواستم آریا منو ببینه ولی مامانش از من درخواست میکرد برم باهاش حرف هم بزنم
چی باید میگفتم خدایا؟!
مائده زودتر از من به حرف اومد:
_ الان که خاله جان دلوین انقد درگیر کارای عقدشه همین الان که من دیدمش و اینجا اوردمش به زور بود
انشالله بعد عقد قول میدم خودم بیارمش ها؟
_ اره خاله جان مائده درست میگه
شما تشریف میارید که؟!
الهام خانوم لبخندی زد و گفت: باشه خاله جان منتظرتم
اره مگه میشه نیام عقدت؟
انشالله که به سلامتی و دل خوش
خوشبخت بشی عزیزم
عزیزم نمیای داخل یه چایی بخوری؟
بیاین خستگیتونو در کنین بعد برین.
_ نه ممنون خاله من با مائده باید برم یسری خرید داره انجام بده
انشالله میایم بهتون سر میزنیم
الهام خانوم با غم تو چشماش گفت:
_ باشه خاله برین مواظب خودتون باشین
_ چشم خاله جان شمام برو داخل تا سرما نخوری
با یه خداحافظی کوتاه از کنارمون رفت
من و مائده هر دوتامون همراه پوفی کشیدیم
_ ای بخشکه این شانس
تمام دنیا دست به دست هم دادن تا من آریا رو نبینم
+ دیگه چیکار میشه کرد دلوین؟
اگه عجولانه تصمیم نمیگرفتی شاید بجای من آریا اینجا نشسته بود
_ نگو مائده تو دیگه نگو..حالم داره از خودم بد میشه
روشن کن بریم
سری تکون داد و ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم
گذشتم از خونه ای که یه نفر توی یکی از اتاقاش قلبمو به دست گرفته بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یکی نیست به این دلوین بگه اخه تو نفهم چرااااا این کارا رو می کنی
بچه بازی راه انداخته هاااا
یه روز میگه می خوام بهش درس بدم یه روز میگه قلبم پیشش گیره😐😐